چتر بسته (p6)
اینم آخرین پارت امروز، البته اگه پارت 5 به 15 لایک برسه بازم میزارم :) ❤
لایک و کامنت یادتون نره خوشگلا
Part6
مرینت :
از آلیا جدا شدم و به سمت خونه راه افتادم
توی راه خیلی با خودم کلنجار میرفتم که نکنه دوباره عاشق آدرین شدم، آخه من به خودم قول دادم تتا گرفتن فوق لیسانسم ، ازدواج نکنم
و اون موقع خیلی جوون بودم که عاشق آدرین بودم و الان میفهمم که عشق کشکی کشکی نمیشه و باید از ته و اعماق قلبت باشه
بیخی مرینت، بریم خونه تا تکلیفام رو انجام بدم و یه ذره از جزوه ام رو بخونم
چون شنبه این هفته امتحان دارم :/
رفتم خونه و لباس هامو عوض کردم و نشستم تکالیف هم رو نوشتم و بعد هم رفتم مقداری از جزوم رو خوندم ... که خوابم برد
آدرین :
رفتم و ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه که مامانم گفت :
+شازده پسر من، امروز دانشگاش چطور بود؟
خوبی عزیزم؟
-سلام، عالی بود
ممنون
+خیلیم خوب، لباساتو عوض کردی پدرت کارت داره
-برای چی؟
+نمیدونم عزیزم
-باشه ممنون
رفتم و لباس هامو عوض کردم و به سمت اتاق پدرم رفتم و در زدم :
+بله؟
-منم پدر
+بیا تو
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم
-بله، کارم داشتید؟
+بشین تا برات بگم
صندلی رو کنار زدم و نشستم و پدرم رو به روم نشست و گفت :
+خودت بهتر میدونی عزیزم
تو الان دیگه 24 سالته و درست نیست توی این سن زوجی برای زندگی انتخاب کنی تا از تنهایی در بیای
لازمم به گرفتن خونه نیست
من تا 1 سال اول میزارم همینجا بمونی
و بعد هم 1 خونه برات هر جا بخوای میگیرم
چطوره؟
-عالیه پدر، ولی من هنوز راجب ازواج و زوج زندگیم فکری نکردم!؟
+اگه مشکلی نداشته باشی من برات دختر خانم تسوروگی (کاگامی) رو انتخاب کردم
-راستش من به کاگامی علاقه ندارم
عشق الکی نیستش و باید از ته و اعماق قلبت باشه (جمله مرینت)
+درسته، اما تو که نمیتونی با یه دختر عادی ازدواج کنی؟ نه
باید کسی رو انتخاب کنی که هم سطح خودت باشه مثل کاگامی و کلویی
کلویی رو که من موافق نیستم ولی کاگامی زوج خوبیه و بقیه هم غریبن
درسته؟
-ولی....
+ولی نداره، تو باید هر چی سریعتر ازدواج کنی (باحالت خشن)
با ناراحتی گفتم چشم و از اتاق خارج شدم و سریع رفتم اتاقم
امیلی (مادر آدرین ) :
از پله ها میومدم پایین که آدرین رو دیدم با بغض از اتاق گابریل خارج شد و سریع رفت سمت اتاقش
دیگه صبرم به آخرش رسیده بود و گفتم
آخه از جون این بچه چی میخواد؟
به سمت اتاق گابریل رفتم و در با عصبانیت باز کردم و گفتم :
-باز چی شده گابریل، باز به آدرین چی گفتی که اینجوری رفت سمت اتاقش؟!
+امیلی، آروم عزیزم، بشین تا بگم برات
رفتم رو صندلی نشستم و روبه روم نشست گفت :
+هیچی، آدرین بزرگ شده و باید ازدواج کنه
-لابد به زور؟! از تو بعید نیستش
+نه به اجبار، من بهش گفتم با دختر تسوروگی رابطه بزاره و بعد ازدواج کنن
-و اون هم قبول نکرد و توام مجبورش کردی
+آره ولی..
-دِ آخه از اون اون بچه چی میخوای؟
+هیچی، فقط میخوام ازش مراقبت کنم
-این چه نوع مراقبتیه که 6 سال بردیش سفر تا از من و خواهرش و دوستاش دور باشه
موقعی که باید بازی میکرد نکرد، موقعی که باید با دوستاش می بود، نبود
این مراقبت نیست این مجبوریت
به جای اینکه انقدر به قول خودت مراقب این بچه باشی به فکر دخترت باش که صبح با آرایش و لباس مهمونی و عطر خاصش میره بیرون
+اون هم به وقتش عزیزم
-فقط ازت یه خواهش دارم دست از سر آدرین بردار
اینو گفتم و رفتم بیرون و در محکم بستم و رفتم تو اتاقم
مرینت :
از خواب بلند شدم و دیدم ساعت 7 شده
لعنتی چقدر خوابیدم
گوشیمو نگاه کردم و دیدم آلیا 3 بار زنگ زده
و دیدم پیام بهم داده
پیام هاشو باز کردم، نوشته بود
+سلام مرینت، کجایی
چرا جواب نمیدی
+خواستم بهت بگم
کلویی این هفته تولدش و ما روهم دعوت کرده، میای؟
البته تولد که چی بگم، پارتی :///
-سلام، نه
مگه امتحان نداریم این هفته :///
+بابا منظورم یکشنبه، بعد امتحانه
-شاید بیام
+باشه، راستی چیکار میکردی
. را گوشیتو جواب نمیدادی
نکنه با آدرین قرار داشتی
-آلیا لطفا دهنتو ببند
خواب بودم ، تو نمیخوابی
+نه
-باریکلا
خب من برم ادامه درسام
خدافظ
+منم برم
خدافظ
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم سر جزوه
آدرین :
رفتم اتاق و در رو محکم پشت خودم بستم
دو تختم دراز کشیدم و دستام رو باز کردم
با خودم میگفتم چرا این بلا باید سر من بیاد
مگه گناهم چیه؟!
که یاد مرینت افتادم قبل از اینکه برم سفر که بهم گفت : آدرین، لازم نیست به حرف بزرگتر ها گوش بدی همیشه، درسته که اونها صلاح ما رو میخوان ولی ممکنه که اونهام اشتباه کنن خدانگهدارت آدرین. ❤
نمیدونم چرا اون موقع حس خاصی به مرینت داشتم
و امروز هم همون حس رو
حسی که هیچوقت احساسش نکردم :)
مننن دارم بهش....
این داستان ادامه دارد....