فرشته مهربون...

SALIN · 00:57 1403/02/17

تک پارتی 

 

نویسندهٔ مهربان و دلنازکی بود که تک و تنها در آپارتمان کوچک خودش زندگی میکرد. 

این مرد، معلم بود. 

روز ها در مدرسه ادبیات درس میداد و شب ها، در آپارتمان کوچک، پشت میز تحریرش مینشت و زیر نور کم فروغ چراغ، شعر و داستان می‌نوشت... 

... او خیلی به بچه ها محبت میکرد، روزی نبود که برای بچه ای بستنی یا آبنبات نخرد؛ و البته رفتار خیلی خیلی خوبی هم با شاگردان کلاسش داشت، دانش آموزانش به خاطر او، عاشق زنگ ادبیات بودند...

 

... کاغذ ها و خودکار های چرک گرفته، همدم شب های تنهایی اش بودند. او مینوشت تا درد تنهایی اش را فراموش کند. 

هر بعد از ظهر که به خانه میرسید و یادش می‌آمد تنهاست، دلش میگرفت و مینشست پشت میزش. اول چند دقیقه زل میزد به پنجره، و بعد بی هدف خودکار را روی کاغذ سُر میداد... هر چه به ذهنش می‌آمد روی کاغذ می‌ریخت... 

تا اینکه روزی، ایده ای به ذهنش رسید. 

او شروع کرد به نوشتن در مورد زنی که دوست داشت کنارش باشد و او را از تنهایی نجات دهد. یک زن ایده‌آل. 

اول خصوصیات ظاهری اش را نوشت: زیبا، با ابرو های کمانی و چشم های کشیده، قد بلند و رعنا... سپس خصوصیات اخلاقی و رفتاری: بی نهایت دوست داشتنی، شوخ طبع، گرم، صمیمی... 

نوشتنش خیلی طول کشید. او به جزئیات اهمیت زیادی میداد بنابراین نوشته هایش همیشه طولانی میشد. 

اما این یک نوشته اش، بیش از حد طولانی شد، به طوری که حتی نوشتنش تا نصف شب بی وقفه ادامه داشت؛ و آن قدر ادامه پیدا کرد که روی کاغذ های دست‌نوشته خوابش برد. 

سرش روی دفتر افتاده و موهایش کنار خودکار ها و مداد ها ریخته بود... 

و چون خواب بود، درخشش یک نور سفید در اتاقش را ندید...

نور با شدت درخشید و ناگهان فرشته ای وسط اتاق ظاهر شد. 

فرشته نزدیک نویسنده شد و به او گفت:« تو مرد خیلی خیلی خوبی هستی که بی منت به دیگران محبت میکنی، بنابراین لایق دریافت پاداش هستی...» سپس انگشتش را روی نوشته‌ی مرد گذاشت و بعد از چند لحظه ناپدید شد... 

 

... صبح، صدای نرم و دلنشین زنانه ای خطاب به نویسنده گفت:« عزیزم؟ عزیزم؟ صبح شده، باید بری سر کار، داره دیرت میشه...» 

نویسنده چشمانش را آرام باز کرد و بعد از چند لحظه، با ناباوری به صحنهٔ رو به رویش خیره شد: زن داخل دست‌نوشته اش، زن رویایی اش، مقابلش ایستاده بود.

 

 

 

 

 

 

پایان ⁦◉