وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

دختر قوی P3

دختر قوی P3

SARINA SARINA SARINA · 1402/04/01 15:55 ·

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

 

 

پارت سه: 

بچه ها بلند شدن و سلام کردن بهشون سلام کردم و شروع کردم روی تخته درس دادن ربع ساعت از درس گذشته بود که گوشیم زنگ خورد. 

از زبان مریلا: 

وارد سازمان شدم و الیا و انا رو دیدم بهم سلام کردیم و مشغول حرف زدن شدیم چند دقیقه ای گذشت که رئیشمون که بک زن 40 ساله و بسیار با تجربه بود اومد داخل و گفت که باید به ماموریت بریم و هر جور شده باید مرینت هم بیاد زنگ زدم به مرینت و بعد از چند تا بوق برداشت: 

(علامت مرینت_)  (علامت مریلا+) 

+سلام مرینت میگم الان میتونی بیای سازمان؟ 

_سلام مگه چی شده؟ 

+یک ماموریت پیش اومده رئیس گفته باید توهم باشی

_ولی من الان کلاس دارم

+کی کلاست تموم میشه؟ 

_ربع ساعت دیگه

+خب من ربع ساعت دیگه میام دنبالت

_باشه فقط لباسای مخصوصم رو بیار

+باشه

و بعد قطع کردم

از زبان مرینت: 

بعد از قطع شدن گوشی یکی از بچه ها که اسمش کلارا بود پرسید: خانم مشکلی پیش اومده؟ گفتم: نه عزیزم گفت: پس منظورتون از لباس مخصوص چی بود؟ گفتم:......... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امیدوارم خوشتون بیاد😊💜

البته بگم شابد اولاش بد باشه ولی بعدش قشنگ میشه

برای پارت بعد: 

کامنت ها: بالای 10

دختر قوی p2

دختر قوی p2

SARINA SARINA SARINA · 1402/03/31 18:22 ·

از زبان مرینت: با صدای مریلا که میگفت بیدار شو چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم که مریلا گفت: مرینت بدو ساعت 7:30 هست تازه به خودم اومدم سریع به سمت دستشویی رفتم و ابی به صورتم زدم و رفتم توی اشپزخونه و صبحونه خوردم و رفتم توی اتاق و سریع اماده شدم کیفم رو برداشتم و همینجور که داشتم کفش میپوشیدم خطاب به مریلا گفتم: من میرم دبیرستان تو برو سازمان و به حواست به کار ها باشه باشه ای گفت سریع رفتم که دیرم نشه سوار ماشین شدم و به سمت دبیرستان حرکت کردم فاصله خونه تا دبیرستلن ده دقیقه بود موقعی که به دبیرستان رسیدم ماشین رو پارک کردم و به سمت حیاط دبیرستان رفتم که بچه ها به سمتم اومدن.. همیشه بچه ها خیلی دوستم دارن چون خیلی باهاشون صمیمی و مهربونم 😊 بعد از یکی دو دقیقه که باهاشون حرف زدم به سمت دفتر رفتم و وسایلام رو اونجا گذاشتم که یکی از معلم ها که اسمش تینا بود بهم گفت: معلومه تورو خلی دوست دارن

از بین معلم ها با تینا خیلی صمیمی بودم گفتم: اره خیلی باهم صمیمی هستن لبخندی زد و خواست چیزی بگه که زنگ کلاس خورد و باید به کلاس هامون میرفتیم به سمت کلاس رفتم. تا وارد کلاس شدم... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خب امیدوارم خوشتون بیاد و اینم بگم که بچه ها این اولین رمان منه و من تازه واردم و اگر بد شده ببخشید😊✨💜

و اینکه پارت بعد رو اگر لایک ها بالای 10 تا بود میدم✨😊