لطفاً ترکم نکن!

SALIN · 00:46 1403/02/12

ادامهٔ تک پارتی قبلی ( بله میدونم حالا که ادامه پیدا کرده تک پارتی محسوب نمیشه، اما حالا شما به بزرگی خودتون این اشتباه لُپّْیْ رو ببخشید.) 

 

... دخترک با خوشحالی و شادی وصف ناپذیری در جهانی بالا تر از جهان معمولی، در کنار طاووس سیاه زندگی میکرد. 

زندگی اش حالا سرشار از لذت بود، این همان زندگی ای بود که همیشه میخواست. 

و اما خود طاووس، او موجود محشری بود، یک مرد بسیار مهربان، دوست داشتنی، و البته جذاب. 

جذابیت طاووس به خاطر چشمانش بود که دخترک هیچوقت نتوانسته بود آن ها را ببیند، اما بعد از آن شب، که طاووس او را در آغوش کشید و با خود به این جهان آورد، توانست ببیند... چشمان کهربایی روشن که شور و امید را به دل آدم تزریق میکرد. 

اینجا، در میان ابر های پُف کرده، و افق صورتی آسمان، همه چیز فوق‌العاده بود...

 

... هنوز مدت زیادی از اقامت دخترک در این بهشت بی مانند نگذشته بود که ناگهان زیر پایش شُل شد. 

ابر هایی که زیر پای دخترک بودند داشتند آرام آرام از هم باز میشدند و دخترک را پایین می‌کشیدند. 

دخترک فریاد کشید:« عزیزم! عزیزم! کجایی؟! من دارم میرم پایین! لطفاً بیا نجاتم بده!» 

طاووس، از دوردست، پر های خود را گشود و با دو بار بال زدن، خود را بالای سر دخترک رساند. 

دخترک گفت:« منو بکش بالا!» 

طاووس نگاهی به زیر پای دخترک کرد و گفت:« متأسفم، نمیتونم عزیزم.» 

دخترک با تعجب پرسید:« چی؟ چرا؟» 

طاووس، با غم گفت:« تو داری بر میگردی، نمیتونم جلوت رو بگیرم و کاری کنم تا ابد اینجا بمونی... متأسفم اما... این برای خودت بهتره...» 

زیر پای دخترک کاملاً ول شد و او در لحظه آخر فقط توانست به طاووس بگوید:« لطفاً ترکم نکن!» 

 

... دخترک ناگهان، با شدت روی تخت بیمارستان به هوش آمد. 

روی دستش سِرُم وصل بود و در سمت چپ تختش دکتر، و در سمت راست تخت، پدر و مادرش ایستاده بودند. 

آن دو با نگرانی به دخترشان نگاه میکردند. 

دخترک با بهت پرسید:« چه اتفاقی افتاده؟» 

مادرش پاسخ داد:« زمانی که من و بابات مشغول دعوا بودیم، تو یکدفعه از حال رفتی و بیهوش شدی، و ما هم آوردیمت بیمارستان، اما خدا رو شکر حالت خوبه.» 

 

 

 

 

 

پایان ⁦◉