دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1402/06/13 00:14 · خواندن 3 دقیقه

دنیای پیچیده عشق ❤️

«پارت سی و ششم»

بفرمایید 👇🏻

صبح که از خواب پاشدم منگ مونده بودم ، دیشب چه اتفاقی افتاد.؟
من دیشب آدرین داشتم برمیگشتم خونه ، یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ 
خیلی گیج بودم برای همین لباس های مهمونی رو درآوردم ، رفتم حموم ، صبحونه خوردم ، لباس پوشیدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
با عجله به سمت اتاق آدرین رفت ، اما قبل وارد شدن خودم رو آروم کردم .
وارد شدم ، سلام کردم ، سرگرم کار شدیم که یهو آدرین گفت : راستی دیشب خیلی خوب شده بودی(اگه ندیدین که  این آدرین تو کف این اسکارلت باشه)
لبخند کوچیکی زدم و گفتم : مرسی ، راستی.....دیشب چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
خندید و همچی رو برام تعریف کرد .
خیلی متعجب بودم ، اون برای اینکه من بیدار نشدم اون کار و کرده ، مرینت صبر کن ...... اون نمیدونه تو کی هستی ، پس امیدوار نباش ، اون الان تورو به نام اسکارلت می‌شناسه.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××
اون روز وقتی مرینت از شرکت برگشت ، به الیا رنگ زد و همه ماجرا رو برای تعریف کرد ، الیا قهقهه میزنه و میگه :
-واااای دختر مطمئن شدم که آدرین تو نخ اسکارلته(ببین اینم فهمید اما تو هنوز لایک نکردی می‌دونم ربطی نداشت ولی لایک یادت نره😅)
+خفه شووووووووو.
-چیه ، با این چیزایی که تو تعریف کردی ، خیلی تابلوعه.
+باشه بابا اصلا تو راست میگی.
-خب بابا حالا ناراحت نشو .
+کی میگه من ناراحت شدم ، حالا دیگه باید برم تو طرح رو دستم مونده.
-باشه ، خداحافظ دختر.
+خداحافظ.
مرینت مشغول طرح هایی که باید تحویل میداد بود که همون جا از خستگی خوابش برد .
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××
آلارم موبایل مرینت به صدا میاد ، اما مرینت اون رو نادیده گرفت ، که با صدای تیکی(بعد صد سال ، بچه ها غکرکنم این موقع ها که تیکی نبوده رفته بوده تعطیلات که مدیتیشن کنه از دست مری)به خودش میاد و میبینن ساعت ۹:۳۰ و یک ساعت نیم دیر کرده سریع لباس هاشو می‌پوشه و به سمت شرکت می‌ره .
وقتی داشت به سمت اتاق آدرین می‌ره ، منشی خانم گراهام منشی شرکت جلو مرینت رو میگیره و بهش میگه : خانم جویی بهتره که الان نرید داخل ، آخه انگار آقای اگرست و پدرشون بحثشون شده .
به حرف گوش کردم و دم در منتظر موندم و دیدم داره صدای داد و بیداد میاد ، اتکا واقعا آدرین و پدرش باهم دعواشون شده ، خودم رو به در نزدیک کردم تا بتونم به حرفتون گوش کنم .
-من می‌خوام برم پاریس.
+تو هیچ جایی نمیری ، مگر اینکه من بگم .
-چرا باید بازم از تو اجازه بگیرم .
+چون من پدرتم .
-اما.....اما من الان ۲۱ سالمه .
+تو دیگه نباید به اون دختره فکر کنی .
-اون اسم داره ، من هنوزم که هنوزه به مرینت فکر میکنم و یکروز برمی‌گردم پیشش.
و بعد آقای اگرست با عصبانیت و شتاب از اتاق خارج میشه به اسکارلت البته آقای اگرست میدونست واقعا کی کنارشه ، نگاهی می‌کنه و می‌ره .
اسکارلت ، وارد اتاق میشه میبینه که آدرین روی کاناپه نشسته و داره گرهی می‌کنه .
اسکارلت می‌ره کنارش میشنه و میگه .
-چیزی شده ؟
+خب خب ............
و بعد آدرین اسکارلت رو بغل می‌کنه(این دیگه رفته تو نخه  اسکارلت ، بعد تو هنوزم لایک نکردی)
مرینت خیلی تعجب می‌کنه و بعد چند دقیقه مرینت هم آدرین رو بغل می‌کنه ، چون درکش میکرد .
بعد چند دقیقه آدرین از بغل اسکارلت در میاد و همه چی رو براش توضیح میده .
-واقعا متاسفم ، فکر نمی‌کردم پدرت چنین آدمی باشه .
+همه همین رو فکر میکنم چون پدرم خودش رو یه آدم خوب نشون میده ، اما بقیه نمیدونن که اون چه شیطانیه.
-اما مگه تو نامزد نداری ، خانم تسورگی.
+اونم کار پدرمه ، که دیگه بهنونه ای نداشته باشم که برگردم پاریس و پیش مرینت .
مرینت توی افکارش به این فکر می‌کنه ، ای ای کاش میدونستم الان به آدرین بگم کیم و هم خودم و خودش رو راحت کنم ، آخه نمی‌خواستم اینطوری ببینمش.
-ادرین.....آدرین من من می‌خوام یه چیزی ......


اینم از این پارت ، به خدا شهید شدم از بس سوراحم کردید .
راستی یه چند هفته دیگه یه سورپرایز داریم ، منتظر باشید .
لایک کامنت یادتون نره 😉