رمان خیانت پارت ۴

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/05 18:17 · خواندن 7 دقیقه

واقعا از تک تکون ممنونم برای حمایت ها و امیدوارم بتون بخشی از این کارهاتون رو با نوشتن رمان جبران کنم 🙂 

مرینت سرش را به پایین دوخته است، او از کاری که کرده بود پشیمون بود و هرگز به عاقبت کارش فکر نکرده بود که صدایی که اتاق جاری شد : «باز چی شده کاگامی؟» ، کاگامی با شنیدن حرف آدرین وحشیانه فریاد می کشد : «این دختر، این.... این به من تهمت دزدی زده!».

هیچ صدایی به گوش نمیرسد، انگار این سکوت آرام شیخ قبل از طوفان بود، آدرین به محکمی در را میبندد و به سمت مرینت قدم میگذارد، هراسی در درون مرینت شعله ور میشود، او نمیدانست که چه بلایی قرار است بر سرش بیاید که ناگهان انگشتان گرمی را روی بازویش احساس میکند، آدرین انگشتانش را دور بازو مرینت حلقه می کند و او را بالا میکشد، مرینت سرش را از هراس به پایین میدوزد و چشمانش را محکم روی هم فشار می دهد، او منتظر هر نوع تنبیه و شکنجه ای بود. 

ناگهان انگشتان آدرین را روی چونه ی صورتش حس میکند، آدرین با انگشت شست و اشاره اش صورت مرینت را به بالا می کشد، ترسی که در دل مرینت بود، آتشش کم می شود، فاصله ی مرینت و آدرین به قدری کم بود که عطر تلخ آدرین مثل سیلی به صورت مرینت میخورد؛ آدرین دستانش را درون جیب شلوارش فرو میبرد و دستمالی پارچه ای به رنگ سفید بیرون می آورد و به آرامی به روی گوشه ی لب مرینت که پارچه شده بود می مالد. حسی عجیب درون مرینت رخ میدهد، دیگر خبری از ترس و دلهره درون مرینت نبود. مرینت تابه حال آدرین را انقدر با عطوفت و مهربانی یا شایدم جذابیت ندیده بود. مرینت فکر میکرد آدرین سرد و بی احساس است ولی اینگونه نبود که صدایی کل افکارش را نابود میکند _«الان داری اونو دلداری میدی؟» آدرین نگاهش را از مرینت میگیرد و خیره به کاگامی نجوا میکند : «بهت نگفته بودم وقتی کسی بهت چیزی میگه به خودم بگو» و بدون نگاه به مرینت می گوید : «برو تو اتاقت، بعدا باهات کار دارم» مرینت با شنیدن این حرف دلهره ای دوباره درونش به وجود می آید، یعنی آدرین با او چیکار میتوانست داشته باشد، مرینت نگاهی به اطرافش می اندازد کاگامی پشتش را به مرینت و آدرین می کند و آدرین خودش را از مرینت جدا میکند. 

_________________________________________________

مرینت سرش را به پایین دوخته و از پله ها بالا می رود، تمامی کارکنان مشغول تماشای او بودند. مرینت درب اتاقش را باز میکند و روی صندلی آن مینشیند، بعضی که در گلویش بود غرورش را یاری نمیدهد و نا خدا گاه قطره های اشک از چشمانش سرازیر میشود، احساس تنهایی و ترس از نگاه و حرف های دیگران او را غرق کرده بود  کلماتی مرتب در ذهن او تکرار می شد «یعنی اون چیکارم میکنه، قطعا اخراج میشم، نکنه ازم شکایت کنه، اگه جلو همه مسخره و ضایعم کنه چی..... » که ناگهان صدای باز شدن در، ترسش را بیشتر و بیشتر میکند. 

آدرین به سمت مرینت قدم میگذاشت، قدم هایش برای مرینت مانند ضرباتی کوبنده ای به بدنش بود، مرینت به سرعت سرش را به پایین می دوزد که آدرین ایستاده لب باز می کند : «ازم میترسی؟» مرینت هیچ صدایی از خود بیرون نمیدهد. 

_«نترس، کاریت ندارم» 

مرینت به آرامی سرش را هراسان به بالا می آورد، با دیدن چهره ی آدرین که تبسمی در چهره اش بود تمام فکر هایش محو و ناپدید میشود، آدرین انگشتانش را در صورت مرینت می غلتاند و آرام زمزمه می کند : «میدونم از دست کاگامی خیلی ناراحتی، ولی خب من به جای اون معذرت میخوام. اون نباید اینجوری باهات رفتار میکرد، هرچند خودتم مقصری!» مرینت محو چهره ی آدرین بود، چشمان زمرد رنگش، موهای تابانش، لب های شیرینش که ناخداگاه نجوا می دهد : آ...آدرین» آدرین متعجب نگاهی به مرینت میکند، او تا به حال آدرین را یا اسم صدا نزده بود. 

_«بله» 

مرینت ناگهان به خود میاید، از شدت حرفش گونه هایش سرخ میشود و با خجالت میگوید : «آ...ببخشید....... میخواستم بگم که...... من از دست خانم تسروگی آن چنان ناراحت نیستم چون توهین آمیز باهاشون حرف زدم» 

آدرین لبخندی میزند با پشت دستش گونه های سرخ مرینت را نوازش میدهد و زمزمه می کند : «درسته ولی لطفا از این به بعد اگه کار مهمی داشتی فقط به خودم بگو حتی اگه برادرم هم خواست بهش بگی یه چرت و پرتی سر هم کن و بهش بگو، باشه؟» مرینت سستی سردی را درونش احساس میکند، نوازش های آدرین روی گونه هایش او را خجالت زده میکرد، انگار درون او حسی عجیب رخ داده بود. 

_«چشم، فقط به خودتون میگم» آدرین لبخندی میزند و محبت آمیز زمزمه می کند : «ممنون» 

_________________________________________________ 

مرینت خسته و کلافه روی تختش ولو می شود، هر بار که به کارهای و نگاه های آدرین فکر میکرد کل خستگی اش خالی میشد، حس عجیبی به مرینت دست پیدا کرده بود. انگار، انگار او دلباخته آدرین شده بود. یا شایدم مثل دفعات پیش فقط یک هوس بود و اینبار از کل دفعات خیلی قوی تر بود. 

با به گوش رسیدن صدایی کل افکار مرینت محو و نابود میشود : _«مرینت، بیا شام عزیزم» مرینت بی حس از روی تخت بلند می شود و به سمت آینه قدم میگذارد، موهایش ژولیده و درهم است و خستگی از صورتش می بارد، از جمله ترکیدگی لبش. 

مرینت بی تفاوت به سمت کمدش میرود و لباس کاری اش را عوض میکند و پیرهنی سفید رنگ و نخی میپوشد و شلواری بگ به رنگ نسکافه ای به تن می پوشاند، به سمت آینه میرود و موهایش را آرام شونه میزند. با دیدن چهره اش در آینه به فکر فرو میرود. 

یعنی او برای آدرین چه ظاهری داشت؟ زیبا یا زشت، دشمن یا دوست. حسابی در فکر بود و فقط موهایش را شونه میزد که نگاهی به لبش انداخت، مرینت ناچار دیت از نوازش موهایش برداشت و دستی روی لبش زد، حس سوزش گوشه ی لبش آزارش میداد و دوست نداشت که پدر و مادرش متوجه اتفاقات امروز او در محل کارش بشوند. مرینت به سرعت کمی از کرم پودرش را روی کوسه ی لبش که ترکیده بود میمالد و بعد رژی به رنگ لب هایش میزند و به سمت پایین میرود. 

_________________________________________________

مرینت صندلی اش را کنار میزند و به آرامی رویصندلی مینشیند. دستش را به سمت چاقو و چنگال دراز میکند، به آرامی گوشه ای از گوشت را می برد و با چنگال آن را درون دهانش میگذارد، کمی بعد چنگال را درون کاهو های گوشه ی بشقابش فرو میبرد و داخل دهانش میگذارد. غذایش را قورت میدهد و لحن خوشحالی لب باز میکند : «مثل همیشه عالیه» 

_«ممنون عزیزم، راستی امروز چه خبر از شرکت؟»

مرینت سردی ای را درونش احساس میکند و بی تفاوت جواب می دهد : «هیچی، کار و بار! » پدر مرینت لیوان آب را روی میز میگذارد و با لحنی سرد میگوید : «مرینت ، نمیدونم الان وقت گفتنش هست با نه، ولی من و مادرت حدود چهار ماه دیگه قراره برای یه سری کنفرانس ها ها و مطبوعات بریم نیویورک!» حسی وحشت آورد درون مرینت موج میزند، که مادرش به سرعت میگوید : «البته فقط به مدت ۶و۷ ماه بعدش برمیگردیم پاریس» 

_________________________________________________

خب اینم از این پارت و شرمنده بابت تاخیر، درگیر بودم و واقعا ممنونم ازتون به خاطر حمایت هاتون از پارت قبل و واقعا انتظار این همه لایک و کامنت رو نداشتم و امیدوارم توی این پارت براتون جبران کرده باشم و بزودی یه اسپویل از موضوع پارت های آینده قرار میدم تا متوجه ژانر اصلی داستان بشید، و بازم میگم ادامه دادن این پارت و رمان به حمایت های شما بستگی دا ه

ممنونم بازم ازتون ♡