دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت هفتاد و یکم»
واقعا از اینکه دیدم اینقدر حمایت ها رو خیلی ذوق کردم 😚😚
مرسی ساز اینکه سریع شرط رو رسوندین ♥️♥️🥳
پس این پارت هم سریع تر و بیشتر حمایت کن 😚
«پارت هفتاد و یکم»
واقعا از اینکه دیدم اینقدر حمایت ها رو خیلی ذوق کردم 😚😚
مرسی ساز اینکه سریع شرط رو رسوندین ♥️♥️🥳
پس این پارت هم سریع تر و بیشتر حمایت کن 😚
«پارت هفتاد»
بخاطر تأخیرم توی پارت دهی معذرت میخوام ، البته شما هم خیلی نکردید ، ولی چون از فردا مدارس باز میشه و دیگه سرم شلوغ میشه پارت دادم.
تقریبا داریم به پارت های پایانی نزدیک میشیم پس حمایت کن هم وطن😀
«پارت شصت و نهم»
بعد از سالهای غریبانه پارت دادم ، از اونجایی که یکم مشکل برام پیش اومده بود و ایده نداشتم یکم دیر شد ولی امیدوارم این پارت رو بترکونید ❤️💕❤️😁
«پارت شصت و هشت»
سلام ، یکم دیر اومدم ولی دست پر اومدم ، البته با اینکه وضع حمایت ها هنوز خوب نیست ولی ....
اومدم با یه پارت پر و پیمون و حساس 👇🏻
«پارت شصت و هفتم»
برای حمایت ها که گل کاشتین ، عالی بود 🙄
--------------------------------------------------------
اروم به سمت پله ها میره ، قبل از اینکه وارد اتاق بشه ، دوباره با صدای بلند میگه : از این به بعد وعده های غذایی رو توی اتاقم میخورم ، تا اذیت نشید اقای اسمارت.
و بعد وارد اتاقش میه ، وسایلش رو روی صندلی میزاره و خودش رو روی تخت پرت میکنه ، نفس عمیقی میکشه و اروم با خودش میگه : باید راهی باشه تا از دستش خلاص بشم؟مثلا فرار کنم؟البته اون همه جا ادم داره سریع پیدام میکنه ، به بهانه تحصیل هم میتونم برم خارج از کشور....البته فک نمیکنم بزاره تنها برم....پس کی میتونم از دستش خلاص بشم ؟
«پارت شصت ششم»
ویرایش شده
واقعا نمیدونم چی بگم ؟ واقعا دمتون گرم چه حمایت جانانه ای 🙄
-------------------------------------------------------
صبح روز بعد طبق معمول اما بیدار میشه روتین صبحس رو انجام میده و به سمت کمد لباساش میره تا لباسش رو انتخاب کنه ، یه شلوار بک که که جلوی زانوش چاک داشت و یه نیم تنه مشکی با یه پیراهن به رنگ سفید میپوشه ، موهای کوتاه ابریشمیش که به رنگ بلوند بود رو اروم شونه میکنه ، در همین حین با خودش فکر کرد : یعنی رنگ موی من به پدرم رفته یا مادرم ، شاید پدرم ، و حتما رنگ چشمام هم که ابیه به مادرم رفته ، یا شاید برعکس ؟
«پارت شصت و پنج»
سلام اومدم با یه پارت جدید ، درسته از شرط پارت قبلی ۸ تا لایک مونده بود ولی مهم حمایت کنندگان هستن که الان منتظرت😉💖
برمی که در ادامه اتفاقات جالبی میافته.این چند پارت آخر رو از دست نده😉
-------------------------------------------------------------
که انا سکوت رو میشکنه و میگه : اما..........نظرت چیه فردا بیای خونه ما و برای امتحانای ترم با هم درس بخونیم؟
اما سرش رو به سمت انا برمیگردونه و در حالی که لبخند تلخی زده بود میگه : خودم که خیلی دوست دارم ولی.......فک نکنم پدربزرگم بزاره .
انا با تعجب به اما میگه : مگه با پدربزرگت زندگی میکنی ؟ پدر و مادرت از هم جدا شدن .......
اما وسط حرف انا می پره و میگه : حداقل کاش طلاق گرفته بودن....هردوشون در حادثه تصاف فوت کردن .
انا دست اما رو میگیره و با ناراحتی روبه اما میگه : واقعا متاسفم........میتونی من رو جای خواهرت بدونی.
«پارت شصت و چهار»
------------------------------------------------------------
آنا که الان پنج سالش بود با کنجکاوی روبهرو اتاق اما ایستاده بود ، مرینت و ادرین تصمیم گرفته بودند اون اتاق تو خونه وجود داشته باشه تا خاطرات اما هم همراهشون باشه .
مرینت آروم سمت آنا رفت و دستش رو گرفتم و بهش گفت : اینجا یه اتاق مخفیه که درش قفله و ما هنوز نتونستیم کلیدش رو پیدا کنیم .
آنا که هنوز قانع نشده بود بغل مامانش رفت تا بره بخوابه.
مرینت آروم اما رو روی تختش گذاشت و بهش گفت : خب دیگه وقت خوابه .
«پارت شصت و سه»
واقعا ممنون که اینقدر حمایت میکنید ، عاشقتونم ❤️
بریم برای یه پارت دیگه ❤️