واقعی ترین عشق p1
پارت اول
در طبقهٔ بیست و پنجم برج «آگرست»، سر و صدای شدیدی به گوش میرسید.
دو نفر از مسئولین آزمایشگاه، دستان دختری جوان و کوچک اندام را گرفته بودند و به زور او را به سمت آزمایشگاه میکشیدند.
آقای «گابریل آگرست»، رئیس شرکت، با قیافه ای عبوس پشت سرشان حرکت میکرد و به آن ها دستور میداد:« اون موجود رو هر چه زودتر به آزمایشگاه منتقل کنید!»
پسری موطلایی به نام «آدرین» هم پشت سر آقای آگرست راه میرفت و با گریه و التماس به او میگفت:« ... خواهش میکنم پدر!... مرینت تنها کسیه که من تو این دنیا دارم!... اون رو از من نگیرید!...»
آقای آگرست به پسرش نگاهی کرد و برای اولین بار، به او گفت:« دهنت رو ببند آدرین!»
مسئولین آزمایشگاه، آن دختر را وارد فضای سرد و ترسناک آزمایشگاه کردند، دختر پرسید:« میخواین با من چی کار کنین؟»
آقای آگرست گفت:« به زودی خودت میفهمی!»
یکی از مسئولین آزمایشگاه زیر لبی و آهسته به دخترک گفت:« خیلی متأسفم مرینت...»
آقای آگرست با دست اشاره ای کرد.
و آدرین در حالی که اشک میریخت گفت:« دست از سر مرینت بردارین!» و به سمت پدرش حمله کرد و او را هل داد...
{ تا بعد }