فراموشی p8

Witch · 19:37 1403/01/21

بفرمایید داخل 

رمان عاشقانه_معمایی براتون آوردم 😁

همه چیز سفیدِ بود ، خالی ، تهی ، بی حس 
سفیدِ بی انتها ، تا اینکه کم کم چیز ها در پشت پرده ی ذهنش رنگ گرفتند ، اول سایه های محو ، موهای طلایی رنگ و چشمانی سبز ، بعد قرمزیِ خونِ پشت پلک هایش ؛
سپس همه چیز شلوغ شد ،


صدای فریادهای مردی که مرینت نمی‌شناخت و صدای ملایمش وقتی زجه زنان به مرینت میگفت همه چیز درست میشود ، صدای ماشین و بوق زدن ، صدای لایی کشیدن و سرعت گرفتن ، صدای فریادی وقتی می‌گفت « حالش بده !! »، صدای کشیده شدن برانکارد ،

 صدای پرستاران ؛

سپس همه چیز پر حس شد ،
حس دستان گرمی که دورش حلقه زده بودند ، حس گرمیِ خون روی پوستش ، حس سرگیجه و زنگ‌زنگ کردنِ سرش ، حس دردی که پشت شقیقه هایش پنهان بود ، 
و بعد همه چیز رنگ باخت ، صداها به طرز کر کننده ی قطع شدند ، حس دستان گرم گم شد و دیگر خونِ درحال دلمه شدن را حس نکرد ، ناگهان همه چیز رنگ باخت و پشتِ پرده ی چشمانش جز سیاهی چیزی ندید 
و چقدر سیاهی!! حس دوری از زمین،حس قشنگی بود

مرینت بی‌هوش شد



پرستار روپوشی سفید پوشیده بود و انگشترش را دور انگشت حلقه اش می‌چرخاند، موهای سیاه فِرفری‌اش زیر نور چراغ قهوه ای دیده میشد ، زیر لب لبخند زد 

« باشه عزیزم !! اما دفعه ی بعد باید برام بخری » صدایش زمزمه وار بود ، گوشی اش را آهسته از گوشش دور و خداحافظی گرمی کرد 
سپس سمت مرینت چرخید و با تعجب به او چشم دوخت ، لحظه ای گویی آدم فضایی دیده باشد ، سپس لبخند گرمی زد « صبح بخیر !!»


اما اگر مرینت برای او آدم فضایی نبود ، قطعا او برای مرینت آدم فضایی بود ، حتی مرینت ایده ای نداشت کجا میتواند باشد 
پرستار آهسته گلویش را صاف کرد « حالت خوبه ؟ سرگیجه داری؟»
_«اینجا کجاست ؟»
_« اینجا بیمارستانه ، به سوالام جواب بده »
مرینت لحظه ای گیج و منگ ماند ، سپس ابرویش را بالا انداخت « نمی‌دونم ، نه!! »
_«سرت درد میکنه؟» 
مرینت سرش را اندکی تکان داد و چهره اش را درهم کشید « یکمی !!من چطور اومدم اینجا ؟»


پرستار اخم کرد « بعدا بهت توضیح میدم !!» سپس سریع سمت در دوید و از اتاق خارج شد 
و دوباره همه چیز به تاریکی باز گشت
 



بعد از چند ساعت ، مرینت برای بار دوم به هوش آمد ، چند پرستار بالای سر او بودند و وضعیت اورا برسی می‌کردند ،

 پرستاری آهسته گوشه ی تخت نشست و تخته ای را بالا گرفت و با روان‌نویسش شروع به نوشتن کرد « بنظر حالت خوب میاد !! »
_« من چطور اومدم اینجا ؟»
_«نگران نباش ، یه آقایی تورو اینجا آورد ، سردرد داری ؟»
_«نمیدونم سرم خیلی سنگینه »
پرستار شروع به نوشتن کرد و خودکارش روی صفحات کاغذ خرش‌خرش کرد « احساس حالت تهوع و سرگیجه داری؟»
مرینت با قاطعیت سرش را به نشانه ی منفی تکان داد « من چطور اومدم اینجا ؟»
_«همراهت تورو رسوند ، در حالی که سرت خونریزی داشت اما آسیب شدیدی ندیدی»
_«همراهم ؟»
_«اره ، اون آقایی که موهای طلایی داشت !! نگران نباش توی بیمارستانه بعد از اینکه دکتر تورو ببینه میتونی اونو ببینی »
ناگهان همه چیز دوباره برای مرینت رنگ گرفت ، طعم خون را زیر زبانش احساس کرد ، هزاران هزار سوال در ذهنش شکل گرفت 
هزاران سوال بی پاسخ درحالی که فرشته ی مرگ بالای سرش دام پهن کرده بود ، قطعا مجرم اورا دراولین فرصت به قتل می‌رساند ، شب قبل او به مرینت چه گفته بود ؟ مرینت چقدر به حقیقت نزدیک بود که او می‌خواست مرینت را بکشد ؟

پس چرا مرینت همچنان زنده بود ؟ 

مرینت زمزمه کرد « میتونم یه سوال بپرسم ؟»
پرستار با لبخند سرش را تکان داد « البته !!»
مرینت هیچ نمی‌دانست باید چه کند اما این تنها راهش بود ، تنها راه برای آزادی ، برای دو نفس بیشتر ، برای پایان دادن به معما « من کیم ؟ اسمم چیه ؟»


پایان 

می‌دونم کم بود 

پارت بعد رو فردا صبح میدم 😁

امیدوارم لذت ببرید 

ببخشید که کامنت هارو یکم دیر جواب دادم