عشق,طمع

𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 · 1402/12/04 00:49 · خواندن 3 دقیقه

اولین تکپارتیمه...

بد شد بهم بگین...

ی نتیجه اخلاقی خعلی خوب داره...

آموزنده و کمی عاشقانست...

اگ از نظرتون خیلی مزخرفه بهم بگین...

اگ گند زدم ب بزرگی خودتون ببخشین...

ممنون که به زر من نویسنده عمل میکنید...

برو ادامه...

_____________

روزی روزگاری دختری زندگی می‌کرد بسی زیبا...

ولی فقط این زیبایی و مادرش تنها دارایی اش بود...

او و مادرش تنها و بسیار فقیر زندگی می‌کردند...

مادرش بسیار دخترش را دوست می‌داشت و دلش نمی‌خواست دخترش خسته شود...

ب همین علت مادر قصه ما سخت کار می‌کرد و کارهای خانه را به دخترش می‌سپرد.. 

روزی ک مادر قصه ما میخواست نانی بپزد ب دخترش گفت که برود و کمی آرد برای نان بیاورد...

دختر قبول کرد...

اما روشن کردن چراغ همانا و دیدن اژدها همانا...

دختر قصه ما جیغ بلندی کشید ک مادرش به زیر زمین آمد...

وبا صحنه ای ک دید نزدیک بود غش کند...

ولی اژدها قصع ما قبل از اینکه پیرزن نقش زمین شود پیشنهادی ب پیرزن داد...

پیشنهادش این بود:با دختر پیرزن قصع ما از*دواج کند و روز را کنار  خودش و هنگام غروب و شب در کنار مادرش باشد..

پیرزن ک ب دخترش بشدت وابسته بود جواب منفی داد...

اژدها گفت:شرط میبندیم...

دیواری را سوراخ کن ، ¹⁰⁰ سکه اشرافی پیدا میکنی، ، اگر پیدا نکردی دخترت برای خودت...

اگر حق با من بود ، دخترت همسر من شود...

پیرزن مردد ماند...

در گوشه ای دختر موافقت خودش را اعلام کرد:مادر جان،قبول کن، زندگی ات راحت‌تر می‌شود...

پیرزن قبول کرد...

گوشه های دیوار را سوراخ کرد...

و در نهایت تعجب ، ¹⁰⁰ سکه اشرافی پیدا کرد..

دختر با اژدها از*دواج کرد...

صبح روز بعد اژدها از دختر خواست الماسی را ب دست نانوا برساند...

دختر قبول کرد...

روز بعد ، اژدها درخواست کرد که ¹⁰⁰⁰ سکه اشرافی را به بینوایان بدهد...

دختر قبول کرد..

روز بعد هم از دختر درخواست کرد که یاقوتی را ب دست بنا برساند...

دختر دیگر طاقتش طاق شد...

از همسرش دلیل این درخواست ها را پرسید...

اژدها گفت:فقط قول بده ب کسی نگویی...

دختر قبول کرد..

اژدها شروع کرد به گفتن:من فرمانروای اژدها ها هستمو طلسم شده ام...

² روز بعد مادر اَ همه جا بی‌خبر کنجکاو شد بفهمد دخترش ، پاره تنش ب چ دلیلی انقدر از خانه خارج می‌شود...

صبح روز بعد از دخترش دلیل این کار را پرسید...

اما دخترک قصع ما دلیل کارش را ب انداختن اشغال های اضافی شرح داد..

ولی مادر قصع ما زیرک تر ازین حرف ها بود..

آنقدر دخترش را سوال پیچ کرد ک دختر طاقتش تمام شد و همه ماجرا را لو داد...

روز بعد مادر ¹ ساعت قبل از اینکه دخترش بیاید با خودش فکر میکند:اگر اژدها آنقدر ثروتمند و قدرتمند باشد،چرا کمی از ثروت او را ناخنک نزند...

پس بدون سر و صدا و تولید صدا از خانه خارج شد و ب زیر زمین سرک کشید..

در نهایت تعجب مرد جوان و خوش چهره ای را دید که مشغول صحبت با اژدها های دگر بودو پوست بدن اژدهاقصع مابود...

اژدها قصع ما تا پیرزن را دید ، تبدیل به اژدها شد...

همه اژدها ها ناگهان ناپدید شدند...

اژدها گفت:

_ب خاطر تُ پیرزن مجبورم دوره دیگری را به سر ببرم...من طلسم شده ای بودم ک باید ی دوره زندگی و ب انسان ها یاری کندو کسی متوجه نشود.اما بخاطر طمعی که تو پیرزن داشتی،کل زحمت هایی ک داشتم ب فنا رفت.من دیگر اینجا نمیمانم...

هر چقدر پیرزن التماس و اصرار ماندن را کرد،اژدها قبول نکرد و غیب شد...

از آن روز ب بعد دختر و پیرزن بخاطر طمع پیرزن،تا آخر عمر فقیرانه و سخت زندگی کردند...

_______ 

ممنون ک باهام همراه بودین...

لطفا نظرتون رو درموردش بنویسید...

چون اولیم تکپارتی ام بود ب بزرگی خودتون ببخشین...

خیلی ممنونم🍀