رمان خیانت پارت ۷
خب خب، شرمنده بابت دیر شدن پارت، انگشتم رو بریده بودم و نمی تونستم تایپ کنم، حالا بفرمایید ادا مطلب که حسابی جبران شده باشه...
مرینت برگه ها را روی میز آدرین گذاشت. «بفرمایید، اینم از گزارش های این چند روزی که نبودید»
_«ممنونم»
مرینت به سرعت از اتاق آدرین خارج شد و به سمت انبار رفت، انبار پر از پارچه ها و تور ها متفاوت و رنگارنگ بود. مرینت میان آنها طاق پارچه ای مشکی رنگ را برداشت و از انباری خارج شد. به سمت کاترین رفت و طاق پارچه را روی میز گذاشت. «امیدوارم این باشه، اون پارچه ای که میخواستی» کاترین نگاهی به پارچه انداخت، با انگشتانش روی پارچه را لمس کرد. _«آره، همینه. واقعا شرمنده که نتونستم خودم بیارم» مرینت لبخندزنان میگوید «نه، از این به بعد اگه کاری از دستم بر میومد حتما بهم بگو تا کمکت کنم» و بعد به سمت اتاق خود قدمی بر میدارد.
_________________________________________________
صدای زنگ خوردن تلفن، مرینت را به خود می آورد. مرینت دستش را به سمت تلفن میبرد و آن را روی گوشش میگذارد. «بله بفرمایید» صدای سرد و بی حسی از پشت تلفن جاری میشود. _«بیا اتاقم، همین الان و سریع» مرینت کمی مکث میکند و متعجب و آرام میگوید «اتفاقی افتاده آقای آگرست؟» صدای قطع دن تلفن هراسی در دل مرینت می اندازد. مرینت به سرعت از صندلی اش بلند میشود و به سمت اتاق آدرین میرود.
مرینت با لرزش تقی به در میزند، صدایی بلند نمیشود. مرینت به آرامی در اتاق را باز میکند، نوری سرد به صورت مرینت برخورد میکند، انگار اتفاقاتی غیر منتظره در انتظار اوست، با باز شدن کامل در آدرین نمایان میشود، با قامت سر راست، پیراهنی سفید و شلواری مشکی رنگ که پشت به مرینت ایستاده است. _«بیا تو و در رو ببند» مرینت به سرعت دستورات آدرین را اجرا میکند. _«بگیر بشین» سردی صدا به قدری زیاد بود که انگار مرینت اختیار خود را از دست داده بود. مرینت به سرعت روی صندلی مینشید، گوشه ای از دامن مشکی رنگش را فشار میدهد و لرزان زمزمه میکند «ات... اتفاقی....افت....افتاده» مرینت به آرامی برمیگردد و به چشمان مرینت زل میزند _«چرا اینکارو کردی» صدای آدرین به قدری مملو از خشم و عصبانیت بود که مرینت لرزشی روی دستانش حس میکند، دامنش را بیشتر فشار میدهد و لرزان میگوید «چ.... چه..... کاری..... من... من...در جریان.... چیزی نی....نیستم» صدای آدرین به قدری بلند میشود که مرینت چشمانش را در هم می فشارد _«گفتم.چرا.این.کار.رو.کردی!!» مرینت کمی به فکر فرو میرود، مدام مشغول بررسی چند روزی که آدرین نبود است تا اشکالی از خودش دریابد، ولی هر چقدر که عمیق تر فکر میکرد بیشتر گمراه تر میشد و به هیچ نتیجه ای نمی رسید که صدایی خشمگین افکار او را می شکافد _«مثل اینکه متوجه نشدی، محکم تر هجی کنم کلمات رو» مرینت گوشه ی لبش را میگزد «من....متوجه... متوجه... حرفا....تون نمیشم...آقای آگرست» آدرین ناخواسته به سمت مرینت با عصبانیت قدم میگذارد. آدرین انگشتانش را دور بازوی مرینت حلقه میکند و محکم میفشارد، مرینت ناله ای خفیف میکند که آدرین با تمام قوای خود او را بالا میکشد و نگاهش را به چشمان مرینت میدوزد. _«اگه به پول نیاز داشتی بهم میگفتی، نه اینکه بری از حساب شخصی شرکت برداری. اونم چنین مبلغی رو» مرینت ناباورانه نگاهی به چشمان آدرین می اندازد، گویی خشمی در پشت چشمان او نهاده شده است و هر لحظه امکان دارد سرازیر شود. «اما....اما....من... چنین کاری نکردم» آدرین بازوی مرینت را رها میکند و مچ دستانش را در بر میگردد و به سرعت به دنبال خود میکشد. او را به سمت کاغذ سفید رنگی روی میز قرار داشت هل می دهد. _«جدی، پس این کاغذ چی میگه» مرینت نگاهی به کاغذ میکند، اسامی کارکنانی که حق برداشت از حساب نوشته شده بود، که میان آنها اسم خود مرینت نیز وجود داشت، سکوتی مطلق در افکار مرینت به وجود می آید، او انتظار هر اتفاقی را داشت جز این مورد، دزدی، دزدی از شرکت آگرست. یکی از بزرگترین سرمایه مدار های فرانسه، اونم به مبلغ پانصد هزار یورو. آدرین مرینت را به سمت خود بر می گرداند _«خب، حالا چی داری بگی» مرینت دندان هایش را محکم روی هم می فشارد. _«با خودت چی فکر کردی؟ یا باید خیلی احمق باشی که اسم خودت رو هم تو لیست قرار داده باشی یا باید منو احمق فرض کرده باشی که هرگز به لیست گزارش هات توجه نمیکنم» مرینت در کمال ناباوری زمزمه میکند «اما، اما من..... منـ....» صدای آدرین مانع حرف زدن او میشود _«تو چییییی، تو چیییییییی ها» قطرات درخشان اشک در چهره مرینت نقش میبندد. «من....از هیچ خبر ندارم» آدرین از شدت خشم انگشتانش را محکم فشار میدهد، آدرین دستش را به سرعت به سمت مرینت میبرد و محکم او را هل میدهد.
مرینت در چشمی به هم زدن در زمین نقش میبندد، شقیقه ی مرینت محکم به روی زمین میخورد. دردی وحشتناک در سر مرینت ایجاد میشود. بغضی که در گلوی مرینت بود می ترکد و اشک ها مانند گوهر از چشمان اچ سرازیر می شوند و صدای هق هق کردن او در افکار آدرین میپیچد. آدرین عربده می زند _«یعنی من دروغ میگم، همین الان گورتو از شرکت من گم میکنی و میری فهمیدی»
مرینت دستش را روی شقیقه اش میگذارد، نگاهی به چشمان خشمگین آدرین می اندازد. گویی این آخرین باری بود که چشمان درخشان او را از نزدیک میدید. مرینت با دستانش اشک های خود را پاک میکند و آرام از روی زمین بلند میشود و به سمت در می رود و از اتاق خارج میشود. همه ی کارکنان مشغول تماشای مرینت بودند و مرینت بی توجه از کنار همه ی آنها گذر میکرد.
_________________________________________________
پارازیت : (این قسمت بعد از اخراج شدن مرینت اتفاق افتاده و گفت و گو بین مدیر برنامه آدرین و آدرین هستش)
ادوارد به سمت اتاق آدرین قدم میگذارد، تقی به در میزند و وارد آن میشود. آدرین به هم ریخته روی صندلی مهمان نشسته است و با انگشتان دستش سرش را محکم فشار میدهد. ادوارد دستی روی موهای طلایی رنگ آدرین میکشد و مقابل او مینشیند. _«باز چیکار کردی آدرین» آدرین هیچ حرفی به زبان نمی آورد. سرش را به سمت بالا می برد و بازدمی محکم بیرون میدهد. «نمیدونم ادوارد، نمیدونم دارم چیکار میکنم، من.....من بدون اینکه حرفای اون دختر رو بشنوم اخراجش کردم و پرتش کردم رو زمین» ادوارد نیشخندی میزند و بعد سرش را به معنای شرم تکان میدهد. _«بازم تصمیم های عجولانه، مگه اون دختر چیکار کرده بود که اینجوری پرتش کردی بیرون» آدرین پیشونی اش میمالد و نفسی عمیق بیرون میدهد. «از حساب شرکت خصوصی شرکت بی اجازه پول برداشته»
_«و توام اونو اخراج کردی؟»
آدرین نگاهی به پایین می اندازد و با شرم میگوید «آره» ادوارد نیشخندی میزند. _«اونوقت از کجا فهمیدی اون اینکار رو کرده!؟» آدرین کمی مکث میکند و بعد از روی صندلی بلند میشود و به سمت میز میرود و کاغذی که روی آن قرار داشت را بر میدارد و مقابل ادوارد قرار میدهد. «ایناها، برگه ی گزارش خرج و مخارج شرکت، اسمش ما بین اسم های دیگس، مرینت گراهام» ادوارد ادوارد چونه اش را می خاروند و نگاهی به کاغذ مقابلش می اندازد. _«یعنی تو کاغذ رو دیدی، اسم مرینت گراهام رو هم دیدی، بعد تاریخ و ساعت برداشت پول رو ندیدی» آدرین مکثی میکند و ناباورانه سرش را به سمت کاغذ دراز میکند.
_«شنبه، ساعت ۱۱:۳۳ دقیقه شب پول از حساب شرکت برداشته شده، آدرین واقعا با خودت چی فکر کردی» آدرین با دیدن کاغذ کف دستش را محکم روی پیشانی اش میکوبد. «وای، وای حتی فکر بهشم دیوونم میکنه» ادوارد موهایش را کنار میزند و میگوید _«بازم زود قضاوت کردی» آدرین موهایش را مرتب میکند نفسی عمیق بیرون میدهد «کاش فقط قضاوت بود» _«منظورت چیه»
«شنبه شب من به همراه کاگامی اومدم شرکت تا به سری پرونده ها رو بررسی کنم، کاگامی رفت تا چرخی تو شرکت بزنه»
_«آدرین، به نظرم بهتره بیشتر روی انتخاب یه دختر به عنوان همسر فکر کنی»
«باید باهاش صحبت کنم ببینم برای چی این کار رو کرده، شایدم کار اون نبود»
_«معذرت خواهی از اون دختر یادت نره»
_________________________________________________
خب خب، اینم از پایان این پارت و امیدوارم خوشتون اومده باشه، حمایت ها فراموش نشه و اگه دوست داشتید داخل گفتمان نقشه داستان رو حدس بزنید، یعنی قراره در آینده چه اتفاقاتی بیافته.
شرط پارت بعد : ۱۲ لایک....