رمان خیانت پارت ۳
هییی، حمایت ها ضعیف شده 💔، اگه حمایت کنید منم قول میدم از پست هاتون حمایت کنم.
مرینت دستی روی سرش می کشد و قطره های ریز عرقش را پاک می کند، نگاهی به ساعت می کند، زمان برای او مانند حلزون کار می کند، او حسابی خسته و کلافه است، اوایل کار برای او لذت بخش و شیرین بود ولی حالا چی؟
مرینت مشغول حساب و کتاب ها و جمع خرید ها است که ناگهان صدای زنگ تلفن توجه او را جلب می کند، مرینت نگاهی به تلفن می اندازد و آرام دستش را به سوی گوشی تلفن دراز می کند و او را به آرامی بر می دارد و روی گوشش می گذارد : «بله بفرمایید؟» ، صدایی از پشت تلفن بلند می شود : «با آدرین کار دارم»، صدایی که از پشت تلفن می آید بسیار لطیف و با عشوه است، اما آدرین، شخصی ناشناخته برای مرینت بود، مرینت مکثی کوتاه می کند و آرام در جواب دختر می گوید : «آدرین؟» ، دختر ناشناس در جواب او می گوید : «مدیر شرکت، آدرین آگرست» مرینت کمی به فکر فرو می رود، آدرین، آدرین همان پسر چشم سبزی است که مرینت محو چشمانش شده بود، مرینت نباورانه تلفن را به دفتر مدیر وصل می کند و بعد گوشی را سر جایش می گذارد که، سختی کار اینک برای او آسان شده بود، حس کنجکاوانه به مرینت دست داده بود و در افکارش مشغول بود.
_________________________________________________
مرینت نگاهی به ساعت می اندازد، ساعت به عدد هشت اشاره می کرد، اما هنوز نیمی از کار او باقیمانده بود که صدایی در سالن بلند شد، مرینت بی صبرانه از روی صندلی اش بلند می شود و به سمت پنجره می رود، نگاهی می اندازد، نیم بیشتری از کارکنان و خیاطان از شرکت رفته بودند و لباس ها را رها کرده بودند، ولی هنوز اندکی از کارکنان مشغول کار روی بدنه ی لباس ها بودند، دختری با موهای سرمه ای و دامنی بالای زانو به رنگ مشکی و پیرهنی سفید رنگ در حال قدم برداشتن در راهروی سالن بود، هیچ کدام از کارکنان به طور مستقیم به دختر نگاهی نمی کردند، دختر با قدم هایی رقصان به سمت دفتر مدیر میرفت، ناخوداگاه صدای همان دختر که به تلفن زنگ زده بود در مغز مرینت جاری می شود «با آدرین کار دارم» ، «با آدرین کار دارم» و....، مرینت با انگشتان شصت و اشاره، گوشه ای از چشمانش را می مالد و هوای بیرون می دهد. انگار حسی از خشم و حسادت در او غوطهور شده بود، اما او به روی خود نیز نمی آورد. نمی دانست چه حسی دارد و چرا اینگونه شده است، او سعی می کرد با جمع اعداد و ارقام و اسم پارچه ها، اور ها، سنگ ها و... حواس خود را پرت کند، ولی هر چقدر سعی می کرد، بیشتر در فکر فرو میرفت.
_________________________________________________
مرینت بی حس روی کاشی ها قدم می گذاشت و به سمت دفتر مدیر می رفت، نمی دانست که ان دختر هنوز نیز آن جا است یا نه، اما از شدت کنجکاوی گوش های خود را تیز می کند تا شاید صدای بشنود.
مرینت دستش را روی دستگیره سرد در می گذارد و نگاهی به اطرافش می کند، کسی توجهی به او نداشت، مرینت با تردید گوشش را به روی در چوبی می گذارد و منتظر است تا صداهایی از پشت در بشنود صدا هایی خفه از پشت در بلند می شود : «دوسش داری؟» و کمی بعد صدایی دوباره بلند می شود : «آره، خیلی خوبه» مرینت بدون اینکه بخواهد ادامه گفت و گوی آن دونفر را بشنود گوشش را بر میدارد و با مشت محکمی تقی به در می زند، سعی می کند خونسر باشد ولی حسی از خشم درون او آتش بالا گرفته، مرینت با شنیدن صدای «بیا تو» هوفی بلند بیرون می دهد و وارد اتاق می شود، مرینت سرش را پایین می اندازد و به سمت میز مدیر حرکت می کند، مرینت زیر چشمی گرد تا گرد اتاق را بررسی می کند، همه چیز مثل قبل است تا اینکه چشمش به دختری می خورد که دستش روی صندلی مدیر است و مشغول تماشای مرینت است، مرینت به سرعت مردمک چشمش را به پایین می دوزد و برگه را روی میز قرار می دهد و آرام زمزمه می کند : «بفرمایید آقای آگرست، ببخشید دیر شد» و بعد سرش را کمی بالا می آورد، نگاهی به روی میز می اندازد، جعبه مخملی و قرمز رنگ روی میز قرار داشت و گردنبندی ظریف داخل آن، جعبه به سمت مدیر قرار داشت و کامل مشخص نبود که چگونه گردنبندی است ولی از درخششی که از وسط گردنبند می تابید، مشخص بود بسیار گران با ارزش است که صدایی مردانه چشمان مرینت را به خود جلب می کند : «چند وقته اینجا کار می کنی؟» مرینت مکثی می کند و می گوید : «حدود سه ماه» مرد نگاهی به مرینت می کند و می گوید : «به من نگاه کن!» مرینت گوشه ای از لبش را می گزد و سرش را بالا می آورد که مرد بی صبرانه ادامه می دهد : «حتما باید فهمیده باشی که من وقت از همه چی برام مهمتره، یا نه؟» مرینت آرام زمزمه می کند : «ب.بـلـ... » که صدای مرد حرف او را قطع می کند : «پس این بار آخرت هست که کارت رو دیر انجام میدی. اگه بازم ببینم از حقوقت کم می کنم و اگه باز هم تکرار بشه در جا اخراجت میکنم، شیرفهم شد؟»
مرینت کمی مکث می کند و آرام نجوا می کند : «بله، دیگه تکرار نمیشه»
_________________________________________________
مرینت در حال جمع و تفریق در ماشین حساب لپ تاپ است که عددی بزرگ در آنجا گم است، حس شکی در مرینت فعال می شود، او هر چقدر حساب می کند آن عدد را درک نمی کند، که به سرعت از روی صندلی بلند می شود و از اتاقش خارج می شود و از پله ها به سرعت پایین می رود.
مرینت دوان دوان به سمت حسابدار شرکت می رود و پشت میز او می ایستد و نجوا می کند : «حالیکه، میتونی به پیرینت از تمام خرید های این هفته ش رکن بگیری؟» جولیکا نگاهی به مرینت می اندازد و می گوید : «چرا، مگه چی شده؟» مرینت نفسی بیرون می دهد و می گوید : «نمیدونم، یعنی، یعنی نمیتونم توضیح بدم، خواهشا یه پیرینت بده خیلی اضطراریه!» جولیکا مکثی می کند میگوید : «باشه، چند لحظه صبر کن» .
اندکی میگذرد که جولیکا کاغذی پر از عدد روی میز می گذارد و میگوید : «بگیر» مرینت له سرعت کاغذ را بر می دارد و به سمت اتاقش می رود و در طول مسیر بلند می گوید : «ممنون»
مرینت به سرعت روی صندلی اش می نشیند و مشغول بررسی تمام خرید ها و قیمت های نوشته شده روی کاغذ است که به برداشت پنجاه هزار یورو می رسد، کمی مکث می کند و به سمت اسم کسی که پول را برداشت کرده است می رود، کاگامی تسروگی، ساعت ۵:۴۷ بعد از ظهر.
کاگامی تسروگی, او همان دوست دختر آدرین، مدیر شرکت بود، مرینت گوشه ای از لبش با دندون هایش در بر می گیرد، ترسی درون او زنده شده بود، اما او نمیخواست که به خاطر گزارش غلط دادن به مدیر شرکت، اخراج شود. پس عجولانه به سمت اتاق آدرین می رود تا این اتفاق را با او در جریان بگذارد، مرینت بدون در زدن در اتاق را باز می کند که با دیدن صحنه ای ترسی بیشتر در دل او غوطهور می شود، کاگامی همان دختر روی صندلی آدرین نشسته و مشغول بازی با انگشتش است مرینت می خواهد به سرت در را ببندد که صدایی مانع این کار او می شود : «بهت یاد ندادن بدون در زدن بیای تو؟» صدای گاکامیست، این حرف او ترسی بیشتر در دل مرینت می اندازد که مرینت لرزان زمزمه می کند : «ب.ب.بخشید» و می خواهد در را ببندد که صدای کاگامی باز هم مانع این کار او می شود : «چیکار داشتی؟» مرینت نفسی عمیق بیرون می دهد و چشمانش را به طرفی می دوزد و می گوید : «با آد. آقای آگرست کار داشتم» کاگامی ابرویی بالا می اندازد و می گوید : «خب میبینی که آدرین نیست، به من بگو» مرینت مکثی میکند، درون او ترسی وحشتناک فروان می شود، یعنی اگر له او بگوید چه می شود؟ آیا اخراجش میکند، یا شایدم رشفه ای میدهد تا به آدرین نگوید یا شایدم کارش دلیلی داشته که صدای کاگامی بلند تر می شود : «مگه نشنیدی چی گفتم» مرینت مکثی می کند در اتاق را می بند و وارد اتاق می شود نفسی عمیق می کشد و میگوید : «حدود پنجاه هزار یورو از حساب خصوصی شرکت کم شده» کاگامی با شنیدن حرف او رنگ پریده می شود و کمی لرزان می گوید : «که چی؟» مرینت سکوت میکند و چیزی نمیگوید، از چهره ی کاگامی مشخص است که گندش بالا آماده، کاگامی خشمگین فریاد میزند : «گفتم که چی؟» مرینت از شدت بلندی صدا چشمانش را می بندد و محکم روی هم فشار می دهد و آرام و لرزان زمزمه می کند : «خب، خب شما اون پول رو برداشت کردید».
کاگامی با شنیدن حرف هوفی عمیق می کشد و با حالت نیشخند می گوید : «یعنی من برای کارهام باید از تو اجازه بگیرم؟!» مرینت مکثی میکند، نفسی عمیق بیرون می دهد و چشمانش را باز می کند و جسورانه می گوید : «آخه، آخه اون حساب خصوصیه و فقط کسایی حق برداشت پول رو دارن که آقای آگرست مشخص کرده باشه!؛» آن چنان فاصله میان گفته شدن این حرف نبود که ضربه ی سوزان به صورت مرینت برخورد میکند و مرینت نقش بر زمین می شود، آن چنان سیلی که به خورده شده بود محکم بود که صورتش مانند خون قرمز شده بود و گوشه ای از لبش نیز ترکیده، لحظه افتادن مرینت بانکی عظیم در سرتاسر شرکت پخش کرده بود که همه ی کارکنان خیره به اتاق مدیر بودند که کاگامی خشمگین نجوا می کند : «عوضی آشغال، به من تهمت دزدی میزنی» بغضی عمیق در گلوی مرینت غوطهور می شود که ناگهان صدای کوبنده بلند میشود، آدرین در را محکم می کوبد و اخمی تند می کند و میگوید : «اینجا چه خبره»
_________________________________________________
خب اینم از این پارت، امیدوارم خوشتون بیاد و مقدار حمایت هاتون رو ادامه دادن یا ندادن رمان تاثیر داره و اگه حمایت ها پایین باشه ادامه نمیدم، پس لطفا حمایت کنید و کامنت بزارید و لایک کنید و منم قول میدم حمایتتون کنم و ممنون.