رمان فراموشی پارت آخر

Witch Witch Witch · 1403/04/11 11:24 · خواندن 13 دقیقه

دختری که تظاهر میکنه فراموشی گرفته تا دشمنش بهش آسیب نزنه + پسری که وانمود میکنه نامزدشه 

رمان عاشقانه ی میراکلسی 😁انمیز تو لاورز پرستا کجان؟

رمز پارت ۱۹ و ۲۲ :8656696


« لعنت بهت دیمن!! چرا داری اینکارو می‌کنی ؟»
_«اوه عزیزم من که کاری نمیکنم!! دولت و قانون اینکارو برام می‌کنه »
آدرین با تشر و دلسردی به مرینت نگاه کرد، به شخصی که روزی احساس میکرد تمام دنیایش است « چرا اینکارو می‌کنی ؟»
مرینت نگاهش را به آدرین نداد، همچنان چاقویی در دستش بود و آن را به بالا پرتاب میکرد و دوباره آن را از نوکش می‌گرفت « شاید چون برای این استخدام شدم؟»


مرینت دوباره به عمق چشمان آدرین خیره شد، شعله ی گرما و عشق در چشمانش هنوز درخشان بود اما سردی و کینه بیشتر از عشق در چشمان بلوری‌رنگش موج میزد « من برای کشتنِ تو استخدام شدم، اما در نهایت این من نیستم که تورو میکشه، این قانونه که تورو به قتل میرسونه»
ذهن آدرین مانند چرخ دنده ای شروع به کار کرد، تمام سرنخ ها، تمام حرف ها و تمام بوها ،تمام سوال هایی که دیمن و مرینت از او کرده بودند ،تمام ماجرا را به یاد آورد 
آدرین سریع به سمت دیمن چرخید « پس تو هیچ وقت به اون خدمت نکردی!! تصمیم گرفتی وفادار ترین هاشو زمین بزنی؟»
دیمن لبخند پهنی زد، موهای سفید و یخی رنگش بیشتر از همیشه به چهره اش بی‌رحمی القا میکرد «اوه مرینت!! زود باش دیگه مارو از شر این عوضی خلاص کن»
 



چشمان زمردگون آدرین روی مرینت قفل شد « مرینت ... تو مجبور نیستی ....»
مرینت سر آدرین فریاد زد « مجبورم »
_«اما تو عاشقمی!!»
_«نه من عاشقت نیستم!! ازت متنفرم»
آدرین متزلزل به مرینت چشم دوخت، حاضر بود تمام دنیایش را بدهد ،حاضر بود برایش التماس کند تا مرینت دوباره اورا ببیند «مرینت ... لازم نیست دوستم داشته باشی ...فقط بهم اجازه ی دوست داشتنت رو بده»
دیمن از آنسو نعره کشید « بزن تو دهنِ کثیفش مرینت !! اون عوضی فقط میخواد یه کاری کنه تا زنده بمونه!! تو براش هیچی نیستی»


مرینت بدون نکاه کردن به چاقو آنرا به بالا پرتاب کرد و دوباره از نوکش گرفت، سپس با تلخی به آدرین چشم دوخت ،ابرو های آدرین در انتظار بالا رفته بود و صدایش آهسته بود، طوری که میخواست بچه ای را آرام کند « مرینت، حقیقت رو ببین، حداقل قبلا تو عاشقم بودی »
اینبار این مرینت بود که کنترل خود را از دست داد و نعره کشید «عاشقت هستم!! تو برام تمام دنیایی، و می‌خوام قبل از اینکه کسی دیگه ای با بدترین روش ممکن تورو بکشه، خودم به سریع ترین حالت تورو بکشم، تا آخرین کسی که میبینی من باشم!! آخرین اسمی که صدا میزنی، تا من کنارت باشم و تا لحظه ی آخر دستتو بگیرم »


_«تو ... تو هنوز منو ... منو دوست داری.. »
آدرین نگاهی به دیمن انداخت و دوباره چشمانش روی مرینت قفل شدند « مطمئنی میخوای اینکارو کنی ؟»
اشک از گونه های مرینت سرازیر شد و چاقو از دستش بر روی زمین افتاد ،سپس آدرین به سمت مرینت خیز برداشت، دو دستش را دو طرف بازوی مرینت انداخت و با پایش ضربه ای به پشت ران پای مرینت زد و مرینت زمین افتاد 
زمین زیر پای مرینت خالی شد و در ثانیه ای دنیا تار شد، مرینت سریع به سمت زمین زیرپایش سقوط کرد و آدرین اورا از دو بازویش نگه داشت تا آرام روی زمین بی افتد، سپس دستانش را روی زمین دو طرف سر مرینت گذاشت و اورا در حصاری انداخت ،چشمان سبزِ نافذ و زمردگونِ آدرین مهربانانه به چشمان مرینت دوخته شده بود و مرینت را آتش میزد، نگاهش پایین و پایین تر رفت و به لب های سرخ مرینت دوخته شد، سپس "مهربانی و عشقِ "نگاهش خود را به جای "شیطنت و خواستن" دادند،  « بگو چطور ببوسمت که دلتنگیم آروم بگیره دوشیزه؟ » 
آدرین سریع سرش را پایین آورد و لب هایش را روی لب های مرینت فشرد و اورا بوسید 
 



حصاری که آدرین برایش ساخته بود مانند آتشی مذاب پوستش را قلقلک می‌داد و مرینت را گرم می‌کرد، وآن بوسه ی لب های زربافت و نرمش مرینت را وادار به اعتراف میکرد، اعتراف به اینکه چقدر تشنه ی لب های آدرین است، آدرین مرینت را وادار کرد که احساسات سرکوب شده اش را رها کند؛ 
آدرین بهتر از هرکسی در دنیا زبان اشاره بلد بود، آنقدری که اشاره های قلب مرینت را از خودش بهتر میفهمید، میفهمید که تنها خواسته ی مرینت هنگام کشیدن خنجر بر پهلویش چه بود، بوسه !!

 

مرینت لب هایش را روی لب های آدرین گذاشت و اورا بوسید، همزمان با بوسه ی او کلِ کارخانه ی متروک با صدای شلیک تفنگ و گلوله بر هوا رفت 
مرینت دست از همراهی کشید، و آدرین به اندازه ی یک کف دست از مرینت دور شد ولی مرینت را همچنان در حصار دستانش انداخته بود ،چشمان بلوری رنگِ مرینت  با ترس و وحشت به آدرین خیره شده بود، به چشمان زمردگون و پر آرامشِ آدرین، مرینت تقلا کنان سعی کرد خود را از زیر حصار آدرین بیرون بکشد « باید فرار کنیم »


آدرین آهسته گردن مرینت را بوسید، نفس های گرم و آرامش اورا قلقلک میداد وقتی زیر گوشش نجوا میکرد « چیزی نیست پیشی کوچولویِ من چیزی نیست، آروم بگیر!!» آدرین بوسه ای نرم تقدیم گونه های مرینت کرد 
لبخند آرامی برلب داشت و چشمانِ شیطنت بارش بیشتر از هروقت دیگری پر از آرامش بود، آدرین می‌توانست شکستن شیشه ی بغض را در چشمان مرینت ببیند، می‌توانست

 رقص قطرات اشک روی گونه‌ی مرینت را ببیند ،سپس دوباره با لب های گرمش بوسه ای تقدیم گونه های مرینت کرد 
مرینت خودش را به راست و چپ تکان داد و فریاد زد « لعنت بهت آدرین!! تمومش کن!! اگه به خاطر محافظت از من بمیری خودم میام و می‌کشمت!! تروخدا باید فرار کنیم »
آدرین با دستان نرمش اشک های مرینت را پاک کرد «چیزی نیست نترس، اتفاقی برات نمی‌افته»


_«بزار برام اتفاقی بی افته!! بزار هرچی میخواد بشه !! فقط تروخدا بیا بریم ، اینجا خطرناکه آدرین... خودتو حصار من کردی .... امکان داره گلوله بخوری »
_«ولی تو آسیبی نمیبینی نیاز نیست بترسی!!»
_«احمق شدی ؟ نمی‌فهمی اگه اتفاقی برات بی افته من می‌میرم؟ بدون تو چطور می‌خوام زندگی کنم ؟!!»


آدرین خندید، وسط تیرباران و درحالی که چند دقیقه قبل امکان داشت بمیرد خندید، آنقدر آهسته و دلربا خندید که مرینت می‌توانست قسم بخورد زیبا تر از آن خنده در دنیا چیزی نیست ، آهسته خندید و خنده اش اصلا هیستریکی نبود« تو همین چند دقیقه پیش میخواستی منو بکشی مرینت بیوآفوی، اینبار واقعا فراموشی گرفتی ؟»


_«احمق شده بودم!!فکر میکردم میتونم بدون تو زندگی کنم!! فکر کردم می‌تونم دوستت نداشته باشم ولی نمیتونم آدرین .... من ... من عاشقت شدم ، بدجوری هم عاشقت شدم و اگه اینجا گلوله بخوری و بمیری من حتی دو ثانیه هم ...»
آدرین محکم وسط حرف مرینت پرید « اگه بمیرم انتقامم رو میگیری ؟»
مرینت مشت محکمی به سینه ی آدرین زد « اره ولی حق نداری بمیر.....»


آدرین حرف مرینت را با بوسه ای سریع قطع کرد، لب هایش را آنچنان محکم بر روی لب های مرینت فشرد که گویی تمام وقت دنیا را داشتند 
و به قول مرینت" لعنت به او، مجبور بود همیشه اینقدر بوی خوب بدهد؟" تمام وجود مرینت سرشار از آدرین شد و به خودش اجازه داد تاخودش را در این بوسه گم کند 
 



بعد از چند دقیقه ،وقتی بوسه ی آنها به اتمام رسید، صدای تیر ها هم به پایان رسیده بود، در اطراف آنها چیزی به حدود ده جنازه ی غرق در خون بود، آدرین آهسته حصار دستانش را برداشت و از روی مرینت بلند شد و دست مرینت را گرفت تا او هم بلند شود

فاکس از پشت یکی از ستون ها بیرون آمد و به یکی از جنازه ها لگد زد، پیراهن جذب و سیاهش چنان موقر بودند انگار که همین چند لحظه پیش ده ها نفر را نکشته بود « واقعا خوشحالم تمومش کردین!! دیگه نمی‌دونستم تا کی میتونم این صحنه ی چندشو تحمل کنم »
_«خفه شو فاکس »


بازوی فاکس مملو از خون بود، آنقدری که از پشت آن پیراهن سیاه هم به چشم بیاید اما فاکس با شیطنت چهره ی مرینت و آدرین را می‌کاوید و لبخند میزد، چشمانش که روی موهای به هم ریخته ی آدرین افتاد نیشش تا بناگوشش باز شد « مثل اینکه وسط تیراندازی و موقع ی گلوله خوردنِ من دو نفر خوب از خودشون پذیرایی کردن »
کلایس از پشت ستون دیگری در آمد و غرولند کرد « خفه شو فاکس مگه تیر نخوردی ؟ دهنتو ببند تا خونت بیشتر نره » 


از پشت جنازه ها و ستون ها، یک مرد و یک زن دیگر هم درآمدند که دقیقا همان لباس هارا بر تن داشتند 
مرینت بلافاصله نفسش را در سینه حبس کرد، یکی از آن دو نفر آلیا بود، همسایه ای که آدرین به نزدیک شدن مرینت به او اشاره کرده بود، قلب مرینت با دلتنگی برای آدرین تپید 
زمانی که مرینت با آلیا از عشق به افراد دیگر می‌گفت، آلیا به دستور آدرین از او محافظت میکرد

مرینت سعی کرد به جنازه های روی زمین نگاه نکند تا چهره اش را در هم نکشد، فقط امیدوار بود موهایش خونی نشده باشد « آدرین ، اینا همه ....»


آدرین سرش را تکان داد « افراد دیمن بودن که میخواستن منو بکشن ولی ما اون هارو کشیدیم»
_«ولی چرا مگه دیمن رییس تو نبود؟»
آدرین کلافه دستی به میان موهایش کشید «ما جاسوسیم مرینت ،جاسوس ... آدم هایی رو میکشیم که به امپراطوری مون خیانت کردن و تنها راه اینکه دیمن بتونه از شر یکی از افراد ما خلاص بشه و کشته نشه این بود که اون رو کردم دولت شما بندازه برای همین تورو مبجبور کرده تا از دانشگاه روانشناسیت در بیای »
_« از کجا فهمیدی که ... من ...»
خنده ی آدرین مرینت را دوباره به آتش کشید «از کجا فهمیدم میخوای بهم خیانت کنی ؟ اوه عزیزم باورت نمیشه وقتی شراب میخوری چقدر بد دهن میشی »


گونه های مرینت رسما آتش گرفتند و صحنه ها از جلوی چشمانش رد شدند ،شبی را به خاطر آورد که آدرین بابت یک شراب قوی و بیرون آمدن از اتاق از او ناراحت شد و روز بعد گفت مرینت اورا پس زده است ؛
و حالا میفهمید چرا « من اون شب که مهمونی داشتی بهت اعتراف کردم که یه کارآگاه ام »

نیش آدرین تا بناگوشش باز شد و آرام موهای مرینت را نوازش کرد « زن باهوشی هستی!!»
مرینت بار دیگر به چشمان زمردگون آدرین خیره شد که لحظه به لحظه تار تر می‌شدند، دیدِ شفافِ مرینت هر لحظه نسبت به آدرین بیشتر تار میشد چون قطرات اشک جلوی چشمانش را گرفته بودند « من ... متاسفم آدرین .. همیشه ، عاشقت بودم فقط ... نمی‌تونستم ... نمی‌تونستم اینو ببینم ... و قول میدم دیگه بهت نزدیک ...»


آدرین محکم صورت مرینت را میان دستانش گرفت و لب هایش را برای بار سوم در عمرش روی لب های مرینت گذاشت، با اینکه اطراف شان بوی آهن و خون جریان داشت و با اینکه حسِ چسبناکی خون مرینت را دربر گرفته بود 
وجود آدرین سراسر آرامش و بوی لذت بخش بود ، تار های طلایی و ابریشمین موهایش مانند طلای خالص زیر نور خورشید میدرخشید و وجودش بوی نعنا،تمشک جنگلی، کاج  و وانیل میداد 
و لب هایش مرینت را یاد مزه ی شیرین و نابِ بستنی ای می‌انداخت که به قول آدرین برای ملکه ها بود

پس از چند لحظه، آدرین از مرینت جدا شد و دسته ای از موهای سورمه ای مرینت را پشت گوش هایش انداخت « می‌دونم مرینت، می‌دونم تو هیچ وقت بهم آسیب نمی‌زنی و میدونم میخوای قول بدی که هیچ وقت ازم دور نمیشی »
گونه های مرینت از قطرات اشک خیس بود اما نیشش با این حرف آدرین تا بناگوشش باز شد « من میخواستم بگم دیگه نزدیکت نمیشم »


حالا این آدرین بود که لبخندی زیبا و بزرگ به مرینت هدیه میداد « برا همین نزاشتم حرفت رو کامل کنی، ملکه ی من قول میدی تا ابد کنارم بمونی ؟»
_«حالا دیگه مال من شدی؟»
آدرین آهسته خندید « شاید باید بازم بیشتر تلاش کنی تا برای تو بشم »
_«قول میدم تا آخر دنیا کنارت باشم »
آدرین آهسته خم شد و پشت به مرینت زانو زد، صدایش مانند همیشه شیطنت خاصی داشت « سوار شو!!»
_«چی ؟»
آدرین دوباره دستور داد « سوار شو »
_«ولی تو چاقو خوردی و ...»
_«انقدر حرف نزن و سوار شو »
مرینت خندید، خنده ای گرم، آنقدر گرم که مطمئن بود در حضورِ این خنده پس تا حالا هیچ کدام از خنده هایش واقعی نبوده اند، آهسته پاهایش را دو طرف پهلوی آدرین گذاشت و خودش را روی پشت آدرین بالا کشید و  بدنش را محکم به پشتِ گرمِ آدرین چسباند، آدرین هم دو دستش را از پشت دور ران پاهای مرینت گذاشت و اورا بر روی پشتش محکم کرد و نگه داشت 
سپس ایستاد و دید تازه ای به جهان مرینت بخشید ، همه چیز از آن بالا متفاوت به نظر می‌رسید

کلایس، فاکس و الیا و دو متحد دیگر کنار آدرین ایستاند ، طوری که می‌خواستند بگویند تا جهنم هم برای آدرین می‌روند 
موهای همه ی شان از جنگ و تیراندازی نامرتب بود اما وقار خاص و زیبایی داشتند

ده ها جنازه دور و اطراف شان غرق در خون بودند و جنازه ی پسری زال به اسم دیمن آن وسط به چشم می‌آمد، مرینت به دیمن خیره شد، از او متشکر بود که اورا به آدرین پیوند داده بود حتی اگر پیوند شان با رنگ و بوی خون بود

مرینت آهسته سرش را میان موهای آدرین فرو کرد و به خودش اجازه داد با تمام قوا عطر موهای آدرین را تنفس کند « ممنونم .. آدرین ،بابت این زندگی ازت ممنونم »

مرینت از این بالا دید جدیدی به همه جا داشت ،نه اینکه منظره ی دومتر بالاتر از قد خودش را دوست داشته باشد، دیدش به زندگی‌اش متفاوت بود 
حالا می‌توانست برای آدرین آدم بکشد، برای آدرین زندگی کند و برای آدرین بمیرد، حالا آینده اش در چهار کلمه خلاصه میشد "او دیگر تنها نبود" مرینت خم شد و گردن آدرین را بوسید و دوباره زیر گوش آدرین نجوا کرد « تا ابد دوستت دارم »
_«میدونم»
 


پایانِ فصل اول 

امیدوارم لذت برده باشید 😈دیدین کسی رو نکشتمممم حالا هی شما بگید پایان خوبی نداره رمان 

 

دیدین بالاخره رمز پارت رو دادم؟ 

برای اینکه خیلی هاتون توی کما بمونید و نتونید حدس بزنید رمز رو تعویض کردم و فقط چند نفر تونستن رمز رو پیدا کنن 

حالا این وسط چند نفر خیلی بیشعور بازی در آوردن 🥲کسایی که هرروز رمز پرسیدن یا کسایی که قهر کردن و رمانم رو خوندن و لذت بردن ولی به خودشون زحمت ندادن حمایت کنن.... اینطور وقتا به نویسنده اعتماد کنید خودش خوب می‌دونه چیکار کنه 

 

اگه این رمان رو دوست داشتید خوشحال میشم رمان بعدی مو حمایت کنید 😁جنازه ی چهارم روی عکس زیر کلیک کنید تا پارت براتون باز بشه