روبان مشکی
تک پارتی
اتوبوس در میانهٔ جادهٔ باریک بیرون شهر به پیش میرفت و هر از گاهی به خاطر پستی و بلندی های راه، بالا و پایین میشد.
دختری جوان _ حدوداً ۲۱ ساله _ سرش را به شیشهٔ اتوبوس چسبانده بود و منظرهٔ مزارع تازه درو شده را تماشا میکرد.
او، تقریباً سه سال قبل، از خانهٔ پدری اش که چند کیلومتری از شهر فاصله داشت، به شهر فرار کرده بود.
اما چرا این کار را کرده بود؟
خودش هم دقیق نمیدانست. پدرش تا حدودی سختگیر و خشک بود، اما دختر آن زمان فکر میکرد که فرار از خانه، راه جالب و هیجان انگیزی برای داشتن یک زندگی رضایت بخش است.
در مدت این سه سال، در خانهٔ یکی از آشنایان زندگی میکرد.
اما به محض اینکه کار پیدا کرد و توانست روی پای خودش بایستد، به همراه یک دختر دیگر خانه ای اجاره کرد و مستقل شد.
و یک زندگی آرام، بی تلاطم و بی هیجان...
... تا اینکه بالاخره بعد از سه سال، حس کرد که دلش برای خانواده اش تنگ شده است: مادرش، برادر کوچکش و البته پدری که زیر لایهٔ سختگیری اش، عمیقاً مهربان بود...
... اتوبوس، مقابل یک ایستگاه کوچک _ که از دو نیمکت چوبی کهنه تشکیل شده بود _ توقف کرد.
کنار ایستگاه، کوره راهی بود که به چند کلبه و خانهٔ روستایی چوبی ختم میشد.
دختر کوله اش را روی دوشش محکم کرد و از راه را گرفت و بالا رفت.
کمی که گشت، خانه خودش را یافت.
هنوز خانه همانطور بود که بود.
وانت قدیمی پدرش، جلوی خانه نبود. دختر فکر کرد که پدرش خانه نیست.
شانه ای بالا انداخت و با طی کردن پله های چوبی، وارد خانه شد.
لبخندی زد، انگار به گذشته پرت شده بود. در خانه، بوی غذا می آمد. یکی از همان خورشت های غلیظ و خوش طعم مادرش.
صدایش را بلند کرد و گفت:« مامان؟ توله سگ؟ کجایین؟» هنوز این عادت بدی که برادرش را با فحش صدا بزند، حفظ کرده بود.
برادرش، با ناباوری، از حیاط پشتی به داخل آمد و چشمش را با تعجب به خواهرش دوخت.
دختر خندید از اینکه برادرش بزرگ شده بود.
برادرش بدون اینکه کلامی حرف بزند، دوید و دختر را در آغوش گرفت.
صدای پایی بر پله ها شنیده شد؛ مادرش هم آمد. او گفت:« دخترم! چقد بزرگ شدی!»
او هم به پسر و دخترش پیوست و آغوش آنان را تکمیل کرد.
دختر سپس پرسید:« بابا کجاست؟ خیلی دلم براش تنگ شده، یه عذخواهی هم بهش بدهکارم...»
اما تا این حرف را زد، مادر و برادرش ساکت شدند. غباری از اندوه روی چهرهٔ آنان نشست.
دختر پرسید:« چیه؟»
ناگهان اما توجه اش جلب شد به دیوار اتاق پذیرایی؛ متوجه نشده بود که قاب عکس پدرش روی آن دیوار آویخته شده.
روبان مشکی ای کنار قاب عکس بود.
پایان ◉