فراموشی P7

Witch Witch Witch · 1403/01/16 15:07 · خواندن 8 دقیقه

بفرمایید پارت جدید ❣️ امیدوارم لذت ببرید 

با وجود مهتاب ، تاریکی بر روی سرشان سایه می‌انداخت 
روی پلی ایستاده بودند ، آب زیر پایشان در جوش و خروش بود و سرما و لرزی در وجودش طنین می انداخت ؛


گرمای ععجیبی از سوی او می‌رسید ، شاید هیجان قتل برای او گرما به همراه داشت ، موهای درخشانش گویی برش هایی از طلا بود و پوست سفید ومرمرگونش به سفیدی و درخشانیِ ماهی که خورشید بر گونه اش بوسه زده باشد ،


اسلحه آنچنان آرام در دستش جا گرفته بود که گویی اسباب بازی ای بیش نباشد ، آن را محکم و بی تردید به سمت جلو آورده بود ، چشمان سبز نافذ و زمردی رنگش،

 چنان از هیجان می‌درخشید که درون آدم نفوذ میکرد ، نیشش تا بناگوشش باز بود ، نوک تفنگ را به سینه ی مرینت چسبانده بود 
_«تو نمیتونی منو بکشی !! نمیتونی !! من باید این پرونده رو تموم کنم !! من باید در نهایت شاهد مرگت باشم!!»


لبخند آدرین پهن تر شد « یه بار ازت پرسیدم این همه شرور تو این شهره !!» آهسته سرش را بیش از حد به مرینت نزدیک کرد ، اما مرینت تنها مثل مجسمه ای خشک زده ایستاده بود ، دهانش با لاله ی گوش مرینت برخورد کرد و نفس هایش مرینت را قلقلک داد « چرا میخوای با کله شق ترین شون بجنگی ؟»


مرینت شوکه شد و چند عقب پرید ، بدنش میلرزید 
لبخند آدرین بزرگ تر شد « خب حالا بهت نقشه ی شیطانی مو میگم ولی حسابی احمقانه‌س» 

آدرین چشمکی زد و چانه اش را به سمت رودخانه گرفت ، جایی که ده دقیقه پیش در اثر درگیری اسلحه ی مرینت فرو افتاده بود « خیلی بد شد که همون اول اسلحه ات‌رو از دست دادی ، چرا همون وقت که گفتم بزن ، نزدی ؟»

 


خاطرات به ذهن مرینت حجوم آوردند ، ده دقیقه ی قبل ،

 مرینت با مجرم گلاویز شده بود ،  سایه های شب شدید تر شده بودند و خیابان در فراموشی کشیده شده بود ، مرینت اسلحه اش را بالا آورد « من تورو میکشم !!»


_« پس بزار قبلش .... تا میتونم نگات کنم »سپس با حرکتی سریع دستانش را دور اسلحه ی مرینت پیچید و اسلحه را به سینه‌ی خود چسباند ، دقیقا جایی که قلبش قرار داشت 
مرینت می‌توانست صدای نبض آرام اورا را حس کند اما لبخند میزد « منو بکش!! » گویی مرگ برادری قدیمی است و او مشتاق دیدارش ،
اما مرینت نتوانست ، صورتش رنگ پریده شد و لحظه ای فراموش کرد نفس بکشد ، مجرم لبخند زد « نمیتونی !!» و سپس اسلحه را محکم از حصار دستان مرینت بیرون کشید و درون آب آنداخت 
در عوض دست در جیبش برد و اسلحه ی خود را بیرون کشید و بازی‌بازی کنان آن را به سمت مغز و قلب مرینت نشانه گرفت « در عوض من میتونم »


حالا آدرین بسیار نزدیک و سرِ تفنگش را به قلب مرینت چسبانده بود « بزار خودم بگم چرا نتونستی منو بکشی !! چون هنوز هیچ مدرکی نداری که کار من بوده، طبق قانون تو یه کارآگاهی و دستت به هیچ جایی بند نیست، حتی پلیس هم پشتت نیست!! تو تا وقتی یه مدرک نداشته باشی حق نداری به من آسیب بزنی »

 آدرین چشمک زد « گمون نکنم به زودی بتونی مدرکی از مجرم بودن من بدست بیاری » 
دیگر خنده از روی لب های هلویی رنگش محو شده بودند اما همچنان لحنش سرخوش بود« خب نقشه ام: تا جایی که می‌تونم این بازی رو با تو کش بدم ، از دستت راحت شم و بعد به ادامه ی جرمم بپردازم !! »


صورت مرینت از خشم سرخ شد « چرا قبل از این منو نکشتی !!؟» 
_« چون نیازی نداشتم ، دوست داشتم اجازه بدم یکی بهم نزدیک شه!! دوساله تحت تعقیبم و هیچ کس حتی نتونسته اسمم رو بفهمه ، اینکه کی هستم و کی نیستم !! 

دوست داشتم بالاخره یکی بتونه یکم به حقیقت نزدیک شه ، حوصلم سر رفته بود ! وقتی هفت ماه پیش پرونده ی منو بهت دادن بهت کمک کردم ،

 ازت محافظت کردم ، نزاشتم کسی بهت نزدیک شه ، مراقب بودم بتونی هویت منو کشف کنی !! دوست داشتم بازی خطرناک شه مرینت!!»


آدرین لحظه ای سکوت کرد و چشمان زمردگونش درخشید « بهت گفته بودم تو برام دردسر نیستی ، تو یه ریسک هیجان انگیزی !! حالا که خیلی به کشف هویتم نزدیک شدی و اومدی اینجا، رو این پل!!! جایی نزدیک خونه ام ، تونستی رد منو زیادی بگیری ، حالا دیگه پایان بازیه ؛
این بازی باهات تا اینجا خیلی خوش گذشت ولی عزیزم بیشتر از این پیش بری خطرناک میشی »
سپس لبخند زد « من نقشه‌ام رو بهت میگم ولی بدون که خیلی احمقانه‌س ، من افراد توی چرخ و فلک رو دزدیدم و تا حالا ۱۳ نفر از افرادی که دزدیده شده بودن رو پس دادم ،
دو تا شون شاهد قتل بودن ، دو نفر شاهد دزدیده شدن یاقوت های سرخ موزه ، 

یک نفر شاهد ریختن یه قوطی خون رو نقاشی مونالیزا ، دو نفر شاهد دزدیدن یه گردنبند از تورمالین سیاه با طلا کوب های زیبایی به شکل گل سرخ طبق افسانه ها این گردنبند هدیه ی پادشاه آفتاب به ملکه ی روس بوده !! یک نفر شاهد ...» ناگهان حرفش را خورد 
« چرا دارم اینارو بهت میگم تو خودت بهتر میدونی هرچی نباشه با کمک اطلاعات اونا تا اینجا اومدی عسلم ، خلاصه بگم ، الان تنها نقشه ای که برا قدم بعدیم دارم کشتن توئه ، بعدش شاید کلید ماشین پادشاه رو بدزدم !!»
سپس قهقهه زد ، مرینت با ترس یک قدم عقب برداشت ، احساس ضعف شدیدی در مقابله با او میکرد 


مجرم لبخندی زد و تفنگ را در دستانش جابه جا کرد « یه بازی به ذهنم رسید !! میای بازی کنیم؟»
مرینت تلو‌تلوخوران عقب رفت ، مجرم لبخند بزرگی زد « من تا ده می‌شمرم !! تو تا شماره ی ده وقت داری بدوی و ازم فرار کنی ، وقتی ده تموم شد من شلیک میکنم ، اگه دور باشی شانسش اینو میاری که از شلیک ماهرانه ی من فرار کنی »
مرینت به خود لرزید ، منتظر نماند مجرم شمارش را شروع کند ، با گام های بلند در سمت مخالف او قدم برداشت و با تمام توان شروع به دویدن کرد « یک !! دو !! آفرین !! سه !! چهار ..» 

مجرم با تمام توان فریاد میزد و بی‌رحمانه حتی ثانیه ای از زیر زبانش جا نمی‌ماند تا مرینت بتواند دورتر شود ، اعداد را سریع و دقیق بیان میکرد 
پاهای مرینت لخ‌لخ کنان روی سنگ های سرد پل می‌لغزیدند و می‌دوید ، نوری شتابان چهره اش را دربر کرفت
 



مجرم آن سوی پل ایستاده بود از بازی دادن او لذت می‌برد ، وقتی مرینت با قدرت شروع به دویدن کرد ، عدد ها هم روی زبانش شروع به رقص کردن ، با تمام وجود بلند فریاد زد « یک»
«دو»
«سه»
«افرین!!»
عدد چهار در دهانش شکل گرفت که متوجه ی ماشینی شد« چهار » ماشین با سرعت دیوانه وار به سمت خروجی پل حرکت میکرد ، چهره ی راننده دیده نمی‌شد ، مرینت بدون اینکه متوجه ی ماشین شود به دویدن ادامه میداد و جایی می‌رفت که ماشین قرار بود تا لحظاتی دیگر برود ،

 قلب او در حرکت بود و در سینه اش بالا‌و پایین میکرد « مرینت !! مرینت !!» او فریاد زنان قدمی به سمت جلو برداشت 
سوزشی گلویش را در بر گرفت ، با توان بیشتر نام مرینت را فریاد زد« مرینت دست نگه دار!!»

ازخیلی وقت پیش دونده ی ماهری بود ، در بیشتر چیزها مهارت داشت ، نفهمید کی ، اما ناگهان فهمید با قدم های بلند و سریع عرض خیابان را طی میکند و مستقیم به مرکز توجه ماشین میرود

به مرینت نزدیک شده بود ، دهان باز کرد و با صدای خفه‌اش فریاد زد « بهت میگم صبر کن »
یا می‌توانست به موقع جلوی مرینت را بگیرد یا خودش همراه با او به آن دنیا فرستاده میشد ، ناگهان مرینت ایستاد و رویش را به سمت او چرخاند و با تعجب اورا نگاه کرد ، قدمی بلندتر از قبل برداشت و خود را به پشت سر مرینت رساند، کمتر از یک متر آن‌طرف تر ماشین قرار داشت ؛ چاره ی دیگری به ذهنش نمی‌رسید 


دستانش را باز کرد و آنها را ناشیانه دور مرینت حلقه کرد ، یک دستش پشت کتف مرینت و دست دیگرش را زیر ران پاهایش حلقه کرد ، اورا با حرکتی سریع در آغوش گرفت و به سمت جلو پرتاب کرد ؛
درحالی که خودش روی او بود ، هردو چند ثانیه قبل از برخورد ماشین یا آنها چند قدم آن طرف تر از ماشین محکم بر روی زمین خوردند 
لحظاتی آرام و بی صدا گذشت ، او از شوک کاری که کرده بود شد و لحظه ای بعد متوجه شد که روی مرینت خیمه زده است ، گونه هایش گر گرفت و آهسته از روی او بلند شد 
« ببخشید مرینت !! راستش اصلا هدفم این نبود .. خب ... »
متوجه ی سکوت مرینت شد « مرینت ؟»
ناگهان وحشت سراسر وجودش را گرفت ،عرق سرد برروی پیشانی اش خانه کرد،

 مرینت رنگ پریده  چشمانش را بسته بود ، سریع کنارش چهار زانو نشست و صورتش را تکان داد « مرینت !! مرینت !!»
متوجه ی قطرات خونی شد که از شقیقه های مرینت می‌ریخت « مرینت بیدار شو!! قول میدم کاری باهات نداشته باشم ، امشب هم نمی‌خواستم بکشمت فقط میخواستم بترسونمت تا از این پرونده کنار بکشی !! قسم میخورم مرینت !!» اما حرف هایش کارساز نبود 
خیلی سریع یکی از دستانش را پشت گردن مرینت و دست دیگرش را زیرزانو های او گذاشت و اورا بلند کرد و در آغوش کشید
سر مرینت به سینه اش چسبید و خونِ روی شقیقه هایش پیراهن قهوه ای رنگِ اورا قرمز کرد 


پایان پارت 

 

امیدوارم لذت ببرید 

❣️این بار هم مثل قبل شرط نمیزارم