رمان جابهجایی پارت ۱۱
صبح شده بود ، نور خورشید نرم نرمک درون اتاق مرینت می تابید ، مرینت آهسته چشم های آبی رنگ و تیله ای اش را گشود
او آرام از روی تخت بلند شد ،جلوی آینه ی قدی ایستاد ، به ظاهرش ، به موهای نامرتب اش و به لباس هایش نگریست
دو دل بود
میان چیز هایی که دوست داشت و حسی که میگفت او مناسب و زیبا نیست
به سمت حمام رفت
حس دیگری در وجودش قدرتمند بود ، حس دوست داشتن ، حس عشق و قولی که به مادرش داده بود
با خودش و درونش کلنجار میرفت ، وقتی که بالاخره تصمیم گرفت قطرات سرد آب بر روی بدن برهنه اش می افتاد
مرینت از حمام بیرون آمد ، حوله ای دور سرش پیچیده بود و لباسی را از داخل کند در می آورد ، لباسی سفید با یقه ای باز به گونه ای که ترقوه اش دیده میشد
دستی روی ترقوه و استخوان های گردنش کشید
سپس موهایش را مثل همیشه آزاد گذاشت و کیف مدرسه اش را برداشت
و به سوی روزی جدید قدم برداشت
روزی با عطرنعناگونِ پسری با چشمان سبز زمردی
پایان پارت ۱۱
پارت بعدی برعکس این دو پارت بلند میشه 😁
بهم انرژی بدین که فردا بفرستمش دوستان