دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت شصت و سه»
واقعا ممنون که اینقدر حمایت میکنید ، عاشقتونم ❤️
بریم برای یه پارت دیگه ❤️
مرینت بعد از اتفاقی که برای اما افتاد دچار افسردگی حاد شده بود و خیلی وقت بود که از خونه بیرون نرفته بود .
انگار بعد اتفاقی که برای اما افتاد ، دیگه امیدی برای اینکه زندگی کنه نداشت .
هرروز براش تکراری شده بود ، حتی دیگه مزونشم تعطیل کرده بود و یه بند تو خونه بود .
ادرین سعی میکرد تا بتونه کاری کنه که مرینت بتونه با اون اتفاق کنار بیاد ولی انگار وقتی اما مرد روح مرینت هم همراهش رفت و فقط یه تیکه گوشت به جا گذاشته .
.
.
.
.
.
.
.
مرینت تو اتاق اما کنار تختش نشسته بود و داشت لالایی مورد علاقه اما رو زمزمه میکرد ، که حضور ادرین رو احساس میکنه .
ادرین میاد و کنارش میشینه و دستش رو توی دست های گرم خودش میزاره و روبه مرینت بر میگرده و میگه : تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی ، الان یکسال شده ، با اون اتفاقی که برای اما افتاد که دنیا به آخر نرسیده ، تو باید از نو شروع کنی ، بیا با هم از نوع شروع کنیم و.....
مرینت اجازه نمیده ادرین حرفش رو ادامه بده و میگه : وااااااای.....چقدر می تونی خونسرد باشید و ککت نگزه هان؟ اون دختر تو هم بود ولی چرا اینقدر آرومی ، مطمئنم اگر این اتفاق هم برای من بیافته برات مهم نیست .
و بعد اتاق اما رو ترک میکنه و توی اتاق خودشون میره تا بخوابه .
ادرین وارد اتاق میشه به محض اینکه وارد میشه میگه : میدونم خواب نیستی ، اصلا بدون قرص خواب ، خوابت نمیبره.
مرینت همینطور که روی تخت بود سرش رو برمیگردونه و میگه : خب که چی؟
ادرین روی لبه تخت میشینه و میگه : من بیخیال نبودم ، فقط نخواستم حال تو بدتر بشه ، بنظرت اگه منم مثل تو رفتار میکردم خوب بود ، اصلا زندگیمون چی ؟ تو جای من بودی چیکار میکردی ؟
مرینت تا میاد حرف بزنه ادرین به سمت پله ها میره تا به سمت حال بره .
.
.
.
.
.
.
دو سال بعد از مرگ اما ، مرینت و ادرین دوباره صاحب یه فرزند میشن ، یه دختر که موهایی طلایی و چشمان مغز پسته ای داشت .
مرینت در حالی که نوزاد بغلش بود گفت : اما.....همیشه آرزو داشت یه خواهر داشته باشه .
ادرین دستش رو روی شونه مرینت میزاره و میگه : مطمئنم اونم الان خوشحاله ..... حالا اسم این فرشته کوچولو رو چی میخوای بزاری ؟
مرینت یکم فکر میکنه و میگه : آنا .
مرینت بعد یه دنیا اومدن آنا تونسته بود که با اتفاقاتی که افتاده بود کنار بیاد و امید تازه ای به زندگیش ببخشه.
ولی ته قلبش یه نگرانی بود ، هیچوقت نمیزاشت انا از جلوی چشمش دور بشه و همیشه حواسش بهش بود .
مرینت هرشب آنا رو کنار خودش میخوابوند و همیشه ، هرروز و هرشب آنا کنار خودش بود .
.
.
.
سه سال گذشته بود و الان آنا سه سالش شده بود و صاحب یه برادر شده بود ، البته تام اصلا شبیه ادرین نبود ، موهای سورمه ای و چشمای آبی مثل مرینت داشت .
تازه تونستن طعم واقعی زندگی رو بچشن .
خب اینم از این پارت ، ببخشید که یکم ، کم بود .
این چند روز یکم درگیرم برای همین ، ولی اگه شما مثل همیشه حمایت کنید پارت ها رو بیشتر میزارم .
برای پارت بعد ۳۵ کامنت (بدون کامنت های خودم) و ۳۵ لایک ❤️