وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

رمان خیانت پارت ۹

رمان خیانت پارت ۹

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/11 18:24 ·

مرینت چزی که میدید را باور نمیکند، گویی مانند رویا بود برایش. رویایی شیرین که دوست نداشت از آن بیدار شود. چهره ی آدرین با باز شدن در برای مرینت نمایان شده بود، چشم های زمردی رنگ آدرین باز هم مرینت را مست تماشا کرده بود. لطافت صدای آدرین به قدری زیبا بود که مرینت دست از نگاه به چشمان آدرین برداشت و محو لب هایش شد. _«آاا ببخشید بی اطلاع اومدم! اجازه میدی بیام تو اتاق» 

رمان خیانت پارت ۲

رمان خیانت پارت ۲

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/03 16:20 ·

مرینت آرام روی کاشی های سفید که روی آنها نقش و نگار های طلایی رنگ داشت قدم می گذاشت و اندکی با اتاق مدیریت فاصله داشت، او آرام به سمت در می رود و انگشتان خود را مشت می کند و «تقی» به در می زند. 

آن چنان فاصله ی بین صدای تق نبود که صدایی از پشت در نجوا می کند : «بیا تو». مرینت بلافاصله دستش را روی دستگیره سرد طلایی میگذارد و در را به سمت داخل هل می دهد. مرینت با دیدن مدیر شرکت سرش را به پایین می دوزد که صدایی بلند می شود : «تو باید همون دختری باشی که هفته ی پیش اومده بودی برای استخدام شدن؟ درسته؟» مرینت گوشی از لبش را می گزد و بعد از کمی مکث، می گوید : «بله درسته، دیروز اومدم که برادرتون بهم فرم پذیرش رو داد» مردی که مقابل مرینت قرار داشت سرش را به نشانه ی تائید نشان می دهد و می گوید : «حله، باهام بیا» و بعد از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود، مرینت بی اتلاف وقت او را دنبال می کند و قدم به قدم با او همراه می شود 

_________________________________________________

مرد جلوی میز سفید رنگی با نوشته ای طلایی رنگ به اسم «agrest » می ایستد و رو به مرینت می کند و می گوید : «اینجا میزته، از حالا به بعد تمام فیش های خرید رو از کارکنان ها میگیری و آخر هر هفته به من گزارش میدی، اگه هم تماسی داشتی که با من کار داشت، به تلفن اتاقم وصل می کنی؟» مرینت سرش را به سمت بالا می آورد که «چشمی» بگوید ولی محو چشمان سبز رنگ مرد می شود، چشمان او زنده کننده ی جنگل هایی با بوی سرو و شاه بلوط است، آنقدری چشمان او درخشان بود که انگار زمرد هایی در پشت چشمان او پنهان شده بودند، که صدایی او را به وجه می آورد : «چیزی شده؟» ، مرینت دست از تماشای چشمان مرد بر می دارد و نجوا می کند : «نه، همه چی خوبه» که مرد می گوید : «فهمیدی باید چیکار کنی دیگه؟» مرینت سری تکان می دهد و می گوید : «بله!» مرد نفسی بیرون می دهد و به سمت اتاق می رود. 

مرینت تا به حال چشمانی آنقدر رمز و آلود ندیده بود و چشمان مرد برای او مانند یک اسرار بود.