لطفاً ترکم کن!

SALIN · 23:48 1403/02/08

تک پارتی 

 

... ابر سرخ رنگ پاییزی پهنهٔ آسمان را گرفته بود و قطرات درشت باران را به پنجره ها میکوبید. 

دختری نوجوان، در تاریکی اتاقش خود را حبس کرده بود تا مگر بتواند از سر و صدای دعوای پدر و مادرش در امان بماند. 

اما مگر میشد؟ 

صدا مثل نوک متّه در سر دخترک نفوذ می‌یافت. 

دخترک تمام مدت چشمان خیسش را به زانوانش فشار میداد، اما لحظه ای که سرش را بالا آورد تا به چشمانش استراحت بدهد، با صحنهٔ ناگوار همیشگی اوقات تنهایی اش روبرو شد: یک طاووس انسان نمای نر، که قدش دو برابر پدر دخترک بود، مثل همیشه در تاریکی اتاق، مقابلش ایستاده بود و تماشایش میکرد. 

طاووس پر های سیاهی داشت، و گردی های بی شمار روی دُمش، به جای فیروزه ای، به سرخی خون بود. 

دختر، مثل همیشه، گوشهٔ تختش خزید و پتوی خود را در مقابل طاووس سپر کرد. 

طاووس قدمی جلو گذاشت، صدای خس خس نفس هایش کل اتاق را پر کرد. به قدری که دیگر دخترک صدای دعوا و مشاجرهٔ پدر و مادرش را نمی‌شنید. 

دخترک پرسید:« چی ازم میخوای؟» 

طاووس با صدای ترسناکش گفت:« دوستت دارم! چرا به عشق من اهمیت نمیدی؟ چرا منو دوست نداری؟» 

دخترک، تقریباً با جیغ، گفت:« ازم دور شو!» 

ولی طاووس نزدیک تر شد...

 

... همیشه، در تمام زمان هایی که دخترک ناراحت و غمگین بود، سر کلهٔ این موجود ترسناک اسرارآمیز هم در اطراف دخترک پیدا میشد. 

ظاهراً هیچکس هم جز دخترک نمیتوانست او را ببیند، اما این موجود باز هم دلش میخواست در مواقع تنهایی سراغ دخترک بیاید. همیشه هم به دخترک ابراز علاقه میکرد.

اما دخترک چه میتوانست به این هیولای ناشناس بگوید؟ آن هم وقتی که بی نهایت از او میترسید؟ 

از همه بیشتر هم چشمان طاووس دخترک را می‌ترساند. چون طاووس همیشه در تنهایی و تاریکی سراغ دخترک می آمد، به همین خاطر چشمانش همیشه در سایه پنهان بود، و ابن چشمان، تبدیل به معمایی غیر قابل حل برای دخترک شده بود که مانند بختکی، روی ذهنش چنبره زده بود... 

 

... طاووس یک قدم دیگر هم جلو گذاشت. 

دخترک فریاد کشید:« مامان! بابا! کمک!» اما هیچ، هیچ، هیچ. آن ها مشغول دعوای کودکانهٔ خودشان بودند. 

و طاووس هم اینبار قصد داشت دخترک را با خودش ببرد. 

دخترک با التماس به طاووس گفت:« لطفاً ترکم کن!» 

اما طاووس کنار تخت دخترک آمد، بال های سیاه مهیبش را از هم باز کرد و دخترک را در آغوش کشید. 

جیغ دخترک نیمه کاره در گلویش خفه شد.

 

 

 

 

پایان ⁦◉