چتر بسته (p6)
اینم آخرین پارت امروز، البته اگه پارت 5 به 15 لایک برسه بازم میزارم :) ❤
لایک و کامنت یادتون نره خوشگلا
اینم آخرین پارت امروز، البته اگه پارت 5 به 15 لایک برسه بازم میزارم :) ❤
لایک و کامنت یادتون نره خوشگلا
امروز 2 پارت داریم
لایک هات به 15 برسه، 3 پارت میدم 🪵🌱
کامنت و لایک فراموش نشه که به من انگیزه و انرژی برای ادامه رمان میدید. ❤
خب بریم سراغ آخرین پارت امروز.
لایک ها به 11 برسه تا فردا پارت رو طولانی تر بزارم :)
وقت رو تلف نکنیم و بریم سراغ پارت بعد.
Part2
مرینت :
وارد دانشگاه شدم و پله ها رو بالا رفتم و وارد کلاس شدم.
کنار آلیا نشستم و بهش گفتم :
-استاد نیومده؟
+نه
-خدارو شکر
+خخخ، امروز میتونی بیای بریم سینما، نینو ام میاد
-ای کاش میتونستم ولی، امروز مثل اینکه سرمون شلوغه
+خب باشه.
همینجوری که سرگرم حرف زدن با آلیا بودم استاد وارد کلاس شد
بچه ها بلند شدن و استاد گفت :
+امروز فقط 12 صفحه از این کتابتون مونده، این 12 صفحه رو درس میدیم و هفته بعد امتحان از کل کتاب داریم .
-به خشکی شانس
آدرین :
دیگه آخراشه، بالاخره بعد 6 سال به پاریس برگشتم.
از هواپیما پیاده شدم و به طرف در خونه رفتم و دیدم که آدرینا و مامانم اونجا وایسادن :
+سلام عزیزم، خوبی، دلم خیلی برات تنگ بود
-سلام مامان، مرسی منم همینطور
÷سلام بر برادر خودم، حالت خوبه؟
-سلام آدرینا، ممنون
راستی تولدتم مبارک باشه
÷ممنون ❤
بعد هم رفتم به سمت اتاقم
÷این چرا اینجوری بود؟ :|
+ولش کن دخترم، برادرت خسته راهه
مرینت :
بعد از اینکه کلاس تموم شد با آلیا به سمت خونه رفتم
وارد مغازه شدم و به مامانم سلام کردم و رفتم بالا لباسم رو عوض کردم و اومدم پایین و پیشبند رو بستم و گفتم :
-خب کیک کجاس؟
+داخل یخچاله، تزییناتش طلایی باشه
-اوکی
کیک رو برداشتم و خامه و رنگ شروع به تزیینش کردم....
آدرین :
لباس هامو عوض کردم که صدای در اومد :
-بله
+آقا، چمدونتون رو آوردم
-بیا تو بزارش گوشه دیوار
+چشم
ناتالی چمدون گذاشت و بهم گفت که :
+آقا، پدرتون کارتون دارن
-باشه
بعد رفتن ناتالی به سمت اتاق پدرم رفتم و در زدم :
+بیا تو
در رو باز کردم و وارد شدم....
این داستان ادامه دارد....
پارت بعد فردا میزارم
ولی اگه به 9 لایک برسه شب میزارم.
کامنت فراموش نشه. ❤❤
بی وقفه بریم سراغ پارت 1
Part 1
:Merinette
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم و بعد پایین رفتم رو یه صندلی میز ناهارخوری نشستم.
مامانم روم بهم کرد و گفت :
+بیدار شدی؟ چی میخوری؟
-خامه مربا، یه لیوان شیر
+باشه.
شروع کردم به خوردن صبحونه و آره شیر رو خوردم و رفتم که
مامانم گفت :
+مرینت، امروز با آلیا قرار داری؟
-نه، چطور؟
+امروز یکی از مشتری ها میخواد بیاد یه کیک ببره که تزیینش مونده، میتونی کمک کنی؟
-باشه
رفتم مسواک زدم و لباس هامو و عوض کردم و کیف رو برداشتم و خداحافظی کردم و رفتم به سمت دانشگاه.
:Adrien ذوق زیادی تو دلم داشتم، بلاخره بعد از 6 سال میتونستم دوستام و خانواده ام رو ببینم
پدرم رو بهم کرد و گفت :
+برو سوار هواپیما (شخصی هستش) سوار شو، منم میام
-چشم
رفتم و سوار شدم و 10 دقیقه بعد هم بابام سوار شد.
وسط های پرواز بود که پدرم بهم گفت :
+آدرین دلیل برگشت ما برای تولد 19 سالگی خواهرت هست، ازت میخوام امروز رو انقدر سرد نباشی، باشه پسرم
نفسم رو بیرون دادم و گفتم : -باشه
این داستان ادامه دارد....
اگه لایک ها به 8 برسه پارت بعد رو همین امروز میایم
کامنت یادتون نره.
اد جدید هستم. و قراره رمان «چتر بسته» رو براتون بزارم، و امیدوارم که خوشتون بیاد
خلاصه داستان رو بگم که :
مرینت یه دختره 21 سالش، که دانشگاه میره و با آدرین (24 سالشه) هم دانشگاهی بود
ولی آدرین با پدرش برای تور سفر مد لباس به کشور های مختلف مهاجرت میکنه
و آدرین قراره برای تولد خواهرش (آدرینا ) برگرده و به دانشگاهش ادامه بده
و وقتی میره کیک تولد خواهرش رو بگیره سر از شیرینی فروشی دوپن چنگ در میاره
و اولین روبه رویی مری و آدرین اتفاق می افته. ❤
اگه خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بزارید تا فردا پارت 1 رو بزارم ❤❤