وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

رمان جابه جایی پارت ۱۳

سلام من با یه پارت اومدم 

من با وضعیت نمره های نابود هندسه و تهدید های شدید اومدم براتون پارت گذاشتم 

😂من یا خیلی دیونه ام یا خیلی دوستتون دارم خودتون انتخاب کنید کدوم ...

 

صدای دَر ، در سراسر عمارت پخش شد « سلام»
صدای پدرانه و ظریف آقای گابریل بلند شد « مرینت کجایی؟ »
صدای قدم های آقای گابریل می آمد که به دنبال مرینت میگشت 
از روی صدای قدم ها میشد گفت او به سمت پله ها می‌رفت ، ناگهان متوقف شد و به سمت آشپزخانه برگشت سپس نجوا کرد « پس اینجایی!! » 
سپس آقای گابریل در را گشود ، مرینت قوری را کج کرد و مقداری چای سبز درون لیوان های سفید و سرامیکی ریخت ، آقای گابریل لبخند زد 
مرینت گفت « سلام آقای گابریل »
_«از بوی خوبی که می اومد فهمیدم تو این اتاق هستی » او بو کشید و پرده های بینی اش روبه بالا رفت « بوی زندگی میاد ، بوی زندگی ای که مدت ها قبل تو خونه و مغازه ی شما می اومد»
مرینت لبخند زد « سر راه رفتم به سمت مغازه ی پدرم سر زدم ، نتونستم مقاومت کنم » 
او کمی مکس کرد و به سمت پاکتی کاهی رنگ رفت و بشقابی سفید رنگ روی میز گذاشت « فکر کنم پسرتون رو دیدم ... آدرین »
_« چطور بود ؟»
_«موهای گندم گون و زیبایی داشت که آردی شده بودن ، پوستش هم سفید و روشن بود و چشمان زمردی رنگی داشت و لباـ....»

رمان جابه‌جایی پارت ۱۲

امیدوارم با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین

 

ظهر شده بود مرینت در مدتی که اینجا بود هم مانند زمانی که در نانوایی بود تنها به مدرسه می‌رفت و می آمد ، او در حال برگشت به مدرسه اش بود ، خانه شان در آنسوی خیابان به او چشمک میزد 
دوست داشت برود و از پدرش حالی بپرسد ، دلش اندکی برای فضای خانه و پدرش تنگ شده بود هرچند تغییرات جدید در زندگی اش برایش لذت بخش بود 
بوی نان خیابان را پر کرده بود ،مرینت احساس گرسنگی کرد ، هیچ وقت مانند این لحظه احساس نکرده بود پدرش این چنین در کارش مهارت دارد 
ناگهان به خود آمد و فهمید درحال رفتن به سمت سوی دیگر خیابان است

وقتی درب مغازه باز شد ، زنگوله ی پشت درب به صدا آمد ، مرینت داخل مغازه آمد ، پسری که پشت پیشخان بود رو برنگرداند ، موهای گندم گون و زیبایش آردی بود و در زیر نور مغازه می‌درخشید

 

 

رمان جابه‌جایی پارت ۱۱

صبح شده بود ، نور خورشید نرم نرمک درون اتاق مرینت می تابید ، مرینت آهسته چشم های آبی رنگ و تیله ای اش را گشود 
او آرام از روی تخت بلند شد ،جلوی آینه ی قدی ایستاد ، به ظاهرش ، به موهای نامرتب اش و به لباس هایش نگریست

رمان جابه‌جایی پارت ۱۰

آدرین لباس های نو و جدید خود را برتنِ برهنه اش  پوشاند ،  موهای خیسش را باحوله خشک کرد ، او به سمت پایین پله ها رفت، اینبار خبری از بویِ نان داغ نبود ، اما بوی آرد همه جا را دربر گرفته بود 
اقای توماس مشغول زمزمه ی آهنگ زیبایی بود ، آدرین به طبقه ی پایین رسید و از داخل راهرو واردِ مغازه شد 
او درمورد نقشه ی آقای توماس برای خودش درست حدس زده بود 

 

 

 

رمان جابه‌جایی ، پارت ۹

بفرمایید بعد چند روز پارت خوشمزه آوردن براتون و یه نظر سنجی بزرگ 

چند روز گذشته بود ، مرینت طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود شب ها تا صبح مشغول طراحی میشد ،
یا روی تخت بزرگ و نرمش دراز میکشید ، یا صندلی ای داخل بالکن می‌گذاشت و باغ را از زاویه ی بالا تماشا میکرد ، اما امروز روی تاب زیبا و کوچکی درون باغ نشسته بود ، باد خنکی می وزید و موهای بلوبری و بازش را تکان میداد ، مداد درون دست مرینت بر روی سطح کاغذ می‌لغزید ، آسمان اطلسی و چشم نواز بالای سر مرینت خودی نشان می‌دادند، ستاره ها چشمک می‌زدند ، گویی با جفت خود مراسم رقصی بر پا کردن بودند 
مرینت در فکر ستاره ها فرو رفت ، تمام آنها جفتی داشتند که دور یکدیگر می‌چرخیدند و می‌رقصیدند ، مرینت دامنی توری را مانند توری برای شکار ستاره بر روی لباس رسم کرد

متوجه ی نزدیک شدن آقای آگرست شد ، آقای آگرست در فضای تقریبا تاریک باغ جلو اومد و لبخند زد « بازم داری طراحی می‌کنی ؟ »

 

رمان جابه جایی پارت هفت

بچه ها من متوجه شدم یه اشتباهی کردم و به جای پارت ۷ پارت ۸ رو داده بودم 

الان دوباره پارت بعدی رو میزارم که می‌دونم یه بار خوندین 

اول اینو بخونید بعد برید سراغ اون و دوباره یه مروری کنید 😂


انگشتان آدرین آرام بر روی کلاویه های پیانو می‌رقصیدند ، استاد بالای‌سر آدرین سرش را به بالاو پایین تکان میداد « بعدی !!»
آدرین از نواختن دست برداشت و زویی که در پیانوی مجاور او نشسته بود شروع به نواختن کرد ، او با حس و حال مشغول نواختن شد و چشمان خود را بست ، همان ابتدای کار استاد فریاد زد « این چه وضعشه !! بعدی »
دختر اشرافی دیگری شروع به نواختن زد ، زویی به آدرین نگاه کرد و نیشخند زد ، لبخند هایش گرم بودند، آنقدری گرم که بتوانند لب های سرد آدرین را به خنده بی اندازند 
_«اقای آگرست و خانم بورژوا ، بهتره به جای مسخره بازی به تمرین تون بپردازید ، وضع تون خیلی افتضاحه ، بعدی !! »
پسری قد بلند با موهای سیاهِ پرکلاغی و جذاب شروع به نواختن کرد 

 

رمان جابه‌جایی پارت ۸

بزنید رو ادامه ی مطالب امیدوارم لذت ببرید ، لایک و کامنت یادتون نره 

آرام دستگیره ی ماشین را فشرد و در باز شد ، با احتیاط از ماشین پیاده شد ، اولش که پدرش این پیشنهاد را به او داده فکر میکرد بهانه یا دروغی برای کشاندن او به جلسه ی عکاسی دیگری است ، اما حالا که نانوایی دوپن را میدید ، بعد از مدت ها هیجان در قلبش جریان یافته بود

بی دلیل رشته ای از لبخند بر روی لب هایش نشسته بود ، مدت ها بود خانه ی آنها بی روح و تکراری شده بود ، دوسال بود که هر هفته ،شبیه به هفته ی پیش بود 
فاقد هیجان ، خوشحالی و آزادی

وارد مغازه ی دوپن شد ، بوی نان تمام مغازه را دربر گرفته بود ، مغازه خالی بود و تکه های برش خورده ی نان روی میز به آدرین چشمک میزد ، او سمت سبد نان رفت و تکه نانی را خورد 
درب مغازه به صدا آمد و خانم جوانی وارد شد 

 

رمان جابه‌جایی.. پارت ۶

یه حرف مهم آخر رمان زدم ، لطفا توجه کنید 

مرسی که پارت قبل خیلی قشنگ حمایت شد ، دوست دارم همیشه اینطوری بهم انگیزه بدین ، بریم سراغ پارت قشنگ مون


صبح زود بود ، صدای زنگ موبایل مرینت به هوا رفته بود ، اما خود مرینت در خواب بود ، او تا طلوع آفتاب بیدار بود و طراحی میکرد ، مدل های مختلف را وارسی و کپی میکرد ، سبک کشیدن طرح هارا یاد می‌گرفت و ایده های ذهنی اش را پیاده میکرد ، کار نسبتا جالبی بود

توماس به طبقه ی سوم آمد ، وارد اتاق مرینت شد ، اتاق مرینت , اتاقی نیم دایره بود در طبقه ی سوم ، 
در طبقه ی سوم تنها دو اتاق بود ، اتاق مهمان و اتاق مرینت 
اتاق مهمان دربی روبه روی درب اتاق مرینت در طبقه ی سوم داشت ، و هردو به تراسی در طبقه ی چهارم راه داشتند

توماس وارد اتاق مرینت شد ، به سمت مرینت آمد « مرینت !! بیدار شو صبح شده »
 

 

رمان جابه‌جایی|پارت ۵

خب ، بفرمایید یه لقمه رمانِ خوشمزه بهتون بدم که حال کنید 

بشتابید که این پارت شروعِ رسمیِ ماجرامونه ، بزنید رو ادامه ی مطالب و لایک کنید

 

خاطرات آن روز از جلوی چشم هایش می‌گذشتند 
رز روی میز ایستاده بود و الکس ضرب گرفته بود ، آنها آهنگ می‌خوانند و می‌رقصیدند ، مرینت با خنده آنها را تماشا میکرد 
آلیا فریاد زد « مرینت پاشو بیا »
مرینت اخم هایش را در هم کشید « کی ؟ من ؟ اونم با این قیافه ام ؟»

مرینت دست به قلم برد و شروع به نوشتن خاطراتش کرد 

  • « دفترچه خاطرات عزیزم ... امروز ..

آهنگی که پخش میکرد به پایان رسید ، مرینت بلند شد و به دنبال موبایلش گشت ، صدای بلند گفت و گوی تام و گابریل توجه اورا به خود جلب کرد