فراموشی p:11_بخش اول
تکه ای از کتاب پادشاه پریان :
میگن عشق برای آدم های فانی مثل ترس میمونه ، حس هاشون یکیه
کلید درون در پیچید و در باز شد ، آدرین آهسته پاهایش را از داخل کفش بیرون کشید و جستو خیزکنان داخل خانه رفت
خانه ی مرینت تقریبا وضعیت منظمی داشت ، به جز لباس هایی که آشفتهوار روی زمین رها بود ، اتاق نشیمن کوچک و گرد با مبل های صورتی
پرونده های دسته بندی شده ، شمع ، عطر ، کتاب و اود های اسطوخودوس وپرتقال ، لبخندی آرام بر لب های آدرین نشست ، سلیقه ی مرینت در انتخاب اسباب و لوازم خانه برایش جالب بود ؛
جست و خیز کنان دورتا دورِ اتاق را وارسی کرد ،او به دنبال نشانه ی خاصی به خانه ی مرینت آمده بود ، به دنبال اینکه هرچیزی درمورد شغل و پرونده های مرینت میبیند نابود کند
اما حالا که ذوقِ کورکورانه ی مرینت را برای این زندگی میدید ، از دلش نمیآمد اینهارا نابود کند ، زیر لب زمزمه میکرد و با خود حرف میزد و سعی میکرد به نتیجه گیری هایی برسد « اگه اینجارو ببینه امکان داره حافظه شو بدست بیاره ، اگه آدم های آشنا و مکان های آشنا رو هم ببینه همینطور ،و اون موقع یا با دونستن اطلاعات من سعی میکنه منو به بادبده یا از ترس دیگه کاری نمیکنه!!نمیشه نه نه نمیشه »
آدرین در سکوت پشت میز چوبی نشست و انگشت سبابه اش را روی میز کشید « اگه براش یه خونه بخرم و طبق سلیقه اش دکور بکنم و بهش بگم اونجا زندگی میکرده؟ میتونم بهش یه زندگی جدید بدم ، اون در نهایت یه زندگی و شغل جدید پیدا میکنه و شاید حتی عاشق کسی بشه و بتونه راحت زندگی کنه!!»
سپس لبخند زنان از پشت میز بلند شد و همینطور که نقشه هایش را زمزمه میکرد نگاهی به دور و اطراف انداخت تا سلیقه ی مرینت را به یاد بسپارد
بعد از خانه خارج شد تا بتواند به نقشه اش رسیدگی کند ؛ حالا تصمیم داشت خانه ی کوچکی برای مرینت بخرد ، آنرا طوری میچید و ادعا میکرد همیشه آنجا خانه ی مرینت بوده
بعد از مدتی نامزدی وجود نداشتهی شان تمام میشد و آدرین میتوانست با خیال راحت به کارهایش برسد
قطرات بنزین آهسته روی زمین ریخته میشد و حرف A را تشکیل میداد ، آدرین سلانهسلانه بنزین را میچرخاند و زمین را مملو از آن میکرد
دختر از آنسوی اتاق به خود لرزید « چرا داری این خونه رو آتیش میزنی !! این خونه پراز زندگی هستش»
آدرین آهسته سرش را بلند کرد و به دختر چشم دوخت ، سپس بطری بنزین را روی میز غذاخوری گذاشت « برای زندگیِ توی این خونه ، حتی نمیتونی حدس بزنی چندتا زندگی خراب شده»
دختر غرید«داستان رابینهود دیگه تکراری شده!! اگرم نشده باشه تو شخص خوبی برای رابینهود بودن نیستی !! بگو برای چی اینکارو میکنی ؟»
آدرین سرش را به یک طرف کج کرد و قهقه زد ، دختر با صدای قهقهه ی او بدنش را منقبض کرد « خیلی ناراحت شدم که بنظرت رابینهود خوبی نیستم !!ولی خب منم زیاد به داستان رابینهود علاقه ندارم »
سپس لخلخ کنان به آنسوی خانه امد و فندکی را از داخل جیبش بیرون آورد « این کارو برای جلب توجه میکنم! یا شایدم برای پادشاهم!!» سپس با سر به تلفن آنسوی خانه اشاره کرد « تا قبل از بلند شدن آتیش میتونی سریع به پلیس گذارش بدی تا بیاد ، خوشبگذره مارنی!» سپس فندکش را روشن کرد و درون مایع ی بنزنین انداخت
آتش به سرعت شعله ور شد و حرارت شدیدش بر صورت آدرین کوبید ، آدرین با افتخار به شعله ی A مانند خیره شد که چگونه بدون اینکه کل خانه منفجر شود آن شاهکار تمیز را درست کرده است
سپس پشتش را به سمت آتش و دختری که سریع به سمت تلفن میدوید کرد و به سمت در رفت ، دختر از آنسوی اتاق تشرزنان فریاد زد « امیدوارم بری به جهنم !!»
نیس آدرین تا بناگوشش باز شد وقتی جواب داد « منم امیدوارم!!»سپس آستین لباسش را بالا آورد و آن را بو کرد « بوی بنزین میده!! مجبورم قبل از خونه رفتن حموم برم»
پایان بخش اول پارت ۱۱
امیدوارم لذت ببرید 😁خوشبگذره
حمایت یادتون نره
بخش دوم رو هم امشب یا فردا میزارم اگه حمایت خوب باشه