رویا یا واقعیت ( تک پارتی درخواستی)
عیدی اسی ... ادامه
_این خوبه؟
لوکا: اره، خیلی بهت میاد .
_ باشه همینو بردار . من رفتم تو ماشین .
لوکا اخم هاشو تو هم کشید و مثل بچه ها گفت : پس من چی؟
اول متوجه حرفش نشدم اما بعد فهمیدم که اونم لباس می خواد . تک خنده ای کردم و گفتم: بریم طبقه بالا.
وارد اسانسور شدیم قیژقیژ اسانسور نشون میداد قدیمیه. با بسته شدن در کیلید ۲ رو فشار دادم .اسانسور با سرعت زیاد به بالا رفت و گیر کرد. به در کوبیدم . لوکا پوفی از سر خستگی کشید و گفت : یه لباس هم به ما مردا نبینین .
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم : به من چه؟
مگه من گفتم این خرابه رو سوار شیم.
دکمه کمک رو فشار دادیم که برقای اسانسور رفت . دیگه هیچ راهی نبود. نا امید به دیواره اسانسور تکیه دادم که لوکا گوشیشو برداشت و به اتش نشانی زنگ زد .
بعد چند ساعت از دست اسانسور خلاص شدیم که من گفتم با پله بریم طبقه بالا؟
لوکا از کلافگی پوف بلندی کشید و دستشو تو موهاش کرد .
لوکا: امروز نه....
شونه هامو به نشونه بی محلی بالا انداختم و گفتم: پس لطفا حساب کنید .
لوکا: از دست این دخترا.
خندم گرفته بود.
کارت رو داد و از فروشگاه زدیم بیرون .
سوار ماشین شدم که لوکا با بستنی اومد و گفت: گشنمه!
بستنی رو ازش گرفتم و با لذت خوردم.
*****
_ لوکا مواظب باش . جادش خطر ناکه.!
لوکا: نترس عشقم!
_ لوکا جلوتو نگاه کن . لوکا.....
خون از سر و لب های لوکا می چکید . قطره های اشک از صورتم جاری می شد .نه من نمی خواستم از دستش بدم. صدای امبولاس گوشم رو پر کرده بود. از ماشین پیاده شدم و بی هوا روی گونش رو بوسیدم و داد زدم.
_ چرا می برینش اون مال منه.
پرستار: خانم ایشون مریضه.
پاهام طاقت ایستادن نداشت و قلبم طاقت دیدن این صحنه هارو نداشت.
*******
بازتاب نور چشمامو اذیت می کرد . بیمارستان... من اونجا بودم .
از تخت پیاده شدم و وارد اتاق لوکا شدم که با دیدن پارچه سفیدی روش قطرات اشک از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
صدای نرم و دلنشینی گوشم رو احاطه کرده بود . صدای اشنا . صدایی که بهش نیاز داشتم .
ادرین: مرینت پاشو. عشقم .
لای چشمامو باز کردم .
تعجب وار گفتم: ادرین.
پس لوکا. بیمارسان
ادرین: چی میگی ! الان تو خونه ای یادت رفته!
بیا بریم صبحونه بخوریم.
پس اون خواب بود . نفس راحتی کشیدم که واقعیت نداشته .
لبخندی روی لبم جاری شد. باشه عزیزم .