رمان جنازه ی چهارم p:1

Witch Witch Witch · 1403/04/11 02:08 · خواندن 5 دقیقه

هیچ وقت به افسانه ی پریان اعتقاد نداشتم، الان هم ندارم 

وقتی کشته شدن آدم ها جلوی چشمت اتفاق بی‌افته، توهم به افسانه ی پریان اعتقاد نخواهی داشت .. بعد متوجه ی یه چیز میشی ... زندگی به رنگ خونه!!! 

رمان جنایی/غیر میراکلسی / شاهکار دیگری از witch 😅😜


عقربه ی ساعت با صدای بنگی روی ۱۲ نشست و ساعتِ کوچک و فلزی شروع به "دینگ" خواندن کرد 

تاریکی سراسرِ ایستگاه مترو را فراگرفته بود، نگاهم را سمت پاهایم کشاندم تا افکارم به سمت چیز های وحشتناک نرود؛ قانونِ همه همین بود ... مهم نبود ۸۰ ساله باشید یا مثل من ۱۹ ساله، هرچقدر هم که سن داشته باشید از ایستگاه مترو در ساعت ۱۲ شب خواهید ترسید، مخصوصا اگر تنها مسافری باشید که در مترو است 

دوباره به آینه ی سرویس بهداشتی خیره شدم و دسته ای از موهای سرخم را پشت گوش انداختم، مرو  باید به زودی می‌رسید!! 
معمولا بازگشتم از آموزشگاه یا پیست اینقدر طولانی نیست اما زندگی از یک برنامه ی خاص پیروی نمی‌کند، آهسته در امتداد سکو قدم زدم 
شاید اگر شخص دیگری اینجا بود می‌گفت که دیوانه شدم که ساعت ۱۲ شب روی سکو قدم میزنم،آن هم هنگامی که اگر از سکو بر روی ریل ها بی‌افتم هیچ کس نیست تا مرا نجات دهد؛ 


سعی کردم به صدای قدم هایی که از سوی دیگر ایستگاه می‌آمد دقت نکم، به صدای صحبت های پچ‌پچ مانند و زمزمه‌واری که بنظر لاتین می‌آمدند

حاضر بودم خیلی چیز ها بدهم که حداقل پنج یا شش نفر دیگر هم در ایستگاه باشند، اما قسمتی از راهروی روبه رویم در تاریکی مطلق فرو رفته و به من اجازه نمی‌دهد جلوتر از این قدم بگذارم 


سکوی مترو تا بیست متر دیگر هم امتداد دارد و به سکو ها و ستون ها و تبلیغات های نئونی آراسته شده، اما حدود ۱۰ متر جلوتر قسمتی از راهرو در تاریکی مطلق فرو رفته است، گویی دیواری از جنس سایه ها برخواسته بودند تا هرچیزی در این و آن سویِ سایه را در تاریکی فرو ببرند

« لعنت بهت!!» صدای فریاد کنجکاوی درونم را برانگیخته میکرد،شاید باید سر جایم بمانم، ولی تماشای دعوا؟ چه چیزی لذت بخش تر از تماشای دعوا در دنیا وجود دارد؟ باورکنید یا نه ... حاضرم برایش سرو دست هم بکشنم!!

 

به سرعت و گربه‌وار به سمت تاریکی می‌دوم و بدون هیچ صدایی در گوشه ی تاریکی پشت سطل زباله می‌ایستم، موهای قرمزم جلوی دیدم را پرمی‌کنند ولی من با اشتیاق به سه مردی خیره می‌شوم که آنجا هستند؛
جلوتر از من دو مرد با هیکل هایی درشت ایستاده اند و ماسک هایی بر چهره ی شان است که ... پناه بر شیاطین!! آن خون است که می‌بینم ؟ 
 



کاملا در تاریکی فرو رفته ام و سایه مانند ردایی بدن قوزکرده ام را می‌پوشاند، ده قدم آنطرف تر تاریکی جای خود را به روشنایی میدهد 
روشنایی ای چنان قوی که جنازه ی پسر نوجوان را آشکار میکند، پسری با پوست روشن به رنگ دیوار های سفید و پیراهنی جذب و تیره و شلواری سیاه با بند ها و جیب های متعدد همراه با چاقو هایی که از بند ها قلاف شده است

چشم های پسر با وحشت به قاتلان خود خیره شده بود و در حدقه میچرخید، و حالا پسر آهسته در چشمان من خیره شده است و طوری به من نگاه میکند گویی من هم در روشنایی ایستاده ام،یا شاید هم موهای سرخ رنگم مرا لو می‌دهد؟ 


پسر آهسته و تقلا کنان دستان ظریفش را بالا می‌آورد و به سمت من دراز میکند، شاید کمک میخواهد اما از این میترسم که قاتلان مسیر نگاهش را بخوانند 
لب هایش به حرکت در‌می‌آیند، چیزی بین زمزمه و تبسم اما لب‌خوانی حرفش را خوب بلدم !!


چون ۱۹ سال دیده ام مَردُم چگونه اسمم را صدا می‌زدند، پناه بر خدا مردم وقتی درحال مرگ هستند می‌توانند اسم غریبه هارا بفهمند ؟ 
«ایوا¹ »صدایش نرم و لطیف است نه آنطور که فکر میکردم دورگه و بم اما نفس به سختی از میان لب هایش بیرون می آید« اعتماد نکن  ...» 


_«تو از کدوم جهنمی نازل شدی ؟»
صدای مرد سنگین و خشن است و گرما از بدنم رخت می‌بندد و پوستم گزگز میکند، پسر دوباره زمزمه کرد« راز ها برای ...  کسی فاش نشوند .... استعداد ها روزی ... خود را فاش میکنند ... چاقو ها ...» 
_«بکشش» 


به محض شنیدن این حرف از قاتل دوم پا به فرار میگذارم، به جهنم که پسر چیزی میگفت؛
پاهای نازکم دیگر ناو توان ندارند و کوله پشتی سنگینم و محتویاتش بر پشتم فشار می‌اورند، اما هنوز هم سریع تر از دو مرد قوی هیکل و فربه هستم؛ 


کلمات پسر در گوشم نجوا میکنند، رازها برای کسی فاش نشوند، استعداد ها روزی خود را برای کسی فاش میکنند؟ پسر هشداری درمورد قاتلان میداد یا شعر می‌خواند؟

با قوای بیشتر شروع به دویدن کردم، تا آمدن مترو مدت زمان قابل توجهی مانده بود،انقدر زمان مانده بود تا دو نفر بتوانند مرا بکشند و دفن کنند 
 



خاطرات مانند پرده ای از ابر حافظه ام را نوازش می‌کند، شاید شانسی نداشته باشم ولی نقشه ای دارم، جرعت میکنم و نگاهی به پشت سرم می اندازم ، فاصله ی سی قدمی‌مان آنقدری هست که موفق شوم ،فقط باید زودتر خودم را به دستشویی برسانم
اگر زنده بمانم، قول میدهم بعد از آن بابت تمام زورگویی هایم از خواهر دوقلویم عذرخواهی کنم 
سپس به مادرم اعتراف میکنم آن گلدان گران قیمت را من شکستم و نه خواهرم

فقط به پنج دقیقه قدرت بیشتر نیاز دارم 
فقط پنج دقیقه تا زندگی یا پنج دقیقه تا مرگ 
 


پایان پارت 

از خوندن رمان های عاشقانه ی وب خسته نشدین؟ 😈یکم داستان منو بخونید ترس خون تون تامین بشه

امیدوارم لذت برده باشید 😁

شمارو دعوت میکنم به خوندن رمان عاشقانه ی قلمروی عشق از صدف 😍