واقعی ترین عشق p1

SALIN · 00:40 1403/02/21

پارت اول

 

در طبقهٔ بیست و پنجم برج «آگرست»، سر و صدای شدیدی به گوش می‌رسید. 

دو نفر از مسئولین آزمایشگاه، دستان دختری جوان و کوچک اندام را گرفته بودند و به زور او را به سمت آزمایشگاه می‌کشیدند. 

آقای «گابریل آگرست»، رئیس شرکت، با قیافه ای عبوس پشت سرشان حرکت میکرد و به آن ها دستور میداد:« اون موجود رو هر چه زودتر به آزمایشگاه منتقل کنید!» 

پسری موطلایی به نام «آدرین» هم پشت سر آقای آگرست راه میرفت و با گریه و التماس به او می‌گفت:« ... خواهش میکنم پدر!... مرینت تنها کسیه که من تو این دنیا دارم!... اون رو از من نگیرید!...» 

آقای آگرست به پسرش نگاهی کرد و برای اولین بار، به او گفت:« دهنت رو ببند آدرین!» 

مسئولین آزمایشگاه، آن دختر را وارد فضای سرد و ترسناک آزمایشگاه کردند، دختر پرسید:« میخواین با من چی کار کنین؟» 

آقای آگرست گفت:« به زودی خودت میفهمی!» 

یکی از مسئولین آزمایشگاه زیر لبی و آهسته به دخترک گفت:« خیلی متأسفم مرینت...» 

آقای آگرست با دست اشاره ای کرد. 

و آدرین در حالی که اشک می‌ریخت گفت:« دست از سر مرینت بردارین!» و به سمت پدرش حمله کرد و او را هل داد...

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }