مرینت بی تابانه وردنه را بر روی خمیر پیراشکی میکشید و آن را کش میداد ، با قیافه ی عبوسش مقداری آرد بر روی خمیر میریخت و آن را با دستان ظریفش ورز میداد
تام دستان پدرانه اش را روی شانه های دخترش گذاشت « نه نه ، اونطوری نه » او دستانش را دور مچ دست دخترش حلقه کرد ، او دست های دخترش را محکم فشرد و تکان داد « ببین اینطوری »
_«اه بابا ، ولم کن نمیتونم » مرینت خود را از پدرش جدا کرد ، « من نمیتونم براش استعداد ندارم »
_«مرینت عزیزم ، تو قبلا خیلی خوب انجامش میدادی ..., فقــ..ـط....»
مرینت حرف پدرش را نیمه تمام گذاشت و فریاد کشید « اما دیگه نه ، دیگه نمیخوام !!دیگه نمیتونم»
و با خشم از پله ها بالا رفت
صورتِ سفیدِ تام درهم رفت ، لبخندِ زیبایش محو شد و با ناراحتی بر روی صندلی نشست ، به عکسِ سه نفری شان خیره شد و آهی کشید
او موبایلش را در آورد و اعداد را یکی یکی پشت سر هم نوشت ، شماره تلفن دوستش نوشته شده بود ... او حرف هایش را برای دوستش مینوشت ، حرف هایی که روزی باید به همسرش میزد « سلام گابریل ... خیلی خسته و گرفته ام .......
پایان پارت اول