فراموشی p:13

Witch · 21:34 1403/02/03

تورا گم میکنم هرروز و پیدا میکنم هرشب 🐋

واین‌سان خواب‌هارا باتو زیبا میکنم هرشب

اونایی که دلشون برای رمان عاشقانه ی بوسه دار تنگ شده بفرمایند داخل که این قسمت صحنه داره 😂

 

مرینت آهسته به لوازم روی میز خیره شد « مهمون داری ؟»
آدرین بشقاب هارا روی میز قرار داد، دستانش بی صدا و ظریفانه در حرکت بودند و بشقاب هارا در جایی که باید می‌گذاشتند، مرینت پشت میز لم داد و یکی از دستمال سفره هارا برداشت و مشغول تا زدن آن شد « مهمونات کیان ؟»


_«درباریان و چندتا وزیرِ اشراف زاده »
مرینت چشم غره ای به آدرین رفت و متوجه ی نگاه خیره ی او به دستانش شد، آدرین آمرانه زمزمه‌کرد «واو خیلی زیبا شده»
دستمال سفره ی بلندی که تا چند لحظه ی پیش بی رمق بود حالا با مهارت و ظریفانه به شکل قویِ ماده ای تا خورده بود 
مرینت دستمال سفره ی قو را روی یکی از بشقاب ها گذاشت « معمولا روی بشقاب صاحب خونه یا مهمون های خاص یکی از این پرنده های قو میزارن تا احترام شون رو نسبت به اون شخص نشون بدن »
_«این رسم مال کجاست ؟»
نیش مرینت تا بناگوشش باز شد « مال جایی نیست خودم اختراعش کردم » 
سپس آهسته از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت


پشت میز آرایش نشست، تا همین چند وقت پیش این اتاق خالی و ساده بود و حالا پر از لوازمی بود که آدرین برای مرینت خریده بود 
مرینت به تصویر خودش در آیینه چشم دوخت ، دست به سمت کمد لباس برد و یکی از پیراهن هایش را انتخاب کرد 
پیراهنی به رنگ سورمه ای و بدون آستین که بالای سینه اش با برگ های نقره ای و سفید رنگ تزیین شده بود و در انتهای دامن فِر وپیچ خورده اش با پروانه هایی سفید تزیین شده بود و تا اندکی پایین‌تر از زانو هایش می‌آمد

مرینت صورتش را با دستمال مرطوب تمیز کرد و دست به میان موهایش برد و به آنها پیچ و تابی داد و در میان آنها سه پروانه ی سفید و تزیینی گذاشت

آهسته بلند شد و به چهره ی خودش در آیینه چشم دوخت ، موهایش به زیبایی آبشاری روی شانه هایش ریخته بودند
 



آدرین در بشقاب های نقره مقداری مرغ بریان کشید و جعبه ی پیتزا را روی میز گذاشت، صدای زنگ در با ملایمت بلند شد، آدرین با تعجب به چهره ی مرینت نگاه کرد « تو .. چرا.. لباس ؟» مکسی کرد تا به اوضاع مسلط شود «تو قرار نیست شرکت کنی » سپس به آرامی در را باز کرد 
آهسته نزدیک مرینت شد و لبخند زد « خیلی زیبا شدی»
_«این بی عدالتیه!»


آدرین لبخندی زیبا به نمایش گذاشت «همینی که هست »
_«اون هیچ وقت با عدالت رفتار نکرده که این بار دومش باشه »
مرینت سمت در چرخید ، پسری قدبلند و لاغر در درگاه در ایستاده بود ، مویی ناموزون و قهوه ای رنگ داشت و لباس و شلواری سراسر سیاه پوشیده بود 
_« برو تو اتاق »
پسر لبخندزد « چرا نمیزاری دوشیزه بمونه ؟ اوه اصلا چرا معرفی شون نمیکنی ؟»


سپس تعظیمی نمایشی کرد« فاکس هستم دوشیزه از دیدن تون خوش‌وقتم!! چشمان تون به رنگ آسمان آبیِ و موهایتان به رنگِ نفرینِ‌کابوس هاست »


مرینت لبخند زد و سعی کرد به تقلید از فاکس تعظیم کند که آدرین با جوش و خروش جواب داد « مرینت برو تو اتاق » سپس صدایش ملتمسانه شد « لطفا ..‌ خواهش میکنم »
 



صدای هیاهوی مهمان ها بلند شده بود ، مرینت به آهستگی پشت میز تحریر نشسته بود و کتاب های آدرین را وارسی میکرد 
یکی پس از دیگری ، کتاب هارا باز میکرد، واژگون میکرد و بی‌تابانه آنها را ورق میزد ؛ 


پس از چک کردن ده کتاب بالاخره از میان کتاب ها، یک کتاب با موضوع پزشکی پیدا شد ، مرینت خشمگین از رفتار آدرین دندان هایش را محکم بر روی هم کوبید و کتاب را گوشه ای پرت کرد

در به آرامی کوبیده شد و سپس با شتاب تندی باز شد ، صداهای ریز و آرامِ حرف هایی که در سالن نشیمن گفته می‌شد سکوت اتاق را درهم شکست ، درحالی که مرینت سعی میکرد چهره ی خود را ناراضی نشان دهد غرولند کرد « چیزی نمی‌خورم !!»


_«منم ازت نخواستم اینکارو کنی » 
فاکس به آرامی به چهارچوب در تکیه داده بود، گونه های سفیدش گل انداخته بودند و چشمانش با برقی از شرارت می‌درخشیدند ، موهایش نامرتب کوتاه شده بودند ، بعضی از جاها بلند و تا شانه هایش میرسید و بعضی از جاها کوتاه و تا شقیقه هایش « نمیخوای بیای بیرون پرنسس؟»


مرینت ابروهایش را درهم کشید« آدرین نمیزاره»
_«میخوای به حرف اون گوش بدی ؟»
مرینت مردد دستش را لبه ی کتاب آدرین کشید و به فاکس خیره شد ، چشمانش با درخشش خاصی از امید میدرخشید و بنظر می‌رسید دلش دردسر میخواهد 


 



آدرین دستش را در امتداد میز تکان داد « دقیقا اینجا »
چشمان زمرد گونش با دقت روی مکانی که روی میز میان بشقاب ها به طور فرضی رسم کرده بود ریز شده بود ، دختر جوانی که روبه رویش نشسته بود سرش را تکان داد « کار این یکی رو من تموم میکنم»


صدای صاف کردن گلوی فاکس مکالمه ی آنها را قطع کرد و سپس فاکس جعبه ی پیتزایی را از جلوی آدرین کش رفت ، آدرین خرخرکنان به فاکس تشر زد « فاکس چه خبرته برای دنیل هم باید بزاری »


فاکس قهقهه ی وحشیانه ای زد « شراب نداری ؟»
آدرین بدون نگاه کردن با دستش اشاره ای به آشپزخانه کرد « شراب کالاندولا ، یکم تلخه ظرف عسل کنارشه اونم بردار»
 

آدرین آهسته ابرو هایش را درهم کشید و بشقابش را کمی آنطرف تر کشید سپس قاشق هارا به ترتیب های مختلف روی میز گذاشت و قویی که مرینت ساخته بود را با لطافت و توجه‌ی خاص وسط آنها گذاشت « آقای دوولیه _ خیابان سیتروئن » و به نقطه ای میان قاشق ها اشاره کرد 
پسری با موهای حنایی رنگ و روغن خورده و مرتب ، درحالی که آستین های بلوز سفیدش را مرتب تا زده بود بالای سر آدرین ایستاد « دوولیه ؟ اون رو قبلا دیدم ، بنظر آدم خوبی می‌اومد»


آدرین سرش را به بالا و پایین تکان داد و تایید کرد «ولی نیست!! قتل این یکی رو خودم به عهده می‌گیرم »
آدرین دست به لیوان شرابی برد که فاکس برایش پر کرده بود و جرعه ای از آن را سر کشید سپس به آرامی سرش را بالا گرفت، شراب در گلویش پرید و سرفه کنان با خشم به دنبال فاکس گشت 


آهسته سرش را به راست و چپ تکان داد تا از نگاه های خیره ی مرینت فرار کند، مرینت با چشمانی پر از تعجب به او خیره شده بود «م.مگه ..ن.گفت.م بیر.ون نیا؟»
مرینت تکه پیتزایی را از داخل ظرف برداشت و با دستش آن را چرخاند « دلیلی نداشت به حرفت گوش بدم»
آدرین خشمگین دستش را روی پاهایش کوبید و به فاکس خیره شد ، با نگاه خیره اش سعی میکرد به او بفهمانند در اولین فرصت اورا خفه خواهد کرد 
سپس به مرینت خیره شد و ابرویی بالا انداخت و زیرلب زمزمه کرد « ازت خواهش کردم »
 



مرینت به جرات می‌توانست بگوید این میز مخصوص سه نفر بوده است اما حالا آنقدر بزرگ بود که پنج نفر در آن جا میشدند ویا حتی بیشتر، آهسته به لیوان دوم شرابش خیره شد و آن را سر کشید 


سپس دوباره به میز نگاه کرد و قدرت بالای شراب را تحسین کرد ، فاکس در گوشه ای از میز چمباته زده بود و از نگاه های خیره ی آدرین اجتناب میکرد 
نور ملایم اتاق به آرامی بر روی آنها می‌تابید ، هیچ چیزِ مهمانی شبیه مهمانی نبود ، جدا از حرکات دیوانه‌وارِ فاکس ، بیشتر شبیه محفلی اسرار امیز بود 


دختری با موهای سیاه و براق و پوستی سفید به درخشندگی ماه در نزدیکی آدرین نشسته بود و مدام با او حرف میزد ، پسر دیگر در میان مرینت و آدرین نشسته بود و نظم بشقاب ها و لیوان هارا تکان میداد و نظریه های متفاوتی درمورد قتل افراد میداد

اما آدرین با حواس پرتی به حرف های آن ها گوش میداد ، هرچند لحظه سرش را بالا می‌گرفت و به مرینت خیره میشد ،سپس با گونه هایی گل انداخته سرش را پایین می‌انداخت و با حواس پرتی به بحث ادامه میداد

دختر و پسری که در کنار آدرین نشسته بودند اطلاعات قتل هارا میدادند یا از آدرین درمورد آنها می‌پرسیدند و آدرین به آنها پاسخ می‌داد 


مرینت جعبه ی پیتزای دیگری را جلوی خودش کشید و متوجه شد که فاکس لیوان شرابش را پر میکند ، مرینت آهسته سعی میکرد حرف هایی که درمورد قتل میشنود را تحلیل کند یا با دقت به خاطر بسپارد تا شاید اطلاعاتی کسب کند که برای مدرک مجرم بودن آدرین کافی باشد ،
اگر می‌توانست از آنها ویدیو هم بگیرد کافی بود اما در وضعیتی نبود که بتواند از پشت میز بلند شود

 

صدای زنگ در بلند شد، دختر زمزمه کنان گفت « اوه ، دنیل اومد »
آدرین با حراس به در و سپس به مرینت خیره شد ، مرینت از نگاه های خیره ی او خجالت می‌کشید ، لیوان شرابش را بالا برد و آن را لاجرعه سر کشید 
گونه های آدرین از خشم سرخ شدند « فاکس!! تو به مرینت شراب دادی ؟»


فاکس گلویش را صاف کرد و زمزمه وار گفت « نمیشد بزارم هوشیار به مکالمات گوش بده »
آدرین با خشم بلند شد و صندلی اش را چپه کرد ، سپس به سمت مرینت حجوم آورد ، دوباره روبه فاکس فریاد زد « شراب کالاندولا، فاکس واقعا جدی هستی ؟» سپس به مرینت خیره شد 
مرینت از حس اینکه در جمع بچه ای کوچک دیده شود خشمگین بود ، با بیتابی موهایش را پشت گوشش انداخت «اولین بارم نیست که مست میکنم اینطوری نگام نکن، من نامزدتم نه بچه ات، هرکاری بخوام میکنم »


نیش مهمانان آدرین تا بناگوش‌شان باز شد ، دختر با لبخندی شیطانی از آدرین پرسید « کی نامزد کردی ؟»
مرینت می‌دانست آدرین نامزدیِ وجود نداشته ی شان را هرگز برای آنها تعریف نکرده و از این بابت خشمگین بود ؛
آدرین خم شد و یکی از دستانش را زیر زانوی مرینت و دست دیگرش را پشت کمرش گذاشت ، سپس مرینت را به آسانی از زمین بلند و بقل کرد ، غرولند کنان روبه فاکس گفت « امشب یا خودمو از پنجره پرت میکنم پایین یا تورو »
 



آدرین با خشم درب اتاق را باز کرد و مرینت را زمین گذاشت ، سپس سطل خالی‌ای‌ را روی زمین و پارچی آب روی میز گذاشت، مرینت می‌دانست آن سطل برای خالی کردن محتویات دل و روده اش نیاز میشوند چون احساس حالت تهوع ی شدیدی داشت
مرینت به سختی روی دوپایش بلند شد و سلانه سلانه به سمت آدرین آمد « چیکار می‌کنی ؟»
_«بهت گفتم توی اتاقت بمون »
_«نمیخوامممم ، نمی‌خوام تو اتاقت بمونم ، از دیوار های این خونه خسته شدمممم، می‌خوام جاهای مختلفی برم ، می‌خوام همه جا برم ، می‌خوام پرواز کنم » می‌دانست صدایش اندکی نازک و خنده‌دار شده است « می‌خوام همه جا کنارت باشم ، می‌خوام ببینم چیکار می‌کنی ، می‌خوام بدونم درمورد قتل کیا صحبت می‌کنی، می‌خوام بدونم چرا اتاقت از کتاب هایی که دانشجوی پزشکی باید داشته باشه خالیه »
آدرین گونه هایش سرخ شد و با حراس پرسید « داری درمورد چی حرف میزنی ؟»
_«درمورد تو!! متوجه نمیشی ؟میخوام همیشه با تو باشم، نمی‌خوام بدون من جایی بری حتی خونه ی خودت ، چرا نمی‌فهمی آخه تو »


مرینت دست هایش را کف سینه ی آدرین گذاشت و نوک پنجه ی پایش ایستاد « می‌خوام همه جا لبریز از تو باشم قاتلِ روانیِ جذابِ من ، عاشقت نشدم!! ولی تو بزرگ ترین سرگرمی ای هستی که تا الان پیدا کردم »
مرینت با بی تابی خودش را بالا کشید ، لب هایش مشتاقانه لب های آدرین را طلب میکردند و مرینت سرش را سمت صورت آدرین خم کرد 


آدرین سریع خودش را عقب کشید ، دستش را لای موهای طلایی رنگش پیچ و تاب داد و آمرانه زمزمه کرد « تو نباید اینکارو کنی » صدایش به سختی به گوش می‌رسید و ردی از ناراحتی در آنها موج میزد « متاسفم ، متاسفم مرینت ولی من برات خطرناکم!! سعی کن بالا بیاری »
سپس رفت و پشت سرش درب اتاق راهم قفل کرد 
 


پایان پارت 

گفتم پارت بوسه داره 😈ولی خب کی گفته من دروغ نمیگم ؟ 😂

 

به زودی یکم داستان رو از زمان گذشته روایت میکنم تا از زوایای دیگه ی هم داستان رو ببینید 

 

 

دوست دارید کی اول عاشق بشه ؟ مرینت یا آدرین ؟ یا هیچ کدوم ؟