داستان 💗👐

MEHRANA MEHRANA MEHRANA · 1403/10/28 14:54 · خواندن 2 دقیقه

🤲بخدا میدونم دوست داری پس از دستش ندهه👸

سلام من  مرینت هستم و خوش اومدین به داستان زندگی من زندگی من خیلی تخیلی به نظر می آید ولی تمامش واقعی هستش🫨 اولین قسمت:شغل من✍️

¹- از زبان مرینت:بالاخره ملی درس خوندن تونستم یه شغل خوب پیدا کنم .😛 من کارمند  یه کافه بودم  یا همون گارسون💁‍♀️ من شغلمو دوست داشتم پ راضی بودم ماهیانه ۱۹ میلیون در آمد داشتم .💶 یک روز وقتی که وارد کافه شدم  دیدم هیچ کسی داخل کافه نیست 🤨شک کردم  فکر کردم امروز تعطیل شده و یهو گوشیم زنگ خورد⚠️  جواب دادم

مکالمه👇

مرینت:بله بفرمایید 

ناشناس: نامه رو بخون مرینت 🤷‍♀️

مرینت :[ توی ذهنش :اسم منو از کجا میدونههه😵‍💫ه]  کدوم نامه؟ 

ناشناس : روی میز  شماره ی ⁸ 🙄

مرینت  رفت و نامه رو خوند 😶‍🌫️

نامه👇

مرینت عزیزم امیدوارم که ناراحت نشی اما من و  بقیه  کارمندا رفتیم  مسافرت

🌄 تا وسایل جدید برای کافه بخریم 🤡 تا  ۳ روز دیگه هم بر نمیگردیم  حواست به کافه باشه 

مرینت :❓️ تا بیاد جواب گوشیشو بده  تلفن قطع شد. 🤥 مرینت ترسید 🤷‍♀️🍭

چون از آشپز خونه صدا اومد 🥴 رفت آروم و وقتی در آشپز خونه رو باز کرد 🖼دید یه پیشی کوچولو از پنجره اومده بوده 🐈‍⬛  پیشی رو برد بیرون از کافه و پیشی گفت :میو میو  مرسی 

قیافه مرینت 🤣 خدایا مرسی چیییی ❓️پیشی حرف زد ؟🫢

از زبان مرینت : اهمیت ندادم و رفتم چند تا موچی درست کردم و کافه رو باز کردم.🔛

چند تا مشتری اومدن و تا شب همچی اوکی بود تا اینکه فهمیدم یخچال هیچی داخلش نیست ☢️

آخه صبح پر بود ⬆️ یعنی چی شده ؟ یادم افتاد که همشون خراب بود و ریختم دور ♻️

خیالم راحت شد رفتم خونم  🟣‌

.

.

.

.لایک کن 🤩

.

.

. کامنت بزار  🤫

.

.

خب بچه ها نظرتون چیه؟ دوست دارین بازم بنویسم 🍭🌵

 

بای

 

 

حمایت نشه فراموشششا 😃