رمان خیانت پارت ۱۰
دردا و دریغا که در این بازی خونیـــن
بازیچه ایام، دل آدمیان است....
دردا و دریغا که در این بازی خونیـــن
بازیچه ایام، دل آدمیان است....
مرینت چزی که میدید را باور نمیکند، گویی مانند رویا بود برایش. رویایی شیرین که دوست نداشت از آن بیدار شود. چهره ی آدرین با باز شدن در برای مرینت نمایان شده بود، چشم های زمردی رنگ آدرین باز هم مرینت را مست تماشا کرده بود. لطافت صدای آدرین به قدری زیبا بود که مرینت دست از نگاه به چشمان آدرین برداشت و محو لب هایش شد. _«آاا ببخشید بی اطلاع اومدم! اجازه میدی بیام تو اتاق»
هیییی، از صبح دارم تلاش میکنم پارت هشت رو بزارم ولی میزنه خطای نامشخص....
خب خب، شرمنده بابت دیر شدن پارت، انگشتم رو بریده بودم و نمی تونستم تایپ کنم، حالا بفرمایید ادا مطلب که حسابی جبران شده باشه...
بفرمایید ادامه مطلب که کلی حرف دارم.. :)
خب نمیدونم چی بگم😁 ولی ممنون بابت تک تک حمایت هاتون، و امیدوارم لذت کافی رو با خوندن این پارت برده باشید.
واقعا از تک تکون ممنونم برای حمایت ها و امیدوارم بتون بخشی از این کارهاتون رو با نوشتن رمان جبران کنم 🙂
هییی، حمایت ها ضعیف شده 💔، اگه حمایت کنید منم قول میدم از پست هاتون حمایت کنم.
مرینت آرام روی کاشی های سفید که روی آنها نقش و نگار های طلایی رنگ داشت قدم می گذاشت و اندکی با اتاق مدیریت فاصله داشت، او آرام به سمت در می رود و انگشتان خود را مشت می کند و «تقی» به در می زند.
آن چنان فاصله ی بین صدای تق نبود که صدایی از پشت در نجوا می کند : «بیا تو». مرینت بلافاصله دستش را روی دستگیره سرد طلایی میگذارد و در را به سمت داخل هل می دهد. مرینت با دیدن مدیر شرکت سرش را به پایین می دوزد که صدایی بلند می شود : «تو باید همون دختری باشی که هفته ی پیش اومده بودی برای استخدام شدن؟ درسته؟» مرینت گوشی از لبش را می گزد و بعد از کمی مکث، می گوید : «بله درسته، دیروز اومدم که برادرتون بهم فرم پذیرش رو داد» مردی که مقابل مرینت قرار داشت سرش را به نشانه ی تائید نشان می دهد و می گوید : «حله، باهام بیا» و بعد از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود، مرینت بی اتلاف وقت او را دنبال می کند و قدم به قدم با او همراه می شود
_________________________________________________
مرد جلوی میز سفید رنگی با نوشته ای طلایی رنگ به اسم «agrest » می ایستد و رو به مرینت می کند و می گوید : «اینجا میزته، از حالا به بعد تمام فیش های خرید رو از کارکنان ها میگیری و آخر هر هفته به من گزارش میدی، اگه هم تماسی داشتی که با من کار داشت، به تلفن اتاقم وصل می کنی؟» مرینت سرش را به سمت بالا می آورد که «چشمی» بگوید ولی محو چشمان سبز رنگ مرد می شود، چشمان او زنده کننده ی جنگل هایی با بوی سرو و شاه بلوط است، آنقدری چشمان او درخشان بود که انگار زمرد هایی در پشت چشمان او پنهان شده بودند، که صدایی او را به وجه می آورد : «چیزی شده؟» ، مرینت دست از تماشای چشمان مرد بر می دارد و نجوا می کند : «نه، همه چی خوبه» که مرد می گوید : «فهمیدی باید چیکار کنی دیگه؟» مرینت سری تکان می دهد و می گوید : «بله!» مرد نفسی بیرون می دهد و به سمت اتاق می رود.
مرینت تا به حال چشمانی آنقدر رمز و آلود ندیده بود و چشمان مرد برای او مانند یک اسرار بود.