فراموشی ، p:3

Witch · 00:56 1403/01/09

هشدار :اگر این رمان را می‌خوانید ، شاید تا آخر داستان مانند شخصیت ها دیگر نتوانید زنده بمانید

دستش را دور بازوهای دختر حلقه کرد، لبخند تیزش را دوباره بر لب داشت « من حساب کردم عسلکم » 
با چشمانی درشت و ترسیده از جا پرید ، به پشت زانوی او لگد زد و پایش را روبه روی پای دیگری گذاشت تا فرار کند ، اما تعادلش را از دست داد 
مرینت سکندری خورد ، هنگامی که داشت به زمین می افتاد ، مجرم دستش را دور کمرش حلقه کرد و اورا بالا کشید ؛ وقتی ایستاد ، قدش را بلند کرد و بی پروا در عمق چشمانش زل زد تا ثابت کند از او نمی‌ترسد 

مجرم آهسته سمتش خم شد و کنار گوشش نجواکرد « وعده ی شما دوتا مهمون من بود !! میتونم شام هم درخدمتت باشم ؟ غذای مخصوص دارم» نیش هایش تا بناگوشش باز بود « اگه کسی بهم بی احترامی کنه ، جنازه اش میشه شام اون شبم ، شاید توهم از این شام لذت ببری عزیزم »

سوم ژوئیه ، روزی آفتابی بود و کماکان خورشید قصدِ غروب کردن داشت ؛

مرینت دفترچه ی چرمی را در دست داشت ، که چندشبِ گذشته آن را زیر و رو کرده بود ، دفترچه ی جلد چرمی و ساده ای بود ، یک سالنامه بود 
به بارکد های تبلیغاتی دفترچه خیره شد و لبخند زد « حیح!! آقای A ، اینکه به من ثابت کردی چند ماهه تعقیبم کردی بزرگترین اشتباه عمرت میشه »


سپس به لب تاپ روی پایش خیره شد 
انگشتانش آرام شروع به رقصیدن روی کیبرد کردند و کلمات را پدید آوردند " سالنامه مدل بدالت "


به آهستگی سایت ها یکی پس از دیگری بالا آوردند و اطلاعات مغازه ها پدیدار شدند 


مرینت وارد مغازه شد ، درب مغازه به آهستگی روی لولاهایش چرخید و صدا داد؛ مغازه ی کوچک و خلوتی بود اما تقریبا لوازم جالبی داشت ،
مغازه دار مرد جوانی بود با صورتی کبود و رنگ پریده « خوش‌آمدید » با دست حالتی به موهای سیاهش داد و آنها را از جلوی چشمانش کنار زد 


مرینت دفترچه را روی میز فروش کوبید « این دفترچه رو توی این شهر ، فقط ۱۳ فروشنده میفروشن و شما هم یکی از اون ها هستید »
مرد مغازه دار جلد دفترچه را لمس کرد « اره ، ماهم از این دفترچه ها می‌فروشیم و متاسفانه آخرینش رو دو ماه پیش فروختیم »
مرینت لبخند زد و نقاشی ای که از مجرم رسم کرده بود روبه روی مرد گرفت ، از اینکه به خوبی جزییات چهره ی مرد را به خاطر سپرده بود و با مهارت آن را رسم کرده بود لذت میبرد « این مرد رو میشناسید ؟»


مغازه دار به طرف جلو خم شد و به تصویر نگاه کرد « هوم اره ، به خاطر ماشین خاصی که سوار شده بود ، این مردو یادم میاد »
_«چه ماشینی سوار شده بود ؟ »
مرد جوان نیشخند زد « چرا باید بهت بگم ؟»
مرینت کارتی را از داخل جیبش بیرون کشید که مخصوص مجمع کارآگاهان خصوصی بود ، کارتی سیاه رنگ با نوشته هایی به رنگ خون « چرا نباید بگی ؟»
مرد اخم هایش را درهم کشید و کاغذ را از میان دستان مرینت بیرون کشید ، درحالی که به چهره ی مجرم خیره بود پشت پیشخان قدم زد  « اون آخرین بار سه هفته پیش اینجا بود تا نوارعکس بخره و یک خودروی مدل A200 سوار شده بود ، میدونی اون بیشتر از سه بار اینجا نیومده بود و هربار هم انعام داد »


مرد با خوشحالی لبخند زد « تو این دوره زمونه کسی به فروشنده ها انعام نمی‌ده » سپس چشمک زد
مرینت ابروهایش را درهم کشید ، چیزی در گفته های مرد درست نبودند «گفتی به خاطر ماشینش اونو به خاطر داری ؟ ولی A200 یه مدل ساده‌س »
_«تو این مغازه مشتری های زیادی نمیان  و اما سبزی اون ماشین خاص بود، زمردی بود درست مثل  سبزیِ چشمای اون مرد »
مرینت نگاهی به سقف مغازه انداخت « اینجا دوربین ندارید ؟ یا فیش خرید اون فرد رو نگه نداشتید ؟»
_« سوال یک : نداریم و سوال دو : ما همه چیز رو توی دفترچه های سالانه مون میزاریم»
_ « پس لطفاً اون هارو بهم نشون بده!!»



« ممنون لوسی ،پس اطلاعات این کارت بانکی رو برام بفرست ، فعلا »
گوشی اش را کنار گذاشت ، مرینت پشت میزش نشسته بود ، فیشی که از فروشنده گرفته بود را میان دو انگشت شست و اشاره اش گرفته بود و به آن خیره بود، 

گویی هرلحظه سررسید باید دهان باز کند ،گوشی اش دوباره زنگ خورد « بله لوسی ؟»
_«اسمشو گیر آوردم »
لبخند مرینت بزرگتر شد «اوه آفرین دختر ، بهم یه کپی از اطلاعاتشو بفرست ، اسمش چیه؟»
_«لیزا آلفرادس، اسمش برای به مجرم زیادی قشنگه ها»
_«چون اون متهم نیست »
_«منظورت چیه؟»
مرینت گلویش را صاف کرد « مردی که دنبال من راه افتاده ، خب یه مرده و قطعا اسمش لیزا نیست ، خیلی از متهم ها با کارت و مدارک جعلی یا اطلاعات بقیه ی انسان ها خرید و فروش میکنن ، دستت درد نکنه ، فعلا!!»


مرینت تلفن را قطع کرد و اطلاعات لیزا را کپی کرد ، 
دستگاه به آرامی شروع به غیژ غیژ کرد ، هرچقدر مدارک بدست آمده از فردمتهم از پشت دستگاه پرینتر بیشتر بیرون می‌آمدند ، لبخند مرینت بیشتر جان‌می‌باخت 


مرینت برگه ی مدارک را در دست گرفت  و به آهستگی به آن خیره شد اطلاعاتی از قبیل " سابقه ی کاری ، محل استخدام ، شماره ی تلفن و مدارک بانکی" دختر را در اختیار داشت ، برای اطلاعات بیشتر باید از اداره کمک میخواست یا به سازمان درخواست نامه می‌فرستاد 
ولی غرورش به او میگفت بهتر است به تنهایی عمل کند


۷ ژوئیه ، خیابان رود دیسایس
فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت « چیز دیگه ای هم میل دارین ؟»
دختر شانه ای بالا انداخت « نه ممنون » و چنگالش را درون چیزکیک فرو برد « با من چیکار داشتید ؟»


مرینت آهسته قطعه ای از شکلات شیرین را درون قهوه ‌اش انداخت تا قهوه را با ریشه ی عمرشکلات شیرین کند ، نگاهی به فضای نسبتا کوچیک کافه انداخت ، نزدیک ترین کافه به محل کار زن بود 
مرینت گلویش را صاف کرد « من یه کارآگاه هستم ، این اولین پرونده ی منه و طبیعتاً خیلی مهمه »
دختر شانه ای بالا انداخت « خب ، من چه کمکی میتونم این وسط بهت بکنم ؟»


مرینت لبخند زد « لیزا الفرادس ، مطمئن باش هیچ آسیبی بهت نمی‌رسه ، من دنبال فردی میگردم که با کارت بانکی مربوط به تو خرید انجام میده ، اون یه مجرم تحت تعقیبه» مرینت پرتره ی مجرم را روی میز گذاشت « میشناسیش ؟»

لیزا دختر فربه و موسرخی بود ، کک و مک های صورتش به آرامی روی گونه هایش را گرفته بودند ، دختر سرش را میان دستانش قرار داد « پس طی پنج شبانه روز اخیر ، افراد شما بودن که با لحن و زبون های مختلف از من اینارو می‌پرسیدن  »
دختر قهوه ی تلخش را سر کشید و درون لیوان را نگاه کرد  « اوه ، طرح یه خورشید کف فنجانم نقش بسته ، این نشون دهنده ی سوزش و بدبختیِ ،یعنی نباید هیچی درمورد اون فرد بگم»


مرینت به سمت فنجان خم شد و زمزمه وار توضیح داد  «شاید هم خورشید ، نشان‌بخشِ خوشحالی ، انگیزه ، امید و روشنایی باشه ، هرچی باشه من اینارو بهتر می‌دونم 
یعنی به من کمک می‌کنی ، چه با خشونت ، چه داوطلبانه ، ببین لیزا ، این پرونده برای ما خیلی مهمه »
دختر لبخند زد و دستش را درون دست مرینت گذاشت، سردی چیزی با دست مرینت برخورد کرد ، سپس او دست مرینت را فشرد « ببین ، با وجود اینکه اون مجرم بیش از حد بهت نزدیکه ، تو شانس موفقیتی نداری ، من چندین روزه دارم با دادن این اطلاعات فکر میکنم اما شما آنقدر محتاط نیستین من بتونید بدون مجرم به دیدنم بیاید» 


کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و بلند شد ، لبخندی روی لبانش شکل گرفته بود « میدونی .. تو منو یاد خواهر کوچکترم میندازی ، متاسفم که کمکی بهت نکردم ، موفق باشی »
_« به امید دیدار !!»
سپس مرینت به فلش فلزی و کوچک درون دستش خیره شد ، هرچه که درون فلش بود ، دختر آن را مخفیانه به او داده بود ، لبخند مرینت عمیق تر شد 


قطعه ی آخر چیزکیک شکلاتی اش را درون دهانش فرو برد نگاهی خصمانه به قهوه اش انداخت و سرش را تکان داد « اوق !! هیچ وقت به طعم قهوه عادت نمیکنم ، باید اسموتی میخریدم » 

تنها نگرانی که ای داشت یک نکته بود : مجرم آنقدری به او و این مکان نزدیک بود که دختر فلش را مخفیانه به دست او بسپارد ، تلنفش را از جیب شلوار بگش بیرون کشید و به تام زنگ زد « سلام ، اوضاع چطوره ؟ »
_«خوبه ، من از صبح جلوی خونه تون کشیک دادم ، نه شخص مرموزی اونجا بود ، نه موقع ی اومدن به اینجا تعقیبت کرده »
مرینت لبخند زد « امیدوارم ، دستت درد نکنه ، خدافظ » 
سپس تلفنش را در جیب شلوارش فرو کرد و بلند شد

 
به سمت میز حساب رفت ، با دو انگشت سبابه و اشاره اش کار بانکی اش را سمت مرد گرفت « بفرمایید »
مرد لبخند زد « قبلا حساب شده »
مرینت با تعجب به مرد خیره شد « کی برامون حساب کرده؟»
دستانی دور بازوان مرینت پیچید « من حساب کردم عسلکم » مجاری تنفسی مرینت تنگ شدند و جهان به دور چشمانش چرخید ، خودش را تکان داد و به پشت زانوی مرد لگدی نثار کرد ، اما او همچنان استوار ایستاده بود ،مرد دست مرینت را ول کرد 
مرینت تلو تلو خورد ، تلاش کرد فرار کند اما افتاد ، یک لحظه زمین از زیر پایش خالی شد و لحظه ای دیگر دست مرد دور کمرش حلقه شد و اورا بالا کشید 
مرد لبخند بزرگی زد ، تمام دندان های سفیدش دیده شدند «وعده ی شما دوتا مهمون من بود !! میتونی شام هم در خدمتم باشی ؟ غذای مخصوص دارم»
لحظه ای گلویش را صاف کرد ،سپس نیش هایش تا بناگوشش باز شد « اگه کسی بهم بی احترامی کنه ، جنازه اش میشه شام اون شبم ، شاید توهم از این شام لذت ببری عزیزم »


خب دوستان 😂 ۷۷۳ کاراکتر دادم 

پایان 

چطور بود ؟ 

براتون داره هیجان انگیز میشه ؟ 

یکی از بچه ها میخواست که خط زمانی داستان رو بفرستم ولی اسپویل شدیدی ایجاد میشه نمیتونم 

 

بچه ها ، من تعداد بازدید هارو دارم میبینم ، 

چرا این همه بازدید ، فقط این مقدار لایک و کامنت داره ؟ 

شرط پارت بعد : بالای ۲۲ تا لایک ، و بالای ۴۰ تا کامنت