تک پارتی
بفرمایید ادامه مطلب
یه خواهر و برادر دو شاهزاده
شاهزاده و شاهدخت تنها تو تاریکی در باغ قصر قدم میزدن...
به تاب میرسن شاهزاده و شاهدخت بر روی اون می نشینن شاهدخت سرش رو برروی شونه برادرش میزاره....
ناگهان دوتا از سرباز های پدرشون به اونها نزدیک میشن سربازها بعد از تعظیم به شاهزاده میگن : دو تا جادوگر خائن که به جان پدرتون سو قصد کرده بودن از زندان فرار کردن پدرتون گفتن شما به همراه چند سرباز برای دستگیر و زندانی کردن اونها برید...
شاهزاده رو به شاهدخت میگه : خواهر عزیزم تو برو قصر من به همراه سرباز ها برای دستگیر کردن اونا میرم نگران من نباش
شاهدخت گفت:اما...
شاهزاده :اما نداره برو دیگه فقط بدون من همیشه برای مراقبت از تو هستم آجی کوچولو آفرین
شاهدخت بدون گفتن حرفی سرش رو تکون میده و به سمت قصر میره و شاهزاده سوار بر اسبش(به قول داداشم سوار بر خری سبز ) میشه و به همراه سربازا به سمت زندان میرن.
بعد از رسیدن به زندتن به جنگل کنار زندان میرن چون تنها احتمالی که میدادن این بود که زندانی ها بعد از فرار به اون جنگل رفته باشن
شاهزاده و سربازها وارد جنگل میشن جلو میرن شاهزاده به سربازا میگه مراقب اطراف باشین اما وقتی صدایی نمی شنود به پشت سرش نگاهی می اندازه و از نبود سربازا ترسی در دلش به وجود میاد اما سریع خودش رو جمع و جور میکنه
بالاخره جادوگرها رو دید حالا وقت جنگ بود از اسب پیاده شد و به سمت اونا حمله کرد جنگ شروع شد قدرت یکی از جادوگرا خاک بود و دیگری قدرت معالجه هر زخمی اما شاهزاده هیچ قدرتی نداشت
جادوگر صخره هایی بر سر راه شاهزاده ساخت زمانی که شاهزاده از صخره ها عبور کرد جادوگرها اون رو غافلگیر کردن و چندین خنجر به سمت قلب شاهزاده پرت کردن شاهزاده از ترس چشمانش را بسته بود اما وقتی دردی حس نکرد چشمانش رو باز کرد و یه دیوار سبز از جنس ساقه گیاهان جلو خودش دید به جادوگرا نگاهی انداخت و دید اونها هم با حیرت به دیوار نگاه میکنن
در همین زمان یک شنل پوش در بین درختان ظاهر شد.....اون شنل پوش کسی بود که من رو نجات داده بود یا حداقل من این طور فکر میکردم ... شنل پوشی که معلوم نبود مرده یا زن
یه بشکن زد و دوتا جادوگر دست و پاهاشون با ساقه گیاهها بسته شد... وقتی بشکن زد دستاش رو دیدم از دستای ظریف و لاغرش معلوم بود دختره .بانو شنل پوش .تو موقعیت حساس هم دنبال سوژه مسخره بازیم.....
شنلش رو روی شونه هاش انداخت و حالا دیگه میتونستم صورتش رو ببینم ...جان ؟! ... اینکه----(اسمشو نمیگم) خواهر من جادوگرا با تعجب بهش نگاه میکردن
اما با دادی که کشید به خودمون اومدیم: شما خائن ها رو از سرزمین تبعید کردم تا از کارتون پشیمون بشید نه اینکه به کاراتون ادامه بدید اما حالا به دستور شاهدخت و شاهزاده شهر گمشده جادوگر ها. خودم . شما باید بمیرید .....
دستش رو مشت کرد صدا جیغ جادوگر ها تو کل جنگ پیچیده بود و وقتی دستش رو باز کرد اون دوتا پودر شدن و خودش یه لبخند زد و ناپدید شد ....
الان یعنی اون خواهر من نبود و یه جادوگر بود؟ پس چرا همه میگفتن اون شاهدخته و خواهرمنه؟چرا پدر و مادر میگفتن اونم بچه شونه؟شهر گمشده؟شاهزاده جادوگرا؟فرمانروا؟...هزار تا سوال تو ذهنم بود.... مرینتتتتتتتتتتتتتتت
ادامه بدم یا تک پارتی باشه .؟