داستان 💗👐

🤲بخدا میدونم دوست داری پس از دستش ندهه👸
سلام من مرینت هستم و خوش اومدین به داستان زندگی من زندگی من خیلی تخیلی به نظر می آید ولی تمامش واقعی هستش🫨 اولین قسمت:شغل من✍️
¹- از زبان مرینت:بالاخره ملی درس خوندن تونستم یه شغل خوب پیدا کنم .😛 من کارمند یه کافه بودم یا همون گارسون💁♀️ من شغلمو دوست داشتم پ راضی بودم ماهیانه ۱۹ میلیون در آمد داشتم .💶 یک روز وقتی که وارد کافه شدم دیدم هیچ کسی داخل کافه نیست 🤨شک کردم فکر کردم امروز تعطیل شده و یهو گوشیم زنگ خورد⚠️ جواب دادم
مکالمه👇
مرینت:بله بفرمایید
ناشناس: نامه رو بخون مرینت 🤷♀️
مرینت :[ توی ذهنش :اسم منو از کجا میدونههه😵💫ه] کدوم نامه؟
ناشناس : روی میز شماره ی ⁸ 🙄
مرینت رفت و نامه رو خوند 😶🌫️
نامه👇
مرینت عزیزم امیدوارم که ناراحت نشی اما من و بقیه کارمندا رفتیم مسافرت
🌄 تا وسایل جدید برای کافه بخریم 🤡 تا ۳ روز دیگه هم بر نمیگردیم حواست به کافه باشه
مرینت :❓️ تا بیاد جواب گوشیشو بده تلفن قطع شد. 🤥 مرینت ترسید 🤷♀️🍭
چون از آشپز خونه صدا اومد 🥴 رفت آروم و وقتی در آشپز خونه رو باز کرد 🖼دید یه پیشی کوچولو از پنجره اومده بوده 🐈⬛ پیشی رو برد بیرون از کافه و پیشی گفت :میو میو مرسی
قیافه مرینت 🤣 خدایا مرسی چیییی ❓️پیشی حرف زد ؟🫢
از زبان مرینت : اهمیت ندادم و رفتم چند تا موچی درست کردم و کافه رو باز کردم.🔛
چند تا مشتری اومدن و تا شب همچی اوکی بود تا اینکه فهمیدم یخچال هیچی داخلش نیست ☢️
آخه صبح پر بود ⬆️ یعنی چی شده ؟ یادم افتاد که همشون خراب بود و ریختم دور ♻️
خیالم راحت شد رفتم خونم 🟣
.
.
.
.لایک کن 🤩
.
.
. کامنت بزار 🤫
.
.
خب بچه ها نظرتون چیه؟ دوست دارین بازم بنویسم 🍭🌵
بای
حمایت نشه فراموشششا 😃