فراموشی پارت ۱۵

Witch · 21:17 1403/02/12

هشدار : هیچ وقت عاشق پسر های چشم زمردی نشوید،حداقل عاشق پسر های قاتل نشوید 

+آخر رمان یه حرف مهم زدم

این پارت و پارت قبلی ، قبل از پارت ۱ رخ دادن


آدرین پرونده را بالا و پایین کرد ،دوباره و دوباره اطلاعات سنگ های قیمتی و دلیلی که می‌خواستند آن‌هارا بدزدند را خواند 
آهسته با دستش نقشه ی فرضی اش را دوباره و دوباره رسم کرد و سپس به ساعت خیره شد ،ساعت ۹:۴۵ بود 
به دختری که پشت ماشین نشسته بود خیره شد ،دختری ۱۶ یا ۱۷ ساله که دست و دهانش با مهارت بسته شده بود ، آدرین زمزمه کنان پرسید « آماده ای ؟»

آدرین دختر را کشان کشان پشت سرش وارد موزه کرد ،موزه سرشار از لوازم قدیمی و تهوع آور بود 
آدرین مستقیم و بدونِ تعلل به سمت صندوقچه ای رفت ،گویی اصلا حراسی نداشت که آنجا دزدگیر،نگهبان یا آژیری باشد 


درب صندوقچه را باز کرد و انگشتان ظریفش را روی سطح صافِ تورمالین‌ هایِ‌سیاه کشید ،لبخندی آهسته زد و یک تورمالین را میان دو انگشتش گرفت ، صدای آژیر به هوا رفت و او آهسته و بی پروا کاغذی با نوشته ی A را روی زمین انداخت 
سپس صندوقچه را در آغوش کشید و از میان حصار ها رد شد ، دختر جلویش ایستاد و فریاد زد « چیکار میخوای بکنی؟»
آدرین بی توجه ، اورا کنار زد و سمت در رفت « تو آزادی ، منم میرم دنبال کارای خودم »

صدای پا و فریاد نگهبان ها بلند شد و آدرین بی تعلل از به سمت خروجی موزه دوید 


ساعت ۱۰:۴۵ دقیقه بود ، ماشین به آرامی سنگ های درست و کوچکِ خیابانِ آسفالت نشده را طی میکرد ، آدرین خمیازه ای کشید و به صندوقچه ی پر از جواهرات روی صندلی کناری اش خیره شد، ناگهان ایده ی جدیدی در ذهنش جرقه زد و فرمان ماشین را به سرعت چرخاند

حوصله اش از کارهای احمقانه سر رفته بود و تا صبح زمان زیادی مانده بود 
ماشینش را جلوی پیتزا فروشی ای نگه داشت و به درون آن خیره شد ، ایده ی جدیدی به سرش زده بود که برایش جالب تر از هر چیز دیگری مانند خوابیدن بود 


آدرین کلاه لبه دار را روی صورتش پایین کشید و مطمئن شد موهای مواجش زیاد به چشم نیایند ، سپس دستش را روی زنگ در گذاشت و زنگ را زد

به جعبه ی بزرگ پیتزایِ گوشتی خیره شد که در دست داشت ،لبخند کوچکی زد و با بی تابی این پا و آن پا شد 
مرینت با پیژامه ای صورتی در را باز کرد، درون خانه ی مرتبش به خوبی دیده میشد و مرینت با تعجب به آدرین خیره شد « من پیتزا سفارش نداده بودم »
_«میدونم»
مرینت ابرویش را بالا آنداخت و در را تنگ کرد به طوری که خانه و لباس هایش به خوبی دیده نشوند سپس سرش را خم کرد و دوباره به آدرین خیره شد « اگه اینجا برای مزاحمت اومدی...بایدبگم که....»
آدرین میان حرفش پرید و گفت « خیلی از پسرای جوون عاشق پیشه برای معشوقه هاشون پیتزا سفارش میدن، این پیتزا رو یه پسر جوون سفارش داده، پیتزای مخصوص و حساب هم شده....»
مرینت حرف آدرین را قطع کرد « مطمئنا اشتباه آوردی من معشوقه ی کسی هم نیستم آقا پس...»


آدرین با حواس پرتی کلاه‌ش را مقداری بالا کشید و با چشمان زمردگونش به عمق چشمان مرینت خیره شد « مرینت بیوفوی ، روی جعبه اسم شما نوشته شده ، این بسته دقیقا برای شماست و نه برای کس دیگه ای ،اینکه خودتون رو لایق عشق کسی نمی‌بینید یه مسئله ی دیگه‌ست»

 سپس حساب شده کلاهش را تا نوک بینی اش پایین کشید و گلویش را صاف کرد تا عمق صدایش بر مرینت تاثیر بیشتری بگذارد ، گویی تمرکز کرد تا اورا جادو کند «من هم وظیفه ام تحویل دادن این به شماست ، اینکه میخواید بخوریدش یا بندازیمش بیرون تصمیم خودتونه »


مرینت سرش را به بالا و پایین تکان داد و جعبه را از دست آدرین گرفت « ممنونم...»
آدرین برگشت تا برود که صدای مرینت متوقفش کرد «اون پسر چه شکلی بود؟موهاش.. چه رنگی بود ؟ قهوه ای ؟»
آدرین شانه ای بالا انداخت « من فقط مسئول رسوندن پیتزا هستم ،نه مسئول فروش!! »
سپس وارد اسانسور شد و دررا پشت سرش بست، دستی به پلک های فرو افتاده‌اش کشید ، درون وجودش حسی سرشار از ناراحتی موج میزد ، موهایش قهوه ای بود؟

پس شخصی بود که مرینت منتظر پیتزا هایش باشد ،

ادرین سرش را تکان داد و با لبخند خودکار کوچک را از لبه ی پیراهنش بیرون کشید و آن را وارسی کرد 

، حالا تصویری حدودی از خانه ی مرینت داشت ، لبخندش هر لحظه بزرگ و بزرگتر شد 
بازی تازه شروع شده بود

 


پایان 

۳۲۹۶ کاراکتر 😁 امیدوارم دوست داشته باشید 

حمایت یادتون نره 

هروقت این پست به بالای ۴۰ لایک برسه پارت بعدی رو میدم 

  • گاهی وقتا ،یه سری حرفا وقتی از زمان مناسب شون بگذره بی‌ارزش میشن ، الان وقتشه که اگه رمانم رو دوست دارید حمایت کنید ، الان وقتشه که بهم کامنت بدین و خواننده ی روح نباشید 

 

  • الان وقتشه اگه دارید لذت میبرید دستتون رو روی لایک بزارید ، کامنت بدین ، 
  • باور کنید این ابراز بودن هاتون،این ابراز دوست داشتن رمانم توسط شما وقتی که بابت کمبود حمایت بخوام از وب برم یا رمان رو ادامه ندم اصلا به درد نمیخوره ، اصلا ارزشی رو نداره که الان می‌تونه داشته باشه 
  • ممنون از کسایی که هستن و بهم نشون میدن که این زمانی که برا نوشتن میزارم براشون ارزش داره