سلام به عزیزانم من 𝐓𝐢𝐚𝐧𝐚 هستم با یه تک پارتی .خب من یه رمان تک پارتی غمگین آوردم براتون اگه این رمان حمایتاش زیاد باشه یه رمان تک پارتی به انتخاب خودتون میدم امیدوارم از رمان لذت ببرید .

آلیا دستمو گرفت و با خودش کشید :

من: آیییی آلیا دستمو کندی یواش

آلیا:بدو بدو مرینت نینو منتظرمونه .

آلیا باز به کارش ادامه داد و دستمو میکشید از مدرسه بیرون اومدیم آلیا یکم اینور و اونور رو نگاه کرد تا ماشین نینو رو دید و با ذوق دویید بدون توجه به من تند تند میدویید به نفس نفس افتاده بودم که بلاخره دستمو ول کرد و سوار ماشین شد  منم سوار ماشین شدم و به نینو سلام کردم و چیزی نگفتم .

اصلا از نینو خوشم نمیومد حس بدی نسبت بهش داشتم و الانم به زور آلیا اومدم وگرنه میرفتم خونه‌ی خودم .

من 17سالمه و آلیا هم صمیمی ترین دوستمه و تو کلاسم درسخونم آلیا هم از این مواقع استفاده میکنه و امتحان ها از من تقلب میکنه اما مهم نیس من هدف دارم میخوام به هدفم برسم نه چیز دیگه .

نگاهی به نینو و آلیا کردم که دیدم مثل همیشه درحال جر و بحث هستن کلاً همش دعوا میکنن من موندم چطور همو تحمل میکنن ؟

با صدای نینو به خودم اومدم :

نینو:خب پرنسس آلیا تشریف ببرید پایین تا یه ناهار خوب بهت بدم .

انگاری باز آشتی کردن .

از داخل ماشین نگاهی که بیرون کردم انگاری رفتیم بالا شهر پاریس پس آقانینو میخواد اینجا بهمون ناهار بده .

سرمو برگردوندم که دیدم نینو و آلیا نیستن به بیرون نگاه کردم دیدم اونجا وایسادن و منتظر منن .

در ماشین رو باز کردم که در ماشین صدای بدی داد و از ترس چشمام رو محکم بستم و نگاه نکردم به چیزی که صدای داد نینو بلند شد:

نینو:وای دختر زدی به ماشین میلیاردی؟

چشمام رو باز کردم که یه ماشین مدل بالا رو دیدم مثل اینکه  من اینو داغون کردم 

نینو:وای وای بدو بدو آلیا سولر ماشین شو فرار کنیم .

مم:چرا فرار بریم هزینه‌شو بدیم .

نینو:ماشین میلیاردیه خونه زندگیتونم بفروشی نمیتونی این ماشین رو درست کنی 6میلیارد داری بده به یاروهه ماشینش رو درست کنه ؟

با ترس به نینو نگاهی کردم و سرمو رو به طرفین تکون دادم :

من:نه ندارم ..

نینو:بدو سوار شین الان یاروهه میاد .

سری سوار ماشین شدیم که نینو گازش رو داد رفتیم ...

 

 

مشغول درس خوندن بودم که در اتاقم به صدا در اومد و بابا اومد داخل .

من:سلام بابایی خوبی؟

بابا:سلام به روی ماهت خوبم عزیزم بیا بریم شام انقدر درس نخون .

من:باش شما برید خودم میام.

بابا سری تکون داد و رفت کتابام رو جمع کردم و رفتم طرف آشپزخونه سر میزشام نشستم و سلامی به همه دادم.

مشغول خوردن غذا شدم که مامانم تک سرفه‌ای کرد و بابام نگاهی به مامانم کرد و مامانم با ابرو منو نشون داد بابا انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه رو به من گفت:

بابا:مرینت دخترم یه خاستگار اومده برات .

با تعجب به بابا نگاه میکنم که ادامه میده :

بابا:وضع مالی پسرا عالیه خوشگل هس و خوشتیپم هست و فقط اینکه سنش یکم بالاست...35سالشه اما اصلا بهش نمیخوره .

با بهت به بابام نگاه میکردم یعنی چی ؟

من:بابا خب میدونید که جواب من منفی برای چی بهم میگین ؟

بابا:دخترم مرینت رسم و رسومات رو که میدونی یا با پسرعموت آرژان ازدواج میکنی یا با پسره کدوم ؟

من:بابا الان داری من رو مجبور به ازدواج میکنی من نمیخوام واقعا نمیخوام هنوز کوچیکم .

بابا:دخترم به صلاح خودته من اجبار نمیکنم اگه اجبار میکردم مجبورت میکردم با پسرعموت ازدواج کنی اما نه این کار رو نکردم .

نگاه غمگینم رو به بابا دوختم و چیزی نگفتم صددرصد اون پسره بهتر از آرژان هست خوشتیپه خوشگله آرژان که هیچکدومشو نداره .

من:بابا به پسره بگو بیاد خاستگاری آرژان نمیخواد بیاد .

بابا لبخندی زد سری تکون داد .

پسره 5سال از مامانم فقط کوچیکتره هه...

 

****

 

از آینه به خودم نگاهی انداختم واقعا میخوام ازدواج کنم ؟ازدواج اجباری مثل رمانا .

پوزخندی به آینده‌ ای که در انتظارمه زدم و رفتم روی مبل نشستم .

چند مین دیگه صدای زنگ در اومد واقعا استرس داشتم از رو مبل بلند شدم و رفتم دم در پیش مامانم .

مامانم در رو باز کرد و سرمو پایین دادم اصلاً نمیخواستم نگاهش کنم میترسم نگاهش کن و فقط بهش دست دادم منتظر مامان و باباش بودم اما هیچکس نیومد  بابا و مامان انگار از اول میدونستن چون خیلی خونسردانه رفتار میکردن در رو بستم رفتم‌رو مبل نشستم پسره گفت:

پسره:من مادر و پدرم فوت کردن و کسیم ندارم اما دخترتون رو واقعا دوستش دارم ...

میخواست ادامه بده که بابا گفت:

بابا:من بهت اعتماد دارم آدرین بیا برین بالا  باهم آشنا شین !

پس اسمش آدرینه چه اسم قشنگی .

از جام بلند شدم و آدرین رو بردم داخل اتاقم  پشت سرم اومد و در اتاقم بست اصلا نگاهش نکردم  و سرم همش پایین بود که دستش رو زیر چونه‌م داد و نگاهی بهم کرد واقعا خوشگل و خوشتیب بود اصلا بهش نمیخورد 35سالشه لبخندی زد و گفت:

آدرین:خب مرینت خانم این سری وقتی که میخواستی ماشین یکی رو داغون کنی و فرار کنی اول داخل  ماشین رو ببین که کسی هست یا نه !

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

من:او..اون ماشین برای تو بود ؟

آدرین:آره تازه خریده بودمش ذوقشو داشتم .

من:اومدی انتقام ماشین تو ازم بگیری ؟

آدرین لبخند قشنگی زد و گفت:

آدرین:نه انتقام نمیخوام بگیرم عاشقت شدم که اومدم .

اومدم چیزی بگم که گفت:

آدرین:بلدشو که بریم بیرون بگیرم نظرت مثبته .

از اتاق رفتیم بیرون و رو مبل نشستیم که مامان گفت :

مامان: چی شد ؟

آدرین:دهنتونو شیرین کنید نظرش مثبته .

همه خوشحال شدن و که بابا گفت:

بابا:کی جشن عروسی اینا رو بگیریم؟

آدرین:فردا عروسی میگیرم 

با تعجب به آدرین نگاه کردم یعنی چی فردا ؟

بابا:نه انقدر زود دیگه نه .

آدرین:من دیگه سنی ازم گذشته میخوام که پیش زنم باشم .

بابا سری تکون داد و چیزی نگفت

 

****

 

خسته و کوفته با آدرین اومدم داخل خونه عروسیم عجب چیزا بودا روانی شدم به آدرین نگاه کردم که دیدم با لبخند قشنگی داره بهم‌نگاه میکنه .

یهو دستشو زیر زانوم گذاشت و بغلم کرد و جیغ خفه ای کشیدم من:

من:چیکار میکنی تو ؟

آدرین:دارم میریم اتاق خوابمون مشکل داره ؟

چیزی نگفتم رفتیم داخل اتاق روی تخت درازم کرد و خودشم پیشم دراز کشید و گفت:

آدرین:بلاخره ازدواج کردیم .

من:چطور عاشق من شدی ؟

آدرین انگار رفت داخل عالم گذشته که لبخندی زد و گفت:

آدرین:داخل یه مهمونی با خانواده‌ت اومده بودی منم سرمایه گذاران اونجا بودن از اونجا دل‌باخته‌ت شدم هرروز پیگیرت بودم تا الان که مال خودمی و ...

میخواست چیزی بگه که اوقی زد و سری رفت داخل دستشویی با نگرانی از جام بلند شدم رفتم دستشویی با صحنه‌ی روبه روم که دیدم دستم رو لبم گذاشتم ...

آدرین خون بالا آورده بود ؟

با گریه رفتم طرف و دو طرف صورتشو گفتم تو دستم و گفتم:

من:آدرین تو چت شده خوبی ؟

آدرین:خوبم عزیزم چرا نگرانی ؟

من:آدرین خون بالا آوردی فردا میریم دکتر باید بریم اگه نریم از دستت ناراحت میشم .

آدرین دستش رو گذاشت روی گونه هام و نوازش کرد و گفت:

آدرین:کوچولوم ناراحت نباش باشه میریم .

 

*****

 

آدرین از مطب اومد بیرون با عجله سمتش رفتم و گفتم:

من:چیشده آدرین سرطانت خوش خیم بود ؟

آدرین:آره کوچولوم خوش خیمه گفتن خوب میشم !

من:واییی خیلی خوب شد دیگه منو تنها نمیزاری .

 

از زبان آدرین:

با شوک به دکتر نگاه میکردم بدخیم بود سرطانم یعنی میمیرم ؟

من:دکتر تا کی زنده‌ام ؟

دکتر:حداقل یک ماه

لبخند تلخی زدم و از مطب اومد بیرون

 

از زبان مرینت:

 

*****

 

من:آدریننننننن لطفاً خاکش نکنید لطفا آدریننن نمیتونی منو تنها بزاری گفتی تنهام نمیزاری آدریننن برگرد من بدون تو نمیتونم آدریننننن بیا لطفاً برگرد نمیتونم تحمل کنم نمیتونم آدریننننننن ...

مامان با گریه منو بغل کرده بود و من زجه میزدم عشقم مرد،مردم رفت،دلیل زنده بودنم رفت من بدون اون چیکار کنم ؟

مامانو پس زدم و  خاک  رو بغل کردم خاکی که آدرین زیرشه 

من:چرااااا آدرین برگرد من بدون تو نمیتونم نمیتونم بلد شو آدرین اگه بلد نشی نیبخشمت آدرین من عاشقت شدم یادته گفتی آرزو داری که من عاشقت بشم ؟اما اونقدری عاشقتم که نمیتونی باور کنی  به آرزوت رسیده اما من به آرزوم نرسیدم آدرین تنهامم نزارررر...

 

از زبان راوی:

آدرین خودش رو به خاک سپرد و رهایی گشت ...

امّا مرینت در داستان مان چی ؟

او حق ندارد که زندگیه راحتی داشته باشد ؟

حتماً باید در تیمارستان زندگی خود را ادامه دهد ؟

درسته مرینت در تنهایی ماند کارش به تیمارستان کشید .

تیمارستانی که حکم مرگش را دارد !

مرینت تنها یک آرزو دارد ...مرگ...

امّا آدرین مرد خوش قلب مان چی او راضی هست مرینت از زندگی خود لذّت نبرد و عاقبتش مرگ باشد ؟

این سوالی بی پاسخی است که جوابی ندارد .

 

پایان...

امیدوارم که لذت برده باشید خداحافظ