فراموشی p:12 بخش ۱

Witch · 21:30 1403/01/30

تصاویر مبهم از جلوی چشمان مرینت می‌گذشتند ، مرینت در خیابان دوان‌دوان از جلوی تیرها جاخالی میداد و در عرض خیابان پایین می‌رفت ، 
مرینت پشت سرش را نگاه کرد ، خبری از آدرین که به قصد کشتن او دنبالش بود نبود،  لحظه ای همه جا در تاریکی فرو رفت و لحظه ای بعد آدرین جلویش ظاهر شد ، لبخندی ترسناک بر لب داشت و پوستش به سرخی میزد و لکه های خون بر روی موهای طلایی رنگش می‌درخشیدند « من پادشاه شیاطینم»
مرینت فریاد زد « منم یه قاتلم که برای کشتن تو استخدام شدم و از اول هدفم نزدیک شدن به تو بود »
 

آدرین تفنگش را به سمت سینه ی مرینت گرفت و شلیک کرد ، مرینت جیغی کشید و فریاد زنان کمک خواست « آدرین!! کمکم کن » اما بلافاصله زمین زیر پاهایش خالی شد و او محکم در تاریکی فرو رفت


صدایش آرام بود ، به آرامی نام مرینت را صدا میزد « مرینت !! مرینت !!» تاریکی رفته رفته محو شد ، اما پشت پلک های مرینت گویی وزنه ای پنج کیلویی وصل بود ؛

صدای پری‌گونِ آدرین به گوش خورد « چیزی نیست آروم باش ، میتونی چشماتو باز کنی » 
سپس مرینت به سختی چشمانش را باز کرد 


روی تخت آدرین خوابیده بود ، لباس خوابِ بلندی را که رنگ گل های آفتابگردان داشت پوشیده بود و دانه های عرق پوستش را فراگرفته بودند، موهای پریشانش جلوی چشمانش ریخته بودند و بعد از اینکه متوجه شد همه جا را محو می‌بیند فهمید درحال گریه کردن است

دانه های کریستالیِ اشک آرام بر روی گونه هایش می‌رقصیدند « ببخشید ... ببخشید » مرینت سعی کرد بغض خود را ببلعد و نجوا کنان گفت « بب‌..خشید .... ببخ..شید ....ببخشید »
آدرین در تاریکی دستانش را گشود و سر مرینت را به سینه‌اش چسباند ،ناگهان گرمایی جسم مرینت را دربر گرفت ، اشک های شدت گرفته ی مرینت تیشرت آدرین را خیس میکرد 


آدرین آرام یکی از دستانش را دور بدن مرینت حلقه کرد و دست دیگرش را لای موهای او فرو برد ، آهسته پیچ و تابی با انگشتانش به موهای او داد « آروم باش دختر ، مشکلی نداره گریه کنی ،اروم باش ... بهم تعریف کن ... »


مرینت از اینکه احساس ضعف میکرد متنفر بود، از اینکه در آغوش او آنقدر آرام گرفته بود هم متنفر بود، از اینکه آنقدر با او حس امنیت میکرد هم متنفر بود، اما به خودش اجازه داد تنفر را برای فردا بگذارد و امشب از آغوش او استقبال کند « ک .ک .ک ... کابو..سسس ...دیدم»
آدرین بوسه ای بر موهای مرینت زد و دوباره دسته ای از موهای مرینت را دور انگشتانش پیچید «میتونی برام تعریفش کنی، تا خود صبح به حرفات گوش میدم » 


مرینت خودش را از آغوش آدرین جدا کرد و زانو هایش را در آغوش کشید ، درحالی که مُفَش را بالا میکشید با بدنی لرزان به او چشم دوخت ، « چقدر دلم برات تنگ شده بود » ناگهان صورت آدرین سرخ شد و با تعجب به چشمان مرینت خیره شد 
مرینت آهسته و لرزان ادامه داد « دلم برای آدرینِ بی خطر تنگ شد ... تو...توی خوابم پوست قرمزی داشتی ، بهم گفتی شیطانی و میخواستی منو بکشی ... » قطرات اشک آرام از میان پرده ی چشمان مرینت فرار کردند و پایین افتادند « من دلم برا آدرینی که خطرناک نبود تنگ شده بود » 
ناگهان آدرین دستان مرینت را کف دستان خود گرفت و آنها را بالا آورد « منو ببخش... اگه اون اتفاق برات نی‌افتاده بود ... الان مجبور نبودی کابوس ببینی ... من....» صدای آدرین دورگه و گرفته شد « متاسفم ،بی نهایت متاسفم» سپس رد محبتی از جنس بوسه بر کف دستان مرینت کاشت 


لحظه ای سکوت بین شان ‌ایجاد شد ، مرینت دوباره به یاد آورد او همان کسی است که بی نهایت منتظر است مرینت بمیرد و مرینت هم لحظه به لحظه منتظر روزی است که اورا دستگیر کند و به قتل برساند

سپس آدرین سرش را بالا آورد ، چشمان زمردی رنگش با برقی از شیطنت‌درخشید ، جست وخیز کنان به سمت میز رفت، شلوار جذب و بلوزِ سفید را برداشت و روی تخت گذاشت 
با دست های گرمش یک تار مو از موهای مرینت را پشت گوشش انداخت و لبخند زد « لباس هاتو بپوش » 
سپس سریع از اتاق خارج شد 
 



مرینت نمی‌دانست چرا بی‌برو و برگشت از او اطاعت کرده است اما میخواست امشب به حرف های او گوش دهد ، امشب میخواست مطیع و آرام باشد شاید بیشتر به چشم آدرین جلوه میکرد و اجازه میداد مرینت به خانه ی خودش برگردد ؛


درحالی که اجازه میداد آدرین دستش را روی شانه هایش بگذارد ، در خیابان سنگ‌فرش شده به سمت ماشین زمردی رنگ آدرین قدم برداشت 
ماشین در تاریکی به رنگ تکه ای جواهر می‌درخشید و زیبایی ماه را بازتاب میکرد ، نور ماه به گونه ای بر روی اکرلیکِ سبزرنگِ آن چشمک میزد که انگار ماشین صدها ستاره را قورت داده است

حالا می‌فهمید چرا آدرین این رنگ را انتخاب کرده و حتی شاید اگر روزی می‌خواست ماشین بخرد ، خودش نیز این رنگ را انتخاب میکرد 
آدرین دررا برای مرینت باز کرد و مرینت سوار شد ؛
پس از چند دقیقه ماشین به نرمی در خیابان می‌راند و مرینت از پشت پنجره به ماه خیره شده بود

در میانِ آسمان شب و تاریکیِ شدید، در میان کورسویِ آهسته و آرامِ ستاره ها ماه می‌درخشید ، مرینت با لذت به ماه خیره شد تا وقتی چشمانش آنقدر تصویرِ ماه را نوشید که سیرشد 
سپس به آدرین خیره شد ، که چگونه نور ماه در سبزیِ چشمانش میدرخشید « کجا داریم میریم ؟ »
آدرین لبخند زد « فرار میکنیم »
مرینت مطمئن بود چهره اش دیدنی شد وقتی دهانش از تعجب باز ماند « فرار می‌کنیم ؟ از چی ؟ به کجا ؟»

لبخند ظریفی بر روی لب های آدرین نقش بست و برقی از شرارت در چشمانش پیداشد ، کمی سرش را سمت مرینت کج کرد و دیوانه وار زمزمه کرد , لحنش موزون و ریتم دار بود و زمزمه ی کلماتش مانند افسونی درجان آدم نفوذ میکرد «فرار ..... فرار میکنیم ..‌ از شب ، از کابوس ها ، از آدما ...
فرار میکنیم از هرچی که تورو ازیت کنه» 
سپس پایش را روی پدال ترمز گذاشت و ماشین به نرمی ایستاد ، آدرین با چانه اش به بیرون از پنجره اشاره کرد و ادامه داد « و بعد از بستنی ، برمیگردیم تا به جایِ فرار ، با هرچی که تورو ازیت کنه بجنگیم »

مرینت به بیرون از پنجره خیره شد ، جایی که احتمالا نزدیک رود بود ؛
باد ملایم و خنک می‌وزید و از میانِ پنجره ها به داخل نفوذ میکرد ، صدای آب از دور دست ها نجوا میکرد و آواز جیرجیرک ها به شب تازگی بخشیده بود 
مغازه ای روشن با صد ها نوع بستنی از پشت پنجره دیده میشد ، شکم مرینت از شدت خوشحالی صدایی در آورد و مرینت دست به دستگیره ی ماشین برد


پایان بخش اول 

بخش دوم پارت آماده هست 

و بزارید یه اسپویل ازش بدم تا دیونه تون بکنم 😈

  • آدرین با اشاره ی انگشت سه مدل بستنی را برای مرینت انتخاب کرد و به سمت مرینت برگشت « می‌خوام بهت نشون بدم من تو هرچیز بهترینشو انتخاب میکنم » لبخندی بر روی لب های مرینت نقش بست و چیزی گفت که هرگز فکرش را نمی‌کرد  «همونطور که منو انتخاب کردی ؟»

پارت بعد آماده هست و شرطش ۴۰ تا لایکه 😁