وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

فراموشی ، P6

فراموشی ، P6

Witch Witch Witch · 1403/01/11 19:41 ·

نمی‌دانست عشق کی به سراغ آدم می آمد ، توی خانه ، در خیابان ، وسط تیراندازی ، یا حتی آن دنیا ؟ 


چند ماه پس از سرقت در سیرک  : ۱۵ آپریل ۲۰۰۵
موزه ی بزرگ با تاریکی هوا آرامیده بود ، قدم های سبکش روی سرامیک می‌نشست و خیلی بی صدا حرکت میکرد ؛ 
در گوشه ی بسیار ساده و بی آلایشی 
جعبه ای نسبتا قدیمی و بزرگ قرارداشت ، جعبه ای بزرگ 
او سنجاقی در درست به سمت جعبه می‌رفت

صدای جیرجیرِ بازشدن صندوق چوبی بلند شد ، سالنی که در تاریکی فرو رفته بود ، با نور چندین قطعه زمرد مزین شد ، 
لبخندی زد ، دندان های سفیدش در تاریکی می‌درخشید «دوشیزگان ، اجازه دارم شماره ترک کنم؟»


او زمردی را با دست های دستکش‌پوشش بالا گرفت ، نور مهتاب از میان پنجره های کوچک بر روی زمرد می‌خورد و بازتابی زیبا از آن به نمایش می‌گذاشت 
بانوان جوان از ترس به خود لرزیدند « م.م.میخوای ...با.ما چی...ـکار کنی؟»
 

فراموشی ، p:3

فراموشی ، p:3

Witch Witch Witch · 1403/01/09 00:56 ·

هشدار :اگر این رمان را می‌خوانید ، شاید تا آخر داستان مانند شخصیت ها دیگر نتوانید زنده بمانید

دستش را دور بازوهای دختر حلقه کرد، لبخند تیزش را دوباره بر لب داشت « من حساب کردم عسلکم » 
با چشمانی درشت و ترسیده از جا پرید ، به پشت زانوی او لگد زد و پایش را روبه روی پای دیگری گذاشت تا فرار کند ، اما تعادلش را از دست داد 
مرینت سکندری خورد ، هنگامی که داشت به زمین می افتاد ، مجرم دستش را دور کمرش حلقه کرد و اورا بالا کشید ؛ وقتی ایستاد ، قدش را بلند کرد و بی پروا در عمق چشمانش زل زد تا ثابت کند از او نمی‌ترسد 

مجرم آهسته سمتش خم شد و کنار گوشش نجواکرد « وعده ی شما دوتا مهمون من بود !! میتونم شام هم درخدمتت باشم ؟ غذای مخصوص دارم» نیش هایش تا بناگوشش باز بود « اگه کسی بهم بی احترامی کنه ، جنازه اش میشه شام اون شبم ، شاید توهم از این شام لذت ببری عزیزم »

وایب رمان فراموشی ♪

وایب رمان فراموشی ♪

Witch Witch Witch · 1403/01/08 17:01 ·

هشدار : این رمان به رنگ خون است 

کلیپ حاوی اسپویل هست ،بازم از رمان وایب میزارم

پارت ۲ به ۴۰ تا کامنت و این پست به بالا ۲۰ تا کامنت برسه پارت بعد رو میدم 

حمایت فراموش نشه 😁 برای دیدن پارت های رمان روی برچسب بزنید 👇

رمان فراموشی p:2

رمان فراموشی p:2

Witch Witch Witch · 1403/01/08 01:47 ·

هشدار : این داستان رنگ خون میدهد 

مرینت خشم گین پشت تلفن فریاد زد « اصلا تو کی هستی ؟ به چه حقی این سوالا رو می‌پرسی!! »

_« هیچی ، فقط میخواستم دختری که از پشت پنجره می‌بینمش رو بهتر بشناسم  »

مرینت به یکباره درآب سردی فرو رفت ، سرش را به سمت پنجره برگشتاند و سایه ی مردی را در تاریکی که به او نگاه میکرد تماشا کرد 

صدای پشت تلفن خش‌دار شد « بهت که گفتم ،اگه بخوای دنبال من بگردی باید سلامت باشی » تلفن قطع شد و صدای بوق آن به هوا رفت 

رنگ چهره ی مرینت مثل مرده ای سفید و مرمرگون شد ، دست هایش شروع به لرزش کرد ، سرش را به سمت دفترچه برگشتاند ، اولین صفحه در دستش باز بود 

سینه ی مرینت تنگ شد و برای لحظه ای فراموش کرد نفس بکشد 

عکس خودش بود 

 

فراموشی ، p:1

فراموشی ، p:1

Witch Witch Witch · 1403/01/07 00:52 ·

هشدار ، این داستان رنگ خون دارد 

پرونده هارا یکی پس از دیگری روی هم گذاشته بود ، 
بوی عطر اسطوخودوس هوارا معطر کرده بود و شمع به آرامی می‌سوخت 
مرینت پلک هایش را درهم کشید و سرش را از روی میز برداشت ، به پرونده ها یکی پس از دیگری نگاه کرد و زیر لب لبخند زد « اوه ، بازم خوابم برد » 
پتوی ننویی اش را دورش کشید و به سمت پنجره رفت ، پنجره را باز کرد ، هوای تند و بارانی بر صورتش خورد ، انگار دانه های باران بر روی صورتش تازیانه میزد

مرینت لبخند زد و نفس عمیقی کشید ، قطره های باران بر روی صورتش می‌افتاد و پوستش را نوازش میکرد

دوباره سر میز برگشت و پرونده را در دست گرفت ، پرونده را نزدیک به صورت خود کرد و مشامش را پر از بوی کاغذ کهنه ی پرونده کرد ، به مجرم ناشناسش فکر کرد و لبخند ریزی زد « به زودی پیدات میکنم ، خیلی بهت نزدیکم  » 
پرونده را روی میز انداخت