چتر بسته (p5)
امروز 2 پارت داریم
لایک هات به 15 برسه، 3 پارت میدم 🪵🌱
کامنت و لایک فراموش نشه که به من انگیزه و انرژی برای ادامه رمان میدید. ❤
Part5
-آاا، آدرین
خشک شدم، ضربان قلبم بالا رفت حس عجیبی پیدا کردم، یه جوری که موهام سیخ شد
شوق زیادی داخل بدنم بود، جوری که انگار دوباره ععاشقش شدم
به روی خودم نیاوردم و با حالات نیشخند گفتم :
-جدن، باورم نمیشه
خیلی تغییر کرده، دیروز توی مغازه دیدمش ولی فک نمی کردم آدرین باشه
آلیا با حالت خنده گفت که :
+نکنه باز...
-خیر، اصلا اینطور نیس
خدافظ نینو
+خدافظ نینو
÷خدانگهدار دخترا
با آلیا به سمت سالن دانشگاه رفتیم و از پله ها بالا رفتیم و آلیا
همینطوری سرگرم گفتن از آدرین بود و یهو گفت :
+خیلی ساکتی دختر، مشکوکی ها
-آلیا ببند، من شیفته ی آدرین نشدم
+از کجا معلوم؟
-هوففف, به نظرت چند درصد احتمال داره با آدرین هم کلاسی باشیم؟
+دیدی گفتم، تو عاشقش شدی باز
-کوفت، جواب رو بگو
+خب این زنگ ریاضی نداریم که بخوام بگم و شیمی داریم
-ممنون از جوابت علمیت
+خواهش
وارد کلاس شدیم و نشستیم
آدرین :
با خودم میگفتم
باورم نمیشه، نینو تو دانشگاه تو همون کلاسیه که من هستم و آلیا و مرینت و زویی و لوکام هستن
به سمت کلاس رفتم و نشستم رو نیمکت یه میز و نینو کنارم نشست و گفت :
+بچه هارو شناختی
-بعضی هارو آره ولی بعضی رو نه
+آلیا رو اون میز سومه آلیاس و بقل دستشم ..
-مرینت، درسته؟
+آره
زویی و لوکا هم 2 میز پشتیمون هستن
-آلیا کم تغییر کرده، ولی مرینت زیاد نه
تو ام همونجوری هستی و لوکا بزرگتر و زویی هم قشنگتر
راستی بقیه بچه ها چی؟
+کاگامی کلاس بالاییه، رز و جولیکا رفتن لندن
کلویی رفت بهترین کلاس دانشگاه
البته اخلاقش بهتر شده
-خوبه
مرینت :
+وای دختر ببین آدرین هم تو کلاسمونه
-خب، عالیه
+وای، دیدی تو گفتی عالیه دختر، عاشقشی
-عشق یعنی، من بگم عالیه ؟
بهتره ببندی، چون استاد اومد
استاد وارد شد و گفت :
+همینطور متوجه شدید یا بعضی هاتون مغزتون خاموشه
امروز یه دانشجوی جدید داریم
آدرین آگرست، امیدوارم که درسش خوب باشه و باهاش جور در بیاید
(6 ساعت بعد)
آلیا برگشت و گفت :
+مرینت ببین، آدرین داره با همه ی بچه ها احوال پرسی میکنه؟
تو ام برو دیگه
-خب برم چی بگم؟
+بقیه چی زر میزنن، خوش امد گویی!
-فقط به رسم ادب، نه به خاطر عاشقی
+خودت داری لو میدی
-هرجور دوس داری فک کن
آروم آروم رفتم جلو
اولش خوب بود ولی وسطاش بدنم سرد شد و دوباره حس عجیبی گرفتم
ولی معتقد بودم این حس عشق نیس و فقط به خاطر چند سال ندیدنه آدرینه
رفتم جلوش وایسادم و با لبخند گفتم :
-سلام آدرین، خیلی خوش اومدی
بعد از 6 سال؟ دل همه برات تنگ بود
+سلام مرینت، ممنون، واقعا متاسفم ولی دست خودم نبود
پدرم مجبورم کرده بود
-اشکال نداره، ولی دیروز اون کیک برای کی بود؟
+ببخشید ولی از کجا میدونی؟
-مگه تو دیروز نیومدی مغازه ما و کیک بردی؟
+یعنی انقدر پاریس رو ندیدم که مغازه شما ام یادم رفته ؟
برای تولد خواهرم
-مثل اینکه اینجوره :/
وقتت رو نمیگیرم خدافظ
+خدافظ
آدرین :
رفتم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه میرفتم
باورم نمیشه اون دختر داخل مغازه مرینت بود
خیلی خوشگل شده
حس عجیبی داشتم وقتی باهاش حرف میزدم ❤
این داستان ادامه دارد....