Revenge is over💋😉p31
خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه این پارت خیلی عصب خورد کنی داره لطفا خودتون کنترل کنید😂 .خب حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
شروع پارت جدید ادامه پارت ۳۰
از زبون مرینت :
صبح وقتی که از خواب بیدار شدم نسبت به امروز احساس خوبی نداشتم و واقعا حالم بد بود ولی به کسی چیزی نگفتم .
بعد از اینکه صبحانه خوردیم با آدرین به شرکت رفتیم .
حس بدی نسبت به اتفاقات اخیر داشتم امروز هم که دلم داشت شور میزد و استرس خاصی تو تنم داشتم .
که تلفنم زنگ خورد رابرت بود ؛ برام عجیب بود چرا آخه رابرت بهم زنگ میزنه ؟
ولی بازم به تماس اش پاسخ دادم .
( شروع مکالمه 👇)
مرینت : 《 بله بفرمایید ؟ 》
رابرت : 《 زود بیا خونه قراره حقایق رو آشکار کنیم . 》
مرینت : 《 چه حقایقی ؟ 》
رابرت : 《 بیا خونه خودت میفهمی . 》
( اتمام مکالمه )
با یک دلشوره بدی از شرکت خارج شدم و ماشینو با سرعت 120 به سمت خونه روندم .
وقتی که وارد خونه شدم پاهام سست شد مامان داشت گریه میکرد .
و همه یجا جمع شده بودن حتی مامان آلیا هم بود .
آخه مامان آلیا اینجا چیکار میکرد ؟
وقتی داخل سالن شدم رابرت شروع به حرف زدن کرد .
( شروع مکالمه 👇)
رابرت : 《 خب نوه گلم خوش اومدی ؛ ما منتظرت بودیم تا تو بیای . 》
مرینت : 《 چیشده ؟ چرا مامان گریه میکنه ؟ 》
رابرت : 《 چیزی نشده فقط حقایق آشکار کردم . 》
تام : 《 تو چطور تونستی با ما اینکار کنی هان چطور تونستی با دل یک مادر بازی کنی ؟ 》
مرینت : 《 من کاری نکردم هر چی بود زیر سر رابرت بود من کاری نکردم . 》
رابرت : 《 دورغ نگو ببین کی اینجاست ؛ مامان آلیا کسی که در این 15 سال بزرگت کرده . 》
مرینت : 《 خانم سزار حداقل شما بگید من طی این سالها چی کشیدم ؛ حداقل بگید که این رابرت منو داد به شما . 》
مامان آلیا : 《 شرمنده مرینت من نمیتونم به خانواده ات دورغ بگم ؛ دقیقا یادمه زمانی که تو اومدی بهم گفتی از خونه فرار کردی . 》
مرینت : 《 من از خونه فرار کردم ؟ دورغ محضه ؛ من همچین کاری نکردم . 》
مامان آلیا : 《 چرا کردی ؛ حتی بهم گفتی تو خونه کتک ات میزدند و بهت حرف های نا سزایی میگفتن بخاطر همین از خونه فرار کردی . 》
مرینت : 《 من همچین حرفایی نزدم این رابرت منو به شما فروخت من کاری نکردم ؛ من بی گناهم . 》
رابرت : 《 البته منم تقصیری داشتم برای اینکه پدر و مادرت نفهمن که تو فرار کردی و خودشون سرزنش نکنن من گفتم تو مردی حداقل عذاب کمتری میکشیدن اما بازم عذاب کشیدن . 》
مرینت : 《 آدرین تورو خدا حداقل تو چیزی بگو من اینکار نکردم . 》
آدرین : 《 بسه مرینت من دیگه به تو باور ندارم تو دورغگو به تمام معنایی .
لطفا بیشتر از این خانواده مون ناراحت نکن و وسایلت جمع کن از خونه برو بیرون . 》
مرینت : 《 آدرین تو دیگه چرا باورم نمیکنی آدرین لطفا باورم کن من دورغ نگفتم . این رابرت دورغ میگه باور کن رابرت دورغ میگه. 》
آدرین : 《 مرینت بسه دیگه نمیخوام به دورغ هات گوش بدم . گفتم برو بیرون . 》
مرینت : 《 باشه میرم اما پشیمون میشد ؛ اما زمانی که دیگه خیلی دیر شده خیلی . 》
(اتمام مکالمه )
بعد جمع کردن وسایلم از خونه زدم بیرون که صدای نوتیف گوشيم به صدا در اومد ؛ به گوشيم نگاه کردم پیام از طرف مامان آلیا بود و نوشته بود : 《 شرمنده دخترم ازت معذرت میخوام مجبور بودم ؛ رابرت مجبورم کرد که از دورغ بهت تهمت بزنم اگه نزنم آلیا رو میکشت .
حلالم کن ببخشید . 》
لعنت بهت رابرت لعنت بهت با چشمان گریون به سمت خونه ام حرکت کردم .
کاش اون روز مرده بودم کاش آدرین نجاتم نداده بود .
کاش هیچوقت بدنیا نیومده بودم کاش .
حالم خراب بود خراب تر از همیشه بخاطر همین به آلیا زنگ زدم بیاد خونم تا کمی با هم در دل کنیم .
( شروع مکالمه )
آلیا : 《 سلام مرینت ؛ چیشده ؟ 》
مرینت : 《 هیچی ندارم هیچی نه خانواده ای نه امیدی هیچی.
همه چیزم رو از دست دادم ؛ آخر سر رابرت به آرزوش رسید من باختم .
همیشه خوبی برنده نمیشه دورغه ؛ همیشه مظلوم ها زیر پای آدم بدا له میشن له . دنیای پر از نا عدالتی هیچوقت عدالتی وجود نداره . 》
آلیا : 《 من بهت گفته بودم مرینت ؛ من بهت گفته بودم اینکار نکن . 》
مرینت : 《 ببخشید آلیا اما من نمیتونستم اینکار نکنم . 》
آلیا : 《 ناراحت نشو همه چیز حل میشه . 》
مرینت : 《 هیچوقت حل نمیشه فقط خودمون گول میزنیم . 》
آلیا : 《 امشب اینجا میمونم . 》
مرینت : 《 باشه ؛ فقط میتونم سرم و بزارم شونه ات ؟ 》
آلیا : 《 آره 》
( اتمام مکالمه . )
روزا میگذشت می گذشت و من هر روز حالم بد بدتر میشد ؛ هر روز ویکسی و مشروب میخوردم که بلکه حال بدم خوب شه آخر سر شرکت رو هم از دست دادم .
اما یچیزی که خوشحال میکرد باردار بودنم بود .
اما یکی از روزا درد شدید داشتم و رفتم بیمارستان اما دیر کرده بودم مثل همیشه اونم منو ترک کرده رفت .
و من افسردگی شدیدی داشتم .
و تصمیم گرفتم خودکشی کنم نه امیدی داشتم نه توان دوباره جمع کردن زندگی دوباره .
همه چیزو از دست دادم همه چیز رو اینگونه بود که تصميم گرفتم خودکشی کنم و لباسی سفید پوشیدم و رفتم به سمت دره ای تا خودمو پرت کنم پایین ......
....................................................
( خب باید بگم که بالایی کلان خواب بود سکته نکنید 😂😂😂😂 )
از زبون آدرین :
خواب بودم که صداهایی ناله ای میومد .
از سر و صدای زیاد بیدار شدم ؛ دیدم مرینت تو خواب داشت گریه میکرد و کلی عرق کرده بود سعی کردم بیدار اش کنم .
( شروع مکالمه )
آدرین : 《 مرینت بیدار شو مرینت 》
مرینت : 《 حین 》 ( داره نفس نفس میزنه )
آدرین : 《 چیشده مرینت ؟ حالت خوبه ؟ 》
مرینت : 《 نه خوب نیستم اصلان خوب نیستم . 》
آدرین : 《 چرا داری گریه میکنی ؟ 》
مرینت : 《 خواب بدی دیدم خیلی بد . 》
آدرین : 《 برام تعریف کن من میشنوم. 》
مرینت : 《 خواب دیدم که رابرت برام پاپوش درست کرده و تهمت زده که من از خونه فرار کردم و اینا . و تو و مادرم باورم نکردید و از خونه بیرونم کردید .
بعدم من اونقدر مشروب و ویکسی میخوردم که باعث شد بچمون رو هم از دست بدم شرکت رو هم از دست دادم. آخر سر خودمو از بالای دره ای پرت کردم که بقیشو ندیدم و تو بیدارم کردی.
خیلی ترسیدم آدرین خیلی من دوست ندارم زندگیم اینطوری به پایان برسه . 》
آدرین : 《 نگران نباش نمیزارم کسی جدامون کنه ؛ و هر چیزی هم بشه من همیشه بهت اعتماد دارمو باورت میکنم نترس . 》
مرینت : 《 اما من میترسم . 》
آدرین : 《 تو نمیدونی که ؛ من ی زمانی قهرمون بودم پس اصلانم قهرمون تو اعم و اینکه از این مخمصه نجاتت میدم . 》
مرینت : 《 ممنونم هستی ؛ میشه بغلت کنم . 》
آدرین : 《 آره ؛ فقط مرینت تو چرا تب داری ؟ حالت خوبه . 》
مرینت : 《 آره خوبم نگران نباش . 》
آدرین : 《 باشه بخوابیم ؟ 》
مرینت : 《 نه 》
آدرین : 《 چرا ؟ 》
مرینت ( با صدای بچگونه ) : 《 میترسم باز خواب ببینم . 》
آدرین : 《 اگه همو بغل کنیم بخوابیم ؛ هیج اتفاق بدی نمی افته . 》
مرینت ( با صدای بچگونه ) : 《 باشه . 》
( اتمام مکالمه )
( صبح )
صبح وقتی که از خواب بیدار شدم دیدم مرینت داره میلرزه ؛ بعد دستم گذاشت رو سرش دیدم بله داره از تب میسوزه .
بله خانم محترمه سرما خورده ؛ بیدارش کردم بریم دکتر که گفت : 《 نه من حالم خوبه کمی استراحت کنم خوب میشم ؛ تو برو به کارات برس نگران نباش . 》
گفتم : 《 باشه ؛ به خاله سابین میگم هواتو داشته باشه مراقب خودت باش . 》
گفت : 《 باشه . 》
گفتم : 《 پس قبل رفتنم بعد از مدت ها یدونه بوس بده بعد برم . 》
گفت : 《 نه تو هم سرما میخوری ؛ دوست ندارم سرما بخوری . 》
گفتم : 《 باشه 》
بعد از صبحونه از خونه در اومدم رفتم شرکت ولی فکرم درگیر مرینت بود .
حالش خوب نبود اه کاش تنهاش نمیزاشتم .
...................................................
از زبون سابین :
آدرین بهم تاکید کرده بود که وقتی رفت به مرینت رسیدگی کنم .
منم براش سوپ درست کردم و بردم به اتاقش .
دیدم داره میلرزه رفتم پیشش کمی بهش سوپ دادم .
ولی بازم تاثیر نداشت خیلی تب داشت سعی کردم با آب و سرکه تبش پایین بیارم .
و زیر لب زمزمه میکرد : 《 مامان دوست دارم تنهام نزار لطفا تنهام نزار .》
اخی دلش برای مادرش تنگ شده .
ادامه داد : 《 من من دورغ گفتم ببخشید که دورغ گفتم بهت مامان سابین من من در واقع مرینت ...... 》
حرفش ناقص موند اه یعنی چی میخواست بگه ؟
چه دورغی بهم گفته ؟
باز به تبش نگاه کردم بازم بالا بود مجبور شدم به آدرین زنگ بزنم که بیاد ببره دکتر .
.....................................................
7685 کاراکتر
خب اینم از این پارت امیدوارم بپسندید لطفا حمایت کنید ❤