عشق,طمع
اولین تکپارتیمه...
بد شد بهم بگین...
ی نتیجه اخلاقی خعلی خوب داره...
آموزنده و کمی عاشقانست...
اگ از نظرتون خیلی مزخرفه بهم بگین...
اگ گند زدم ب بزرگی خودتون ببخشین...
ممنون که به زر من نویسنده عمل میکنید...
برو ادامه...
_____________
روزی روزگاری دختری زندگی میکرد بسی زیبا...
ولی فقط این زیبایی و مادرش تنها دارایی اش بود...
او و مادرش تنها و بسیار فقیر زندگی میکردند...
مادرش بسیار دخترش را دوست میداشت و دلش نمیخواست دخترش خسته شود...
ب همین علت مادر قصه ما سخت کار میکرد و کارهای خانه را به دخترش میسپرد..
روزی ک مادر قصه ما میخواست نانی بپزد ب دخترش گفت که برود و کمی آرد برای نان بیاورد...
دختر قبول کرد...
اما روشن کردن چراغ همانا و دیدن اژدها همانا...
دختر قصه ما جیغ بلندی کشید ک مادرش به زیر زمین آمد...
وبا صحنه ای ک دید نزدیک بود غش کند...
ولی اژدها قصع ما قبل از اینکه پیرزن نقش زمین شود پیشنهادی ب پیرزن داد...
پیشنهادش این بود:با دختر پیرزن قصع ما از*دواج کند و روز را کنار خودش و هنگام غروب و شب در کنار مادرش باشد..
پیرزن ک ب دخترش بشدت وابسته بود جواب منفی داد...
اژدها گفت:شرط میبندیم...
دیواری را سوراخ کن ، ¹⁰⁰ سکه اشرافی پیدا میکنی، ، اگر پیدا نکردی دخترت برای خودت...
اگر حق با من بود ، دخترت همسر من شود...
پیرزن مردد ماند...
در گوشه ای دختر موافقت خودش را اعلام کرد:مادر جان،قبول کن، زندگی ات راحتتر میشود...
پیرزن قبول کرد...
گوشه های دیوار را سوراخ کرد...
و در نهایت تعجب ، ¹⁰⁰ سکه اشرافی پیدا کرد..
دختر با اژدها از*دواج کرد...
صبح روز بعد اژدها از دختر خواست الماسی را ب دست نانوا برساند...
دختر قبول کرد...
روز بعد ، اژدها درخواست کرد که ¹⁰⁰⁰ سکه اشرافی را به بینوایان بدهد...
دختر قبول کرد..
روز بعد هم از دختر درخواست کرد که یاقوتی را ب دست بنا برساند...
دختر دیگر طاقتش طاق شد...
از همسرش دلیل این درخواست ها را پرسید...
اژدها گفت:فقط قول بده ب کسی نگویی...
دختر قبول کرد..
اژدها شروع کرد به گفتن:من فرمانروای اژدها ها هستمو طلسم شده ام...
² روز بعد مادر اَ همه جا بیخبر کنجکاو شد بفهمد دخترش ، پاره تنش ب چ دلیلی انقدر از خانه خارج میشود...
صبح روز بعد از دخترش دلیل این کار را پرسید...
اما دخترک قصع ما دلیل کارش را ب انداختن اشغال های اضافی شرح داد..
ولی مادر قصع ما زیرک تر ازین حرف ها بود..
آنقدر دخترش را سوال پیچ کرد ک دختر طاقتش تمام شد و همه ماجرا را لو داد...
روز بعد مادر ¹ ساعت قبل از اینکه دخترش بیاید با خودش فکر میکند:اگر اژدها آنقدر ثروتمند و قدرتمند باشد،چرا کمی از ثروت او را ناخنک نزند...
پس بدون سر و صدا و تولید صدا از خانه خارج شد و ب زیر زمین سرک کشید..
در نهایت تعجب مرد جوان و خوش چهره ای را دید که مشغول صحبت با اژدها های دگر بودو پوست بدن اژدهاقصع مابود...
اژدها قصع ما تا پیرزن را دید ، تبدیل به اژدها شد...
همه اژدها ها ناگهان ناپدید شدند...
اژدها گفت:
_ب خاطر تُ پیرزن مجبورم دوره دیگری را به سر ببرم...من طلسم شده ای بودم ک باید ی دوره زندگی و ب انسان ها یاری کندو کسی متوجه نشود.اما بخاطر طمعی که تو پیرزن داشتی،کل زحمت هایی ک داشتم ب فنا رفت.من دیگر اینجا نمیمانم...
هر چقدر پیرزن التماس و اصرار ماندن را کرد،اژدها قبول نکرد و غیب شد...
از آن روز ب بعد دختر و پیرزن بخاطر طمع پیرزن،تا آخر عمر فقیرانه و سخت زندگی کردند...
_______
ممنون ک باهام همراه بودین...
لطفا نظرتون رو درموردش بنویسید...
چون اولیم تکپارتی ام بود ب بزرگی خودتون ببخشین...
خیلی ممنونم🍀