دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/03/25 00:21 · خواندن 3 دقیقه

«پارت شصت و دو»

خب اومدم با پارت جدید البته ۳ تا لایک از شرط قبلی مونده بود ولی خیلی مهم نبود .

خب بریم برای پارت جدید راستی یادتون نره این پارت های آخر رو دنبال کنید که اتفاقات جدیدی می‌افته.

دکتر : اما من نمی تونم وجدانم رو راضی کنم .
ناشناس : ببین اگه نمی تونی وجدانت رو راضی کن اگر نه پای خانواده است میاد وسط .
دکتر : باشه حالا این بچه رو چیکارش کنم ؟
ناشناس: خبر مرگش رو به پدر و مادرش میدی و طوری رفتار می‌کنی که انگار واقعا بچه مرده و بعد بچه رو بیار به این آدرسی که برات میفرستم .


بیرون از اتاق عمل : 
مرینت و ادرین نگران و اشفته روبرو در اتاق عمل وایساده بودند که دکتر میاد بیرون و میگه : خانووم و آقای اگرست متأسفانه دخترتون فوت شدن .
مرینت شوکه شده بود و فقط اشکاش از چشماش سرازیر شدند.
یه لحظه داشت فکر می‌کرد دکتر داره سر به سرش میزاره یا اصلا همه این ها یه رویا بود .
فقط آروم زیر لب گفت : من........قاتل دخترمم.
دکتر از اونجا می‌ره و بعد اما رو در حالی که یک پارچه سفید روش کشیده شده بود به بیرون میبرن تا به سرد خونه انتقالش بدن .
که مرینت بازوی یکی از پرستارا رو میگیره و میگه : می تونم برای آخرین بار ببینمش؟
پرستار با نگرانی میگه نه ، مرینت آروم روی زانو هاش میشینه و داشت به سینه اش ضربه میزد و زیر لب می‌گفت : تقصیر‌......منه......... به‌خاطر...من...... اما الان پیش ما نیست.....بخاطر...
ادرین که سرش‌ رو دیوار تیکه داده بود ، میره تا مرینت رو اروم کنه .

 

روز خاکسپاری بود ، مرینت هنوز خودش رو مقصر مرگ اما میدونست و هنوز به این باور نداشت که اما تصادف کرده .
مرینت بغل قبر اما نشسته بود و و با چشم های قرمز که هر دقیقه ازش اشک می‌چکید روی خاک های قبر اما دست می کشید .
که الیا اومد بغلش نشست و گفت : مرینت ، تسلیت می....
مرینت نزاشت حرف آلیا تموم بشه و گفت : تسلیت برای چی ، اما هنوز زنده است الان خونه ست (تمام حرف ها رو با گریه میگه) و بعد خودش رو توی بغل الیا جا میده .
دیگه مراسم تموم شده بود و هوا هم تاریک شده بود و حدود ساعت ۸  بود و همه رفته بودند و جز مرینت و ادرین کسی اونجا نبود ، مرینت داشت به خاطرات اما فکر میکرد که صدای رعد و برق اون رو از افکار بیرون میاره ، که ادرین میاد بغلش میشینه و میگه : بیا......بیا بریم خونه ...
مرینت نمی‌زارم حرف ادرین تموم بشه و میگه : کجا بیام...اما این جاست اگه تنهاش بزارم می‌ترسه ، من چطوری بدون اون بیام خونه .
ادرین پوفی می‌کشه و پتویی روی شونه های مرینت میندازه ، مرینت آروم سرش رو روی سینه ادرین می‌زاره، که قطره های بارون روی گونه های مرینت میشینه و دیگه معلوم نبود مرینت اشک میریزه یا قطره های بارون روی صورتشه.

چند ساعت بعد حدود ساعت ۱۰ مرینت و ادرین داشتن به سمت خونه برمیگشتن ، وقتی که رسیدن ادرین متوجه شد که ادرین مرینت خوابش برده برای همین بغلش می‌کنه و روی تخت توی اتاق میخوابونتش و خودش بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد ، خودشم بغل مرینت دراز می‌کشه و موهای مرینت رو نوازش می‌کنه .
.
.
.
.
.
.
.
مرینت بعد از اتفاقی که برای اما افتاد دچار افسردگی حاد شده بود و خیلی وقت بود که از خونه بیرون نرفته بود .

 

 

برای پارت بعد ۳۵ تا کامنت(بدون کامنت های خودم) و ۳۰ تا لایک .

❤️♥️