ادامه👇
جبرئیل برای رفتن به مراسم تاجگذاری پیش قدم شد؛اولین باری بود که به مراسم تاجگذاری یک گرگینه می رفت.وارد محل مراسم شد.پچ پچ ها درباره اش سرگرفت؛همه او را یک نحس و اشتباه خطاب می کردند.
_قاتل۴۰تا همنوع خودش؟!اونم در۵سالگی؟!شوخی میکنی؟!اون حتی لیاقت زنده بودن هم نداره!
شاهزاده وارد شد و سکوت بر تمام سالن حکم فرما شد.
آن چشم ها،چرا آن قدر آشنا بودند؟!همان پسر۲۰۰۱سال پیش...
سال0000
تازه به خودش آمد.او چه کار کرده بود؟۴۰نفر از همنوعان خود را کشته بود؟!امکان نداشت...به گریه افتاد.
_شما به جرم کشتن۲۰پری و۲۰فرشته دستگیرید.
پسر زندان روبرو یک گرگینه بود.پسری که،تاجش بی توجه به لباس های رنگ و رورفته اش نشان میداد که از خاندان سلطنتی است.
_مادرم همیشه می گفت که هرآدمی زمان مرگش ستاره ی خودش هم سقوط میکنه،و بعد لبخندی میزد و ادامه میداد و من مطمئنم ستاره ی تو خورشیده!ولی خورشید بی توجه به مرگ من به درخشش ادامه داد؛اونجا بود که از خورشیدم ناامید شدم.
21جولای1886
فکرکنم دارم به حرفت میرسم میکی؛
و بعد ادامه داد:_دنیایی که از عشق خالیه رو هرگز نمیشه از عشق پر کرد.
میکائیل نشیخندی زد.
_تو الان هم به حرفم رسیدی مادمازل اسرا!
زمان حال
تاج روی سر شاهزاده درخشید و به رنگ سفید درآمد.
جمعیت شوکه شده در سکوت فرو رفت.
_پسر عزرائیل...
چی؟!چیزی که شنیده بود یک افسانه در بهشت بود.بارها شنیده بود که فرزند عزرائیل یکجایی در همین اطراف زندگی می کند ولی باور نکرده بود.و حالا،او درست روبرویش ایستاده بود،وارث مقام عزرائیل پیدا شده بود.
14آگوست1999
عزرائیل برنامه داشت که با سخنرانی تاثیرگذاری میکائیل را حیرت زده کند،بنابراین طوری که میکائیل بشنود فریاد زد.
_قربان فکر نمیکنید بهتره هر فرشته ای رو که میکشید،در آب رها کنید؟!این طوری دوسال بعد از مرگشون آرامش رو خواهند داشت.
میکائیل با قدم های محکم به جلوی عزرائیل آمد،حین قدم زدن لحن جدیای را به خود گرفت و شمشیرش را درآورد.
_تو قوانین رو نمیدونم نه؟!قراره به ماه کامل امشب تبدیل بشی!
و بعد با کمک شمشیرش بدن عزرائیل را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد.
اسرانجائیل شوکه نشد،زیرا کمتر از این هم از یک قاتل سریالی انتظار نداشت!
زمان حال
او تبعید شده بود،چه باید میکرد؟!مینشست و مثل بچه ای پنج ساله،که مادرش چیزی را که میخواست نگرفته؛آغوش غم را میپذیرفت و میزد زیر گریه؟!نه!چشم های او سال ها بود که اشک ریختن را از یاد برده بود.
_و..وایسا..ت.و..با..ید..با من...بیای!
آن گاه با صدایی متوقف شد؛نگاه سردش را به سوی او گرفت.تقصیر او نبود؛آخر،مگر میشود قلبی که با باران یخ پر شده است را با گرما ذوب کرد؟!