میخوام با این مینی پارت دق تون بدم😈
ساعت 02:02 نیمه شب، آدرین بالای تخت مرینت نشسته بود، یک شبانه روز از زمانی که اورا به بیمارستان آورده بود میگذشت و آدرین از آن موقع نخوابیده بود
آهسته بالای تخت مرینت نشسته بود و به چرخش و رقص رشته موهای مرینت در زیر نسیم شبانگاهی نگاه میکرد ،به باندپیچی های سفیدرنگی که دور سرش قرارگرفته بود، سپس آرام دستش را در امتداد گونه های مرینت کشید « مرینت ...»
دسته ای از موهای مرینت را دور دستش پیچید و به آن پیچ و تابی داد « تو باید از من دور میشدی، باید وقتی که تهدیدت کردم از من دور میشدی، نه اینکه بدتر بهم نزدیک بشی!! »
دستش را روی دست مرینت گذاشت « متاسفم ، نمیخواستم برات اتفاقی بی افته، میخواستم تورو برای تمام عمرِ بیپایانم داشته باشم ،اما من فقط باید به دستور دیمن گوش میدادم، مجبور بودم »
آهسته گلویش را صاف کرد و به چشمان بسته ی مرینت خیره شد « اون همه کارهس، گفت نباید حواسم رو چیز دیگه ای پرت شه، گفت باید بکشمت یا یه جوری از شرت خلاص شم تا برام دردسر درست نکنی؛
سعی کردم تورو از خودم دور کنم ، تمام سرگرمیمو از خودم دور کنم !!بخش جالب روز هامو از خودم دور کنم!!
باورت نمیشه که... منی که شب هامو تا صبح با خون مردم سر میکنم ،منی که چیزی توی روح پژمرده ام پیدا نمیشه ،صبح با طلوع آفتاب... »
ناگهان حرفش را خورد ،گویی از حرفش مطمئن نبود، باری دیگر به چشمان مرینت خیره شد، میدانست او وقتی به هوش آید هیچ کدام از این حرف هارا به یاد نخواهد داشت « با طلوع آفتاب ، به امید دیدن تو یه آدم دیگه میشم ، یه آدم پر از احساسات انسانی ، یه آدم مشتاق ،
یه آدم پر از هیجان ، یه آدم کاملا... متفاوت!! »
آب دهانش را به سختی قورت داد « تو فقط بیدار شو ... ق.ق.قول میدم هرکار بخوای بکنم ، قول میدم ازت محافظت کنم، قول میدم نزارم دیمن بهت آسیب بزنه ..»
به دستگاه های تنفسی، به سیم ها و به وسایل مختلفی نگاه کرد که حیات مرینت به آنها وابسته بود، سرش را آهسته پایین آورد و گونه هایش را کف دستان مرینت گذاشت « لطفا بیدار شو ، حتی حاضرم اسمم رو در اختیارت بگذارم ، بیدار شو و اگه لازمه منو دستگیر کن ، بیدار شو و اگه لازمه سرم فریاد بکش ، بیدار شو و اگه لازمه ازم متنفر شو ، بیدار شو و اگه لازمه قلبم رو بشکن !! فقط لطفا ... بیدار شو »