وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

رمان جابه‌جایی پارت ۳

سلامم ، ممنونم که میخواید این پستو به ۳۰ لایک برسونید 😂 بزنید رو ادامه ی مطالب

 

 گابریل روبه روی توماس نشسته بود ، صدای آهنگِ بنظر ناهنجاری از طبقه ی بالا به گوش می‌رسید ،  به محض اینکه پیام دوستش را دریافت کرده بود خود را به اینجا رسانده بود 
او ناماهرانه سعی کرد بحث را باز کند« باید یه لگوی جدید برای مغازه تون طراحی کنم »
_«اره اره ،ممنون میشم »

گابریل با نگرانی با انگشتانش روی میز ضرب می‌گرفت « هنوز به فوت مادرش عادت نکرده ؟»

 

 

 

رمان جابه‌جایی پارت ۲

سایه های آرایشی آرام آرام بر روی گونه های آدرین می نشستند ، دختری زیبا درحال گریم صورت او بود و با گونه های سرخ شده اش به آدرین لبخند میزد « کارتون تمومه آقای آگرست فقط.... یه چیز »
او انگشتش را بالای لب آدرین گذاشت و لب هایش را بالا کشید تا زورکی طرح لبخند بگیرند ، بعد زبانش را درآورد و شکلکی را به آدرین نشان داد 
او موفق شد و آدرین لبخند زیبایش را به نمایش گذاشت «مرسی زویی»

معرفی : رمان جابه‌جایی

اول پست پایین ، یعنی پارت اول رو بخونید ، بعد این پارت رو بخونید 


زندگی تکراری و خسته کننده شده است ، روز های بدون همسرم و خستگی های دخترم ، روز ها تنها میگذرند و میگذرند و هر روز بدتر میشود 
تنها یک راه دارم 
گابریل هم همین راه را دارد 
باید بچه های خود را با یکدیگر جابه جا کنیم !! این تنها راه است که خنده را دوباره ببینم 
 

داستانِ رمان displacement جابه جایی، درمورد دوره ای از تاریکیِ درون گابریل و توماس دو دوست قدیمی و فرزندان شان است وقتی که 

رمان جابه‌جایی پارت اول

 

مرینت بی تابانه وردنه را بر روی خمیر پیراشکی می‌کشید و آن را کش می‌داد ، با قیافه ی عبوسش مقداری آرد بر روی خمیر می‌ریخت و آن را با دستان ظریفش ورز می‌داد

تام دستان پدرانه اش را روی شانه های دخترش گذاشت « نه نه ، اونطوری نه » او دستانش را دور مچ دست دخترش حلقه کرد ، او دست های دخترش را محکم فشرد و تکان داد « ببین اینطوری »
_«اه بابا ، ولم کن نمیتونم » مرینت خود را از پدرش جدا کرد ، « من نمیتونم براش استعداد ندارم »
_«مرینت عزیزم ، تو قبلا خیلی خوب انجامش می‌دادی ..., فقــ..ـط....»
مرینت حرف پدرش را نیمه تمام گذاشت و فریاد کشید « اما دیگه نه ، دیگه نمی‌خوام !!دیگه نمی‌تونم»
و با خشم از پله ها بالا رفت
صورتِ سفیدِ تام درهم رفت ، لبخندِ زیبایش محو شد و با ناراحتی بر روی صندلی نشست ، به عکسِ سه نفری شان خیره شد و آهی کشید

او موبایلش را در آورد و اعداد را یکی یکی پشت سر هم نوشت ، شماره تلفن دوستش نوشته شده بود ... او حرف هایش را برای دوستش می‌نوشت ، حرف هایی که روزی باید به همسرش میزد « سلام گابریل ... خیلی خسته و گرفته ام .......


پایان پارت اول