ارباب عشق

Marl Marl Marl · 1401/10/21 09:49 · خواندن 2 دقیقه

تک پارتی 

تک پارتی .
ارباب عشق 
برای چند لحظه چشمام رو بستم شاید درد پاهام رو فراموش می کردم.
ممکن بود گیر بیفتم اما دیگه نمی تونستم بدوم .

دختر کوچیک ۵ ساله ای رو دیدم که رو زمین خرد و پاهای کوچیکش زخم شده .. 
می خواستم برم و کمکش کنم و به پاهاش چسب زخم بزنم .
اما بلند شد ... میدونم دردش میومد چون نمی تونست درست رو پاهاش مسلت باشه . 
اما تازه شروع به راه رفتن کردن و کنار لبش لخند رو دیدم . 
مادرش سریع نزدیکش شد و گونه ی کوچیکش رو بوسید .
مادر : دخترم حالت خوبه؟
دختر: بله مامان چیزیم نشد.
انگار مادر نفس راحتی کشیده بود.
منم تعجب کردم بودم . هر دختری بود گریه می کرد..
منم باید مثل اون باشم .
بلند شدم و پیش اربابم رفتم . اون ادم مهربانی بود اما وقتی که دیدم . دختری را هر روز میاره خونه .و دبگه بهم توجه نمی کنه . چرا یاد همچین روزی نیفتادم که اون دختر بهم تهمت دزدی می زنه .
انگار درد پاهام منم خوب شده بود.
ولی اروم اروم راه می رفتم . در سیاه پوشی رو دیدم . اینجا خونه ی اربابمه ؟
در زدم . ارباب با صورتی غمگین منو به خونه راه داد. من اول شروع به حرف زدن کردم . 
_ خوب ارباب..
وسط حرفم پرید و گفت : می دونم .. زود قضاوت کردم .. تو بهترین بودی و من قدرتو را ندونستم ..
میتونی منو ببخشی؟
تو چشمام برق زود و با ذوق جواب بله رو دادم .
ارباب یکم من من کردم و گفت: من .. خوب می خواستم .. تو را  می خواستم؟
اول متوجه حرفش نشدم  .
اما بعد فهمیدم که می خواد باهاش ازدواج کنم.
قبول کنم 
؟
یا رد کنم؟
تو همون حال و هوا بودم که جعبه ای که توش یدونه انگشتربود رو جلوم باز کرد. 
من اونو گرفتم و دستم کردم ..
یعنی الان منم مثل اون دختر تونسته بودم از روی زمین بلند بشم و لبخند بزنم؟

پایان