رمان فراموشی پارت ۱۶

Witch · 20:22 1403/02/14

🌶️🔥آدرین بسیار سریع دفترچه را میان دو دست مرینت گذاشت و خودش را به مرینت نزدیک کرد ، مرینت جا خورد ویک قدم عقب رفت تا از او دور باشد اما ادرین دو قدم جلوتر آمد

 

 

کلایس دولیوان دمنوشِ شاه‌بلوط ریخت و روی میز گذاشت ، آدرین غرولند کنان ابروهایش را درهم کشید« گفتم تو کابینت قهوه دارم »
کلایس لیوان دمنوش را جلوی آدرین گذاشت و لیوان خودش را گرفت « و منم گفتم که همینطوریش هم کم می‌خوابی؟»
_«چند قطره از اون خواب‌اوری که توی کیفته توی این دمنوش ریختی ؟»
کلایس در جایش بالا پرید ، پلک های پایینی اش از ترس منقبض شدند « من.. من.از کجا فهمیدی ؟»
لحظه ای با حراس به چهره ی خندان آدرین نگاه کرد و سپس او هم به آرامی لبخند زد

آدرین زمزمه کنان لیوان را برداشت و مقداری از آن را نوشید « اگه کسی جز تو بود قطعا سرش رو قطع میکردم »
کلایس ابرویش را بالا انداخت « شکی نیست »
سپس دسته ای پرونده روی میز گذاشت « دیمن دیروز اومد خونه ام ، ازم خواست تقسیم کار قتل ها به عهده ی خودت باشه اما چند روز دیگه برای تقسیم کارِ دزدی ها خودش میاد »


آدرین آهی کشید و لیوان را از دستی به دست دیگرش داد ، ثانیه ها آرام جلو می‌رفتند و ساعت تیک تاک میکرد، آدرین همچنان لیوان را این دست و آن دست میکرد 

آدرین آهسته روی مبل راحتی اش لم داده بود و کلایس روی صندلیِ میزغذاخوری روبه روی آدرین نشسته بود و با ناخن هایش ور میرفت


نگاهش مردد اما سرد و خشک بود مثل اینکه سعی میکرد دنبال کلمات مناسب بگردد «لیست از دوست های دوران دبیرستان دختره جمع کردم که البته خیلی محدوده ، به همراه کافه ها و مکان هایی که معمولا می‌ره و گذارش رفت و امدش تو این دوروزی که وقت نداشتی بهش رسیدگی کنی »


_«ممنونم ..» آدرین آهسته اهی کشید و نگاهش را بالا آورد « اگه مجبور نبودم به زادگاهم سفر کنم حتما خودم اینکارو میکردم »
کلایس با خوشحالی لبخند زد « وظیفه ام بوده» مردد به آدرین نگاه کرد ، اما نگاهِ بی‌صدایش به قدری که باید کلمات را ادا کردند 
آدرین لبخند زد « گمون نکنم به زودی این قتل ها تموم شه کلایس »
کلایس ناامیدانه سرش را تکان داد 



آدرین دفترچه ای مملو از اطلاعاتِ مرینت گرفته بود ،اهسته دستش را روی عطف دفترچه و یا نوشته هایش روی کاغذ بالکیِ آن میکشید ،


دفترچه پر بود از خرده اطلاعات و عادت های مرینت ، تصویر های مختلف از مرینت در موقعیت های مختلف شبانه روز ، کافه رفتن هایش ، ارتباط با افراد دانشگاهش ، چیزهایی که میخرد و چیزهایی که می‌خورد و آدم هایی که می‌بیند و قدم های موفقیت آمیزش برای کشف پرونده ی آدرین 
آدرین دفترچه را سمت صورتش آورد و به آهستگی آن را به صورتش چسباند، گویی میخواست با نوشته هایش یکی شود ، میخواست با خرده عادت ها و دنیای دختر یکی شود 
میخواست داخل دفترچه برود و جزوی از فضای آرامش بخش آن شود

میخواست بوس عود های اسطوخودوسی که دختر خریده را استشمام کند ، عطش خواصی داشت ، نمیدانست چرا اما دختر برایش یک داستان نامعلوم بود 


یکی از داستان هایی که حاضر بود تمام وجودش را بدهد تا کاراکتر خاکستری آن باشد ، تا بتواند به راحتی از نزدیک دختر زد شود و حالش را بپرسد 
اما او برای این داستان گرگ بود!!

آدرین یکی از صفحات دفترچه را که مربوط به مرینت بود بوسید و دفترچه را در آغوش گرفت تا خیس نشود 
سپس از ماشین پیاده شد

باران شدید می‌آمد و خیابان های تشنه لب را می‌بوسید ، هوای شبانه بوی خاک میداد، ماه در آسمان میان ابر های باران‌زا می‌رقصید و صدای برخورد قطرات با زمین و خانه ها موسیقیِ این جشن را می‌نواختند

زنان و مردان مختلف با شتاب و سرعت از کنارهم رد می‌شدند و سعی می‌کردند تا حد ممکن از این باران دوری کنند ، آدرین دفترچه را محکم تر در آغوش گرفت و سعی کرد مانع حبس شدن آن شود

برج ساعتِ لندن در تاریکی فرو رفته بود ، آدرین با حسرت به منظره ی اطرافش خیره شد ، سپس دوباره چشمش میان بانوان گشت تا بالاخره روی دختری متمرکز شد

همه ی زن ها در حال دویدن و دور شدن بودند و چتر هایشان را روی صورتشان کشیده بودند، اما عروسکش بدون چتر زیر بارانِ شدت گرفته ایستاده بود 
چتری بر دست نذاشت و آب از روی موهای خیسش روی پالتوی سفید وپشمی اش می‌ریخت ، 
مرینت با حواس پرتی قدم برمیداشت درحالی که با لبخند ملایمش در حال دیدن زنانی بود که به پالتوی فرانسوی اش، با تعجب چشم دوخته بودند

مرینت بدون توجه قدم به قدم به آدرین نزدیک تر شد ،آدرین جلوی راه مرینت ایستاد ، او محکم به آدرین خورد و دستان آدرین ناخودآگاه برای ثانیه ای کوتاه دور بازوهایش حلقه شد و دوباره اورا رها کرد

مرینت چند قدم به سمت عقب رفت و شقیقه اش را با دستان ظریفش مالید و غرولند کنان یک قدم به چپ برداشت تا رد شود ، اما آدرین دیوانه وار حرکت اورا تکرار کرد ، هرقدمی که او به راست وچپ برمیداشت آدرین تکرار میکرد تا مرینت نتواند از حصارِ صحبتش در امان باشد ، نیشش تا بناگوشش باز شده بود « عذرمی‌خوام»
سپس دوباره قدمی به چپ برداشت تا راه مرینت را سد کند « عذرمی‌خوام »


سپس قدمی به راست برداشت تا دوباره مانع رد شدن مرینت شود « ببخشید نمی‌خواستم تو این بارون وقت تون رو بگیرم تا خیس شید » از روی خجالت زدگی دستی میان موهای طلایی رنگ و پیچ و تاب خورده اش کشید ، موهای مواجش که حالا فرفری بود و به خاطر خیس شدن بلند تر به نظر می‌رسید ، کاملا داشت دروغ می‌گفت 


حسی در درون او می‌خواست مرینت را تا ابد در آن نقطه نگه دارد ، آنقدر با او زیر باران بماند که هردو سردشان شود ،آنقدر سرد که جز آغوش هم پناهی برای گرما نداشته باشند ، آدرین سعی کرد گونه های گل انداخته اش را پنهان کند و حرفش را ادامه داد « البته متوجه شدم من تنها کسی نیستم که تو این بارون بدون چتر بیرون اومده »

سپس دفترچه ی جلد چرمی را از آغوشش بیرون کشید و اجازه داد تنِ گرمِ دفترچه دانه های سرد باران را در آغوش بگیرند ، دفترچه را بالای سر مرینت نگه داشت

مرینت با غرولند سرش را بالا آورد و نگاه تیزی به او انداخت ، روی پاهایش اندکی خودش را بالا کشیده بود تا فاصله ی قدی شان کمتر به نظر برسد « لازم نیست ، با بارون مشکلی ندارم »
آدرین بسیار سریع دفترچه را میان دو دست مرینت گذاشت و خودش را به مرینت نزدیک کرد ، مرینت جا خورد ویک قدم عقب رفت اما ادرین دو قدم جلوتر آمد ، 
آنقدری که می‌دانست نفس هایش بر روی گردن مرینت می‌رقصند و بینی اش به لاله ی گوش مرینت برخورد میکند ، آدرین گلویش را صاف کرد و با صدای زمزمه وار و موزونش تکرار کرد « من به این راحتی قابل دسترس نیستم ، پس بهتره حالا که دنبال من میگردی ، سالم باشی!! »


صدای قلب دیوانه وار مرینت را می‌شنید ، اینکه بدنِ سردش از ترس و هیجان گرم شده اند و اینکه گویی باران رنگِ پوستش را شسته و برده بود
چون حالا مرینت مانند یک روح سفید شده بود

آدرین خودش را عقب کشید و به دفترچه اشاره کرد « توش برات چیز های مهمی نوشتم عسلکم »  
سپس در حالی که شانه هایش به شانه های مرینت کوبیده شد از کنار او رد شد و رفت 
 



مرینت آنجا ایستاد ، یک دقیقه ، دو دقیقه ، سه دقیقه ..
آدرین در ماشین زمردی رنگش نشسته بود و به مرینت چشم دوخته بود ، مرینت تا ده دقیقه ی بعد زیر باران ایستاده بود تا آنکه صدای برجِ بزرگ و قدیمیِ ساعت سکوت شب را شکست و دینگ دانگش ساعت ۱۲ شب را اعلام کردند

و مرینت آهسته و سلانه سلانه به سمت خانه اش قدم برمیداشت ، درحالی که آدرین قدم به قدم اورا دنبال میکرد

 


پایان پارت 

بچه ها احتمالا نهایت ۳ پارت دیگه رو از زاویه دید آدرین نقل میکنم ، ولی هر سه پارت قراره عاشقانه باشن یه طوری که حال کنیداااا😂