دختر قوی p2
از زبان مرینت: با صدای مریلا که میگفت بیدار شو چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم که مریلا گفت: مرینت بدو ساعت 7:30 هست تازه به خودم اومدم سریع به سمت دستشویی رفتم و ابی به صورتم زدم و رفتم توی اشپزخونه و صبحونه خوردم و رفتم توی اتاق و سریع اماده شدم کیفم رو برداشتم و همینجور که داشتم کفش میپوشیدم خطاب به مریلا گفتم: من میرم دبیرستان تو برو سازمان و به حواست به کار ها باشه باشه ای گفت سریع رفتم که دیرم نشه سوار ماشین شدم و به سمت دبیرستان حرکت کردم فاصله خونه تا دبیرستلن ده دقیقه بود موقعی که به دبیرستان رسیدم ماشین رو پارک کردم و به سمت حیاط دبیرستان رفتم که بچه ها به سمتم اومدن.. همیشه بچه ها خیلی دوستم دارن چون خیلی باهاشون صمیمی و مهربونم 😊 بعد از یکی دو دقیقه که باهاشون حرف زدم به سمت دفتر رفتم و وسایلام رو اونجا گذاشتم که یکی از معلم ها که اسمش تینا بود بهم گفت: معلومه تورو خلی دوست دارن
از بین معلم ها با تینا خیلی صمیمی بودم گفتم: اره خیلی باهم صمیمی هستن لبخندی زد و خواست چیزی بگه که زنگ کلاس خورد و باید به کلاس هامون میرفتیم به سمت کلاس رفتم. تا وارد کلاس شدم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب امیدوارم خوشتون بیاد و اینم بگم که بچه ها این اولین رمان منه و من تازه واردم و اگر بد شده ببخشید😊✨💜
و اینکه پارت بعد رو اگر لایک ها بالای 10 تا بود میدم✨😊