وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/07/02 19:35 ·

«پارت هفتاد و یکم»

 

واقعا از اینکه دیدم اینقدر حمایت ها رو خیلی ذوق کردم 😚😚

مرسی ساز اینکه سریع شرط رو رسوندین ♥️♥️🥳

 

پس این پارت هم سریع تر و بیشتر حمایت کن 😚

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/06/31 17:15 ·

«پارت هفتاد»

بخاطر تأخیرم توی پارت دهی معذرت می‌خوام ، البته شما هم خیلی نکردید ، ولی چون از فردا مدارس باز میشه و دیگه سرم شلوغ میشه پارت دادم.

تقریبا داریم به پارت های پایانی نزدیک میشیم پس حمایت کن هم وطن😀

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/06/09 16:51 ·

«پارت شصت و نهم»

 

بعد از سالهای غریبانه پارت دادم ، از اونجایی که یکم مشکل برام پیش اومده بود و ایده نداشتم یکم دیر شد ولی امیدوارم این پارت رو بترکونید ❤️💕❤️😁

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/05/02 17:24 ·

«پارت شصت و هشت»

سلام ، یکم دیر اومدم ولی دست پر اومدم ، البته با اینکه وضع حمایت ها هنوز خوب نیست ولی ....

اومدم با یه پارت پر و پیمون و حساس 👇🏻

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/04/23 12:49 ·

«پارت شصت و هفتم»

برای حمایت ها که گل کاشتین ، عالی بود 🙄

--------------------------------------------------------

اروم به سمت پله ها میره ، قبل از اینکه وارد اتاق بشه ، دوباره با صدای بلند میگه : از این به بعد وعده های غذایی رو توی اتاقم میخورم ، تا اذیت نشید اقای اسمارت.
و بعد وارد اتاقش میه ، وسایلش رو روی صندلی میزاره و خودش رو روی تخت پرت میکنه ، نفس عمیقی میکشه و اروم با خودش میگه : باید راهی باشه تا از دستش خلاص بشم؟مثلا فرار کنم؟البته اون همه جا ادم داره سریع پیدام میکنه ، به بهانه تحصیل هم میتونم برم خارج از کشور....البته فک نمیکنم بزاره تنها برم....پس کی میتونم از دستش خلاص بشم ؟

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/04/17 13:02 ·

«پارت شصت ششم»

ویرایش شده 

واقعا نمیدونم چی بگم ؟ واقعا دمتون گرم چه حمایت جانانه ای 🙄

-------------------------------------------------------

صبح روز بعد طبق معمول اما بیدار میشه روتین صبحس رو انجام میده و به سمت کمد لباساش میره تا لباسش رو انتخاب کنه ، یه شلوار بک که که جلوی زانوش چاک داشت و یه نیم تنه مشکی با یه پیراهن به رنگ سفید میپوشه ، موهای کوتاه ابریشمیش که به رنگ بلوند بود رو اروم شونه میکنه ، در همین حین با خودش فکر کرد : یعنی رنگ موی من به پدرم رفته یا مادرم ، شاید پدرم ، و حتما رنگ چشمام هم که ابیه به مادرم رفته ، یا شاید برعکس ؟

𝒔𝒊𝒄𝒌 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕P5

𝒔𝒊𝒄𝒌 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕P5

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/04/14 23:02 ·

با اینکه اصلا پارت قبل حمایت نشد ولی پارت دادم تا اون هایی که میخونن توی انتظار نمونن ، ولی اگر واقعا این پارت هم حمایت نشه شاید رمان رو ادامه ندم ، چون من زحمت میکشم رمان می‌نویسم و محتوا تولید میکنم ، بعد شما زورتون دو تا لایک یا کامنت بکنید .

 

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/04/12 16:51 ·

«پارت شصت و پنج»

سلام اومدم با یه پارت جدید ، درسته از شرط پارت قبلی ۸ تا لایک مونده بود ولی مهم حمایت کنندگان  هستن که الان منتظرت😉💖

برمی که در ادامه اتفاقات جالبی می‌افته.این چند پارت آخر رو از دست نده😉

-------------------------------------------------------------

که انا سکوت رو میشکنه و میگه : اما..........نظرت چیه فردا بیای خونه ما و برای امتحانای ترم با هم درس بخونیم؟
اما سرش رو به سمت انا برمیگردونه و در حالی که لبخند تلخی زده بود میگه : خودم که خیلی دوست دارم ولی.......فک نکنم پدربزرگم بزاره .
انا با تعجب به اما میگه : مگه با پدربزرگت زندگی میکنی ؟ پدر و مادرت از هم جدا شدن .......
اما وسط حرف انا می پره و میگه : حداقل کاش طلاق گرفته بودن....هردوشون در حادثه تصاف فوت کردن .
انا دست اما رو میگیره و با ناراحتی روبه اما میگه : واقعا متاسفم........میتونی من رو جای خواهرت بدونی.

دنیای پیچیده عشق ❤️

دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/04/10 13:23 ·

«پارت شصت و چهار»

درسته هنوز شرط پارت قبل نرسیده ولی بخاطر کسانی که رمان رو میخونن و حمایت میکنن.

 

------------------------------------------------------------

آنا که الان پنج سالش بود با کنجکاوی روبه‌رو اتاق اما ایستاده بود ، مرینت و ادرین تصمیم گرفته بودند اون اتاق تو خونه وجود داشته باشه تا خاطرات اما هم همراهشون باشه .
مرینت آروم سمت آنا رفت و دستش رو گرفتم و بهش گفت : اینجا یه اتاق مخفیه که درش قفله و ما هنوز نتونستیم کلیدش رو پیدا کنیم .
آنا که هنوز قانع نشده بود بغل مامانش رفت تا بره بخوابه.
مرینت آروم اما رو روی تختش گذاشت و بهش گفت : خب دیگه وقت خوابه .