جهنم سفیدp5

💜𝓁𝒶𝓋𝑒𝓃𝒹𝑒𝓇💜 · 09:41 1403/02/13

.

یونا دفترتو بزار روی میز!

خانم لیا این جمله را با احن پرخاشگری فریاد زد.

یونا خجالتی دفترش را به آرامی روی میز گذاشت.

خانم بیا از پیشرفت یهویی یونا شگفت زده شد.دیروز هم،مشخص شده بود که مهبت یونا هوش فوق العاده اوست،ولی هرگز باور نکرده بود.

دوست یونا،یوری به آرامی به پشتش زد.

_هی دختر خبرو شنیدی؟

یونا که از عالم و آدم بی خبر بود ابرویی بالا انداخت.

چه خبری؟

_شاهزاده تهجو...

یونا که از صحبت های بیهوده خسته شده بود بی اهمیت گفت:

_آهان آهان فهمیدم باشه.

یوری که همیشه این انتظار را از دختر مقابلش داشت آهی کشید و سری تکان داد،ولی باز هم از رفتار های پسر خجالتی خسته شده بود.

_باشه پس...فردا می بینیمت.

بار دیگر هم انتظار جوابی را نداشت.یونا مثل همیشه در حال چرخش در حیاط بود که به موج عظیمی از نور برخورد کرد.

_آه بانوی من!

ملکه با مهربانی دستش را بر روی شانه یونا گذاشت.

_تو نباید انقدر بی تفاوت باشی،درست میگم؟! 

و من آنجا هستم با دریایی از خاطرات مدفون شده ات...دریایی که بوی خون می‌دهد...و شاید مرگ بهترین انتخاب برای زندگی باشد!

سال0000


گناه او چه بود؟!یک نگاه...عاشق شدن...او حالا فهمیده بود چرا پرحرف نیست.از قضاوت میترسید!برای همین خود واقعی اش نبود...از قضاوت آسیب دیده بود؛نه تنها از قضاوت،بلکه از مردم هم میترسید،انسان هایی که قضاوت میکنند،میکشند و میخورند،چرا باید توقع پذیرش از سوی آن ها را داشت؟!آری او طرح شده بود.اما...می توانست کمی قوانین خود را زیر پا گذاشت مگرنه؟!فقط یک نگاه که به هزاران نگاه پی در پی به آن پسر منتهی شد و دخترک معصوم چه میدانست همین نگاه های کوچک هم،در آینده می توانند چقدر به او آسیب بزنند؟!آری،او هنوز انسان ها را نشناخته بود...


پسر آهی کشید،ساعت کاری او شروع شده بود و باید به آسمان میرفت،به سمت جایگاهش پرواز کرد؛ناگهان ماه در حالی که او را در بغل گرفته بود ظاهر شد.

_دلم برات تنگ شده بود.

پسر از ظاهر شدن یهویی ماه شوکه شد.

_و..ولی..خورشید گرفتگی پیش‌بینی نشده بود ممکنه بخاطر این حرکت ناگهانی تنبیه شی!

_مهم نیست اونا خیلی وقته ما رو از هم دور نگه‌داشتن.

10می1990


پسر از ورود ناگهانی ماه به مراسم تاجگذاری‌اش شوکه شد.

_سلام ماه خوشحالم می‌بینمت.

نگاه تمام خورشید ها به سمت آن دو جلب شد.

مادرش با عصبانیت به سراغ پسرش رفت.

_هی تو مگه نمیتونی نباید بی اجازه به مراسم تاجگذاری یه خورشید بیای؟!

خورشید چشمانش درشت شد؛انتظار این واکنش را از سوی مادرش نداشت.

_مامان...اون دوستمه.

مادر بر سر پسرش فریادی از سوی عصبانیت کشید.

_فکر میکنی یه ماه حق داره با خورشید دوست شه؟!تو تنبیه میشی و دیگه حق نداری با ماه شب و روز رو بسازی از این به بعد تو روز و ماه شب رو می‌سازه!

اشک از چشمان پسر جاری شد.

_خ...خداحافظ..

پسر به سمت پروردگارش رفت.

_خداوندا دعا میکنم یه نعمتی بهم بدی که دوباره بتونم ماه رو ببینم.

_من ماه گرفتگی و خورشید گرفتگی را برای تو خلق خواهم کرد.