رمان فراموشی p:2

Witch · 01:47 1403/01/08

هشدار : این داستان رنگ خون میدهد 

مرینت خشم گین پشت تلفن فریاد زد « اصلا تو کی هستی ؟ به چه حقی این سوالا رو می‌پرسی!! »

_« هیچی ، فقط میخواستم دختری که از پشت پنجره می‌بینمش رو بهتر بشناسم  »

مرینت به یکباره درآب سردی فرو رفت ، سرش را به سمت پنجره برگشتاند و سایه ی مردی را در تاریکی که به او نگاه میکرد تماشا کرد 

صدای پشت تلفن خش‌دار شد « بهت که گفتم ،اگه بخوای دنبال من بگردی باید سلامت باشی » تلفن قطع شد و صدای بوق آن به هوا رفت 

رنگ چهره ی مرینت مثل مرده ای سفید و مرمرگون شد ، دست هایش شروع به لرزش کرد ، سرش را به سمت دفترچه برگشتاند ، اولین صفحه در دستش باز بود 

سینه ی مرینت تنگ شد و برای لحظه ای فراموش کرد نفس بکشد 

عکس خودش بود 

 

"بیست و پنجم ژوئن ؛ مرینت بیوفوی "
مرینت به عکس خودش خیره شد ، درحالی که جلوی مرکز کارش قرار داشت ، و اولین پرونده اش را در دست گرفته بود 
مرینت به سرعت دفترچه را ورق زد ، ساعت ، مکان ، اشخاص ، محل دقیق و عکس رفت و آمد های او 
در تمام مدت سایه ی مجرم بالای سر مرینت کمین انداخته بود ، لرزی در بدن مرینت رخنه کرد ، او موفق نمیشد اولین پرونده اش را به پایان برساند


شش ماه قبل ، خیابان مونتروژ ، مجمع کارآگاهان خصوصی :


مرد پرونده ای زخیم را جلوی پای مرینت گذاشت « این اولین پرونده ی توئه ، اگه بتونی با موفقیت این مجرم رو دستگیر کنی ، میتونی تو شرکت ما بمونی »
_« چیکار کرده ؟»
مرد به دست به سمت پرونده اشاره کرد « همه‌اش اونتو هست »
_«اسمش چیه ؟»
مرد از بالای میز بلندِ کارش سرک کشید و مرینت را نگاه کرد ، یک تکه ی بزرگ از پیراشکی گوشتی را در دست گرفت و شانه بالا انداخت « هیچ کس نمیدونه ، پایین تمام رد پاهاش تنها حرف A نوشته شده » 
مرینت پوست لبش را جوید و زیر لب زمزمه کرد «A»


لبخند زد ، حس معذب بودن به او دست میداد ، به انعکاس خودش در آیینه چشم دوخت ، موهای آبی سیرش روی شانه هایش ریخته بود 
پیراهنی سیاه وحریرِ جذب به انتخاب و اجبار دوستش به تن کرده بود که ران پاها ، دست ها ، ترقوه و مقداری از بالاتنه اش را بدون پوشش گذاشته بود ، و پایین دامن کوتاه آن چاکی قرار داشت 
دسته ی ریزی از موهایش را پشت گوشش انداخت 
دوستش به سمت او آمد « یه لیوان برای توهم بیارم؟»
به شراب قرمز داخل دست دوستش چشم دوخت « نه ممنون »
کلارا لبخند زد « بیخیال مرینت ، یکم از اون گوشه بیا بیرون »
_«تو همین گوشه راحت ترم ، به زودی هم میرم »
کلارا لبخند زنان جامش را سر کشید « هرطور راحتی » به سمت دیگری نگاه کرد و فریاد زد « عزیزم برای منم نگه دار » 
مرینت زیر لب غرولند کرد و وارد یکی از راهرو های کافه شد ، در گوشه ی کوچک و خلوتی از کافه پشت صندلی ای نشست ، درب خروج دوم روبه رویش قرار داشت ، 
صدای صحبت های مزخرف دختران و پسران گوش مرینت را می آزرد « اصلا چرا اومدم اینجا ؟ اون که به هرحال با دوستاش اینجا خوشه » 
مهمانی دوستش ، در یک کافه ی حاشیه ی شهر بود ، کافه مختلط بود و دختران و پسرانی که مست کرده بودند ، با صدای بلند آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند 
صدای دورگه ی مردی مرینت را از سکوت در آورد « خب توهم یکم با ما خوش بگذرون !!»
مرینت با وحشت سرش را بالا آورد ، سه مرد مست و سن دار روبه رویش ایستاده بودند ، ظاهری آشفته و نامناسب داشتند 
و لبخندی که مرینت اصلا آنرا دوست نداشت 
صدای مرینت از ترس گرفته بود اما تمام تلاشش را کرد که مطمئن بنظر برسد « پیشنهاد میکنم به من نزدیک نشید »
یکی از مردان زیر لب خندید « اوه فِرِد ، داره از این جونور خوشم میاد ، این یکی مال منه»
فَرد دیگر چند قدم به مرینت نزدیک تر شد 
مرینت زیر لب غرید « حق ندارید به من نزدیک شید »
_« اوه چه جالب » 
مرد مست آنقدر به او نزدیک شد که اورا گوشه ای از اتاق خالی گیر انداخت « و چه بد که همه انقدر مشغول و مست هستن ، که دلشون نخواد به تو کمکی کنن » لبخند پستی بر روی لب های مرد نقش بست و صدایش را پایین آورد ، زیادی به مرینت نزدیک شده بود ، نفس هایش و بوی تند شراب ارزان قیمتش مرینت را خفه میکرد « اذیت نکن دیگه »
مرینت کاملا به میزی بلند چسبانده شده بود ، فرار از راهرو غیر ممکن و درب خروج دوم هم روبه رویش بود 
مرد یک قدم دیگر به مرینت نزدیک شد ، مرینت فریاد زد « ن.ن .نز.دیک ..ن.ن.نیا»

صدای مرد دیگری از پشت سر مرینت به گوش رسید « مشکلی پیش اومده ؟» صدایش ظریف و آرامش بخش بودند ، شاید به خاطر شرایط وحشتناک ، شاید هم تارهای گلویش از بهشت می آمد ، مرد متجاوز با ترس چند قدم عقب رفت 
یکی از مردان لبخند زد « به تو مربوط نیست » 
مرد غریبه از پشت میز سمت مرینت آمد 
اما مرینت حتی جرات نمی‌کرد صورتش را از آن‌ها برگرداند ، فقط از روی نفس های مرد می‌توانست بفهمد ، هر لحظه به او نزدیک تر میشود ، تا وقتی که نفس هایش بر روی گردن مرینت نشست و مرینت فهمید او از پشت میز دهانش را کنار گوش مرینت قرار داده است « بهتره این هارو تماشا نکنی عسلکم » 
صدای مجرم برای مرینت آشکار شد، لحظه ای چهره ی محو مجرم جلوی چشمان مرینت نقش بست ، چشمان سبز زمردی اش می‌درخشید و خیلی سریع تمام اتاق به یکباره در سیاهی فرو رفت و مجرم پارچه را  دور چشمان مرینت پیچید « زیادی برا تماشا خشنه»
مرینت غرید « لعنت بهت !! اینو باز کن»
مجرمی که چند ماه بود مرینت در پی او بود ، حالا مرینت را چشم بسته در گوشه ای گیر آورده بود ،خیلی از مجرم ها ، کارآگاهان پرونده هایشان را به قتل می‌رساندند 
اگر هم مجرم شکست میخورد ، مرینت در گیر دستان متجاوزان می‌افتاد و نهایت کارش معلوم نبود

صدای ضرب و شتم و فریاد مردهای متجاوز بلند شدند ، مرینت دست هایش را روی هم قفل کرد و خودش را در آغوش گرفت ؛ عرق سرد بر پیشانی اش نقش بسته بود 
مرینت پاهایش را آهسته تکان داد و سعی کرد از روی غریزه اش مسیر خروج را از سمت راهرو پیدا کند ، آهسته شروع کرد به قدم برداشتن
ناگهان دستی دور ران پاهایش حلقه شد و اورا در هوا معلق کرد ، زمین زیر پای مرینت خالی شد ، مرینت توسط مرد روی هوا سروته شد 
یکی از مرد ها ، هرکس که بود مرینت را روی دوشش انداخت ، سر مرینت محکم به کمر مرد برخورد کرد 
او مرینت را مانند کیسه یا گونی ای بلند کرده بود و پشتش گذاشته بود ، پاهای مرینت روی سینه های مرد بودند و او مرینت را محکم گرفته بود

مرد به تندی شروع به حرکت کرد ، باد سردی به صورت مرینت برخورد کرد ، آنها از در پشتی خارج شده بودند، مرینت تقلا کنان پاهایش را درهوا تکان داد تکان داد « به من آسیب نزن !! بزارم پایین » سپس سعی کرد به سینه ی فردی که اورا بلند کرده است لگد بزند 
صدای خنده ی ریزی بلند شد « اگه اجازه بدی دارم نجاتت میدم » 
انگار روی مرینت آب سرد ریخته باشند ، خودش بود !!
مرینت با صدای گرفته ای فریاد زد « A» 
صدای مجرم همچنان گرم و سرخوش بودند « امیدوار بودم بعد از شش ماه تحقیق حداقل اسمم رو کشف کرده باشی ، هرچند اولین بارته زیاد دستت نیومده»
مرینت پاهایش را در هوا تکان داد و محکم به سینه ی مرد کوبید « اوخ، حرکت خوبی بود عسلکم »
_« خفه شوووو!! منو اینطوری صدا نکن »
_«ببخشید .. اهم ... از اول شروع میکنیم ..حرکت خوبی بود شاخه نبات »
مرینت لگد محکم دیگری به سینه ی مرد زد ، اینبار مرد خندید ، صدای خنده اش درون مرینت را بدجور قلقلک میداد ، مرینت زیر لب زمزمه کرد "لعنت بهت مرینت "
_« چیزی نوشیدی؟»
مرینت با خشم فریاد زد « چیشد؟!!»
اما مرد در کمال آرامش سوالش را تکرار کرد « میگم نوشیدنی ای نوشیدنی ؟ »
_« به تو ربطی نداره ، منو ولم کن ، الان کلارا متوجه ی نبودم شده و اومده دنبال مون ، به پرونده ی سنگینت قتل رو هم اضافه نکن »
مرد در کمال آرامش شانه هایش را بالا انداخت « دوستت آنقدری مسته که تا دو روز بعدم متوجه نمیشه کجایی ، اگه غیر این صورت بود من شخصا دست به کار نمی‌شدم » سپس خندید
"لعنت بهش !! واقعا خنده ی جذابی داره "، مرینت سرش را تکان داد و قکر را از سرش دور کند 
پس از چند لحظه مرد ادامه داد « برای این میپرسم که بدونم میتونی خودت رانندگی کنی یا نه »
سپس مرینت را زمین گذاشت ، سنگ ریزه های کنار پای مرینت به آرامی تکان خوردند ، رنگ از رخ مرینت پرید ، او مرینت را نزدیک ماشینش آورده بود آنها درکنار رودخانه ی تیمز بودند 
ناگهان دور مرینت گرم شد ، می‌توانست حس کند که مرد زیادی به او نزدیک است ، گرمای بدنش ، مرینت را گرم میکرد و بوی عطر قهوه اش بلند شده بود 
مرد نجوا کنان گفت « چیزی نوشیدنی ؟»
مرینت غرید « برای تو چه فرقی می‌کنه ، اصلا به تو چه!!»
چشم بند مرینت تکان خورد و سپس توسط مرد باز شد 
مرینت پلک هایش را در هم کشید ، مرد با فاصله ی کمی در روبه رویش ایستاده بود ، سپس به آرامی پشتش را به مرینت کرد و چند قدم عقب رفت « گفتم که !! می‌خوام ببینم میتونی رانندگی کنی یا نه ، نباید اتفاقی برات بی افته »
مرینت نمی‌دانست چه باید بگوید « ن.نه چیزی ننوش.یدم »
مرد به سمت مرینت برگشت ، لبخند زد « خوبه » 
چشمان سبز نافذش در تاریکی برق میزد ، مرینت زیر لب زمزمه کرد "لعنت به چشمات " 
مرد آهسته سمت مرینت آمد و دستش را به سمت او دراز کرد « امیدوارم همدیگه رو به زودی ببینیم ، مشتاقم بالاخره یکی این پرونده رو حل کنه» مرینت با او دست نداد و محکم بر پشت دستش زد ،  فریاد زد « چرا اینکارو کردی ؟ چرا نجاتم دادی ؟»
مرد آهسته خندید ، خنده اش رعشه ای بر اعصاب مرینت انداخت « حتی وقتی کار خوب هم میکنم باید جواب پس بدم ؟!»
عقب عقب چند قدم به پشت برداشت و روی پل قرار گرفت ، به مرینت لبخند زد « کی برمیگردیم پاریس ؟ از لندن بودن خسته شدم »
رنگ از رخسار مرینت پرید « چ.را ت.ت .تعقی.بم می‌کنی ؟ اگه میخوای منو بکشی چرا اینکارو نکردی ؟ چرا نجاتم دادی ؟»
_« تو هفتمین کارآگاه پرونده ام هستی ، حوصلم سر رفت دیگه !! باید حواسم بهت باشه تو دردسر نی‌افتی ، شاید بالاخره یکی تونست پرونده رو حل کنه و منو دستگیر کنه »
لبخندش بزرگتر از قبل شد « اوههه ، نمیدونی چقدر متشاقم بالاخره گیر بیافتم ، اون موقع خودم می‌کشمت » سپس دندان هایش سفیدش را روی هم سایید « تا اون موقع کسی بهت آسیب نمیزنه »
مرد پشتش را به مرینت کرد و روی پل قدم گذاشت « به امید دیدار مرینت بیوفوی »


پایان 

امیدوارم لذت برده باشید 😁

درمورد چالش پارت قبل ، خب راستش خیلی هاتون زحمت کشیدین و آینده رو پیشبینی کردین 😅ولی خواب خیلی ساده تر بود 

هشدار : این رمان زنگ خون میدهد

رگ  خون هم قرمزه ، و رنگ قرمز توی داستان ها نشانه ی عشقه ، که نشون میده داستان جنایی، معمایی و عاشقانه هست 

😂خیلی سوال ساده ای بود ولی بیشتری ها به خود متن هشدار دقت نکردین 

خودتون بگید برنده چی باید جایزه بگیره؟😅

و یه سوال ، جریانات معمایی ، اینکه مرینت چطور دنبال آدرین میگرده رو هم بنویسم ؟ چون طبق تجربه ام می‌دونم شما جایی که عاشقانه نباشه پوست کلمه مو می‌کنید و نمیخونید 😂خودتون بگید چیکار کنم 


  • به زودی یه کلیپ از وایب رمان میزارم که حاوی اسپویل هست ، حتما ببینید و حمایت کنید