وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

فراموشی P7

فراموشی P7

Witch · 15:07 1403/01/16

بفرمایید پارت جدید ❣️ امیدوارم لذت ببرید 

با وجود مهتاب ، تاریکی بر روی سرشان سایه می‌انداخت 
روی پلی ایستاده بودند ، آب زیر پایشان در جوش و خروش بود و سرما و لرزی در وجودش طنین می انداخت ؛


گرمای ععجیبی از سوی او می‌رسید ، شاید هیجان قتل برای او گرما به همراه داشت ، موهای درخشانش گویی برش هایی از طلا بود و پوست سفید ومرمرگونش به سفیدی و درخشانیِ ماهی که خورشید بر گونه اش بوسه زده باشد ،


اسلحه آنچنان آرام در دستش جا گرفته بود که گویی اسباب بازی ای بیش نباشد ، آن را محکم و بی تردید به سمت جلو آورده بود ، چشمان سبز نافذ و زمردی رنگش،

 چنان از هیجان می‌درخشید که درون آدم نفوذ میکرد ، نیشش تا بناگوشش باز بود ، نوک تفنگ را به سینه ی مرینت چسبانده بود 
_«تو نمیتونی منو بکشی !! نمیتونی !! من باید این پرونده رو تموم کنم !! من باید در نهایت شاهد مرگت باشم!!»


لبخند آدرین پهن تر شد « یه بار ازت پرسیدم این همه شرور تو این شهره !!» آهسته سرش را بیش از حد به مرینت نزدیک کرد ، اما مرینت تنها مثل مجسمه ای خشک زده ایستاده بود ، دهانش با لاله ی گوش مرینت برخورد کرد و نفس هایش مرینت را قلقلک داد « چرا میخوای با کله شق ترین شون بجنگی ؟»


مرینت شوکه شد و چند عقب پرید ، بدنش میلرزید 
لبخند آدرین بزرگ تر شد « خب حالا بهت نقشه ی شیطانی مو میگم ولی حسابی احمقانه‌س» 

آدرین چشمکی زد و چانه اش را به سمت رودخانه گرفت ، جایی که ده دقیقه پیش در اثر درگیری اسلحه ی مرینت فرو افتاده بود « خیلی بد شد که همون اول اسلحه ات‌رو از دست دادی ، چرا همون وقت که گفتم بزن ، نزدی ؟»

 

فراموشی ، P6

فراموشی ، P6

Witch · 19:41 1403/01/11

نمی‌دانست عشق کی به سراغ آدم می آمد ، توی خانه ، در خیابان ، وسط تیراندازی ، یا حتی آن دنیا ؟ 


چند ماه پس از سرقت در سیرک  : ۱۵ آپریل ۲۰۰۵
موزه ی بزرگ با تاریکی هوا آرامیده بود ، قدم های سبکش روی سرامیک می‌نشست و خیلی بی صدا حرکت میکرد ؛ 
در گوشه ی بسیار ساده و بی آلایشی 
جعبه ای نسبتا قدیمی و بزرگ قرارداشت ، جعبه ای بزرگ 
او سنجاقی در درست به سمت جعبه می‌رفت

صدای جیرجیرِ بازشدن صندوق چوبی بلند شد ، سالنی که در تاریکی فرو رفته بود ، با نور چندین قطعه زمرد مزین شد ، 
لبخندی زد ، دندان های سفیدش در تاریکی می‌درخشید «دوشیزگان ، اجازه دارم شماره ترک کنم؟»


او زمردی را با دست های دستکش‌پوشش بالا گرفت ، نور مهتاب از میان پنجره های کوچک بر روی زمرد می‌خورد و بازتابی زیبا از آن به نمایش می‌گذاشت 
بانوان جوان از ترس به خود لرزیدند « م.م.میخوای ...با.ما چی...ـکار کنی؟»
 

فراموشی ، p:3

فراموشی ، p:3

Witch · 00:56 1403/01/09

هشدار :اگر این رمان را می‌خوانید ، شاید تا آخر داستان مانند شخصیت ها دیگر نتوانید زنده بمانید

دستش را دور بازوهای دختر حلقه کرد، لبخند تیزش را دوباره بر لب داشت « من حساب کردم عسلکم » 
با چشمانی درشت و ترسیده از جا پرید ، به پشت زانوی او لگد زد و پایش را روبه روی پای دیگری گذاشت تا فرار کند ، اما تعادلش را از دست داد 
مرینت سکندری خورد ، هنگامی که داشت به زمین می افتاد ، مجرم دستش را دور کمرش حلقه کرد و اورا بالا کشید ؛ وقتی ایستاد ، قدش را بلند کرد و بی پروا در عمق چشمانش زل زد تا ثابت کند از او نمی‌ترسد 

مجرم آهسته سمتش خم شد و کنار گوشش نجواکرد « وعده ی شما دوتا مهمون من بود !! میتونم شام هم درخدمتت باشم ؟ غذای مخصوص دارم» نیش هایش تا بناگوشش باز بود « اگه کسی بهم بی احترامی کنه ، جنازه اش میشه شام اون شبم ، شاید توهم از این شام لذت ببری عزیزم »

وایب رمان فراموشی ♪

وایب رمان فراموشی ♪

Witch · 17:01 1403/01/08

هشدار : این رمان به رنگ خون است 

کلیپ حاوی اسپویل هست ،بازم از رمان وایب میزارم

پارت ۲ به ۴۰ تا کامنت و این پست به بالا ۲۰ تا کامنت برسه پارت بعد رو میدم 

حمایت فراموش نشه 😁 برای دیدن پارت های رمان روی برچسب بزنید 👇

رمان فراموشی p:2

رمان فراموشی p:2

Witch · 01:47 1403/01/08

هشدار : این داستان رنگ خون میدهد 

مرینت خشم گین پشت تلفن فریاد زد « اصلا تو کی هستی ؟ به چه حقی این سوالا رو می‌پرسی!! »

_« هیچی ، فقط میخواستم دختری که از پشت پنجره می‌بینمش رو بهتر بشناسم  »

مرینت به یکباره درآب سردی فرو رفت ، سرش را به سمت پنجره برگشتاند و سایه ی مردی را در تاریکی که به او نگاه میکرد تماشا کرد 

صدای پشت تلفن خش‌دار شد « بهت که گفتم ،اگه بخوای دنبال من بگردی باید سلامت باشی » تلفن قطع شد و صدای بوق آن به هوا رفت 

رنگ چهره ی مرینت مثل مرده ای سفید و مرمرگون شد ، دست هایش شروع به لرزش کرد ، سرش را به سمت دفترچه برگشتاند ، اولین صفحه در دستش باز بود 

سینه ی مرینت تنگ شد و برای لحظه ای فراموش کرد نفس بکشد 

عکس خودش بود