فراموشی ، P6
نمیدانست عشق کی به سراغ آدم می آمد ، توی خانه ، در خیابان ، وسط تیراندازی ، یا حتی آن دنیا ؟
چند ماه پس از سرقت در سیرک : ۱۵ آپریل ۲۰۰۵
موزه ی بزرگ با تاریکی هوا آرامیده بود ، قدم های سبکش روی سرامیک مینشست و خیلی بی صدا حرکت میکرد ؛
در گوشه ی بسیار ساده و بی آلایشی
جعبه ای نسبتا قدیمی و بزرگ قرارداشت ، جعبه ای بزرگ
او سنجاقی در درست به سمت جعبه میرفت
صدای جیرجیرِ بازشدن صندوق چوبی بلند شد ، سالنی که در تاریکی فرو رفته بود ، با نور چندین قطعه زمرد مزین شد ،
لبخندی زد ، دندان های سفیدش در تاریکی میدرخشید «دوشیزگان ، اجازه دارم شماره ترک کنم؟»
او زمردی را با دست های دستکشپوشش بالا گرفت ، نور مهتاب از میان پنجره های کوچک بر روی زمرد میخورد و بازتابی زیبا از آن به نمایش میگذاشت
بانوان جوان از ترس به خود لرزیدند « م.م.میخوای ...با.ما چی...ـکار کنی؟»