جهنم سفیدp3

💜𝓁𝒶𝓋𝑒𝓃𝒹𝑒𝓇💜 · 14:52 1403/02/09

ادامه👇

سال0000(نامشخص)

از شدت ضربه ای که به چشم چپش برخورد کرده بود اشک ریخت،چشم چپش را به آرامی باز کرد،لبخند زد.کور شده بود،البته فقط چشم چپش!او موفق به انجام اولین گام از خودکشی شده بود!

_اینجا کجاست؟من مردم؟

پسر بچه این را با صدای اشکی زمزمه کرد.

_اینجا جاییه که از کابوسات آزادی،اینجا جاییه که از همه چیز آزادی.
زمان حال


خودش را در مکانی سبز رنگ با گل و گیاهانی انبوه دید؛با کمی فکر کردن به یاد آورد که برای چه خود را در این مکان می بیند.

مردی با چهره ای خندان وارد اتاق شد؛آن قدر خنده اش واضح بود که گرگینه،لحظه ای به عقل مرد شک کرد.

مرد ابتدا خون گرگینه را با خونی دیگر مخلوط کرد،خون به رنگ طلایی در آمد.چشم هایش به درشت ترین حالت ممکن درآمد.

_فرد دیگری هم،با این گروه خونی در دنیا هست!

سال0000(3000سال بعد از وجود آدم)


عصبانی بود یا ناراحت؟نمی دانست فقط می خواست آن حس را خالی کند،صدای رسای خدا را شنید.

عزازیل!بر مخلوق من آدم تعظیم کن،چرا که او از تو والاتر است!

در حالی که روی زمین دراز کشیده بود و چشم به آسمان دوخته بود،جواب خدا را با کلماتی که نمی دانست از کجا آمده اند،داد.

_مگر شوخی است؟مگر شوخی است که بدون شناخت به فردی تعظیم بکنم؟از کجا پیدا که اوهم یک فرد پست نباشد؟

به خود آمد و دهانش را بست.

_عزازیل!بهشت و زمین دیگر برای تو معنی ندارد،تو تبعید شده ای!

متوجه بال های ناپدید شده اش شد.

_من دیگر عزازیل نخواهم بود،من ابلیس هستم؛ابلیس!

خود را در مکانی ناشناخته دید؛مکانی که،درش عشق معنایی نداشت.


_من نباید اون حرفا رو میزدم ماری!

ابلیس درحال پاک کردن اشک های رو به خدمتکار وفادارش،ماریا این حرف را زد.

_ولی...شما هم حق داشتید قربان!
ماریا رو به ابلیس بی هیچ ترسی این را گفت.

من حق نداشتم،نباید به آدم توهین میکردم.

ماریا دیگر چیزی نگفت؛مرلین با قدم های تندش وارد اتاق شد.

_قربان فرزند عزرائیل پیدا شده،اون شاهزاده تهجو هست!

ابلیس جوری که نشوند زمزمه کرد:_برادر...


خبر پیدا شدن فرزند عزرائیل در ترانسیلوانیا و همه جا بجز زمین پیچیده بود.

_وای!قطعا دروغه نه؟کی فکرشو میکرد که این افسانه واقعی شده باشه؟

دختر مو مشکی تائید کرد.

_هیچکس فکر نمیکرد اون یه گرگینه باشه؛هممون انتظار ی فرشته ی لوس و نازنازی رو داشتیم؛و کی فکرشو میکرد اون گرگینه شاهزاده تهجو باشه،شنیدم تبعید شده!

ولیعهد از زیر ماسکش نیشخند زد.

_همون پسر۶ساله!


_هی پسر اسمت چیه؟

پسر آبنبات به دست لبخندی زد.

_اسم من تهجو هست،شیش سالمه،مامانم بهم میگفت جو.

_میخوای سه تا درس بهت بدم؟

پسر لبخندی زد.

آره!

و بعد آبنبات پسر را به سطل انداخت.

_اولین درس من بهت اینه که گریه نکن.

و بعد با دست جلوی اشک های پسر را گرفت.