Revenge is over💋😉p31

S.k S.k S.k · 1402/06/10 23:52 · خواندن 7 دقیقه

خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه این پارت خیلی عصب خورد کنی داره لطفا خودتون کنترل کنید😂 .خب حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب

شروع پارت جدید ادامه پارت ۳۰

از زبون مرینت :

صبح وقتی که از خواب بیدار شدم نسبت به امروز احساس خوبی نداشتم و واقعا حالم بد بود ولی به کسی چیزی نگفتم .

بعد از اینکه صبحانه خوردیم با آدرین به شرکت رفتیم .

حس بدی نسبت به اتفاقات اخیر داشتم امروز هم که دلم داشت شور میزد و استرس خاصی تو تنم داشتم .

که تلفنم زنگ خورد رابرت بود ؛ برام عجیب بود چرا آخه رابرت بهم زنگ میزنه ؟

ولی بازم به تماس اش پاسخ دادم  .

( شروع مکالمه 👇)

مرینت : 《 بله بفرمایید ؟ 》

رابرت : 《 زود بیا خونه قراره حقایق رو آشکار کنیم . 》

مرینت : 《 چه حقایقی ؟ 》

رابرت : 《 بیا خونه خودت میفهمی . 》

( اتمام مکالمه )

با یک دلشوره بدی از شرکت خارج شدم و ماشینو با سرعت 120 به سمت خونه روندم .

وقتی که وارد خونه شدم پاهام سست شد مامان داشت گریه میکرد .

و همه یجا جمع شده بودن حتی مامان آلیا هم بود .

آخه مامان آلیا اینجا چیکار میکرد ؟

وقتی داخل سالن شدم رابرت شروع به حرف زدن کرد .

( شروع مکالمه 👇)

رابرت : 《 خب نوه گلم خوش اومدی  ؛ ما منتظرت بودیم تا تو بیای . 》

مرینت : 《 چیشده ؟ چرا مامان گریه میکنه ؟ 》

رابرت : 《 چیزی نشده فقط حقایق آشکار کردم  . 》

تام : 《 تو چطور تونستی با ما اینکار کنی هان چطور تونستی با دل یک مادر بازی کنی ؟ 》

مرینت : 《 من کاری نکردم هر چی بود زیر سر رابرت بود من کاری نکردم . 》

رابرت : 《 دورغ نگو ببین کی اینجاست ؛ مامان آلیا کسی که در این 15 سال بزرگت کرده . 》

مرینت : 《 خانم سزار حداقل شما بگید من طی این سالها چی کشیدم ؛ حداقل بگید که این رابرت منو داد به شما . 》

مامان آلیا : 《 شرمنده مرینت من نمیتونم به خانواده ات دورغ بگم ؛ دقیقا یادمه زمانی که تو اومدی بهم گفتی از خونه فرار کردی . 》

مرینت : 《 من از خونه فرار کردم ؟ دورغ محضه ؛ من همچین کاری نکردم ‌. 》

مامان آلیا : 《 چرا کردی ؛ حتی بهم گفتی تو خونه کتک ات می‌زدند و بهت حرف های نا سزایی میگفتن بخاطر همین از خونه فرار کردی . 》

مرینت : 《 من همچین حرفایی نزدم این رابرت منو به شما فروخت من کاری نکردم ؛ من بی گناهم . 》

رابرت : 《 البته منم تقصیری داشتم برای اینکه پدر و مادرت نفهمن که تو فرار کردی و خودشون سرزنش نکنن من گفتم تو مردی حداقل عذاب کمتری می‌کشیدن اما بازم عذاب کشیدن . 》

مرینت : 《 آدرین تورو خدا حداقل تو چیزی بگو من اینکار نکردم . 》

آدرین : 《 بسه مرینت من دیگه به تو باور ندارم تو دورغگو به تمام معنایی . 
لطفا بیشتر از این خانواده مون ناراحت نکن و وسایلت جمع کن از خونه برو بیرون . 》

مرینت : 《 آدرین تو دیگه چرا باورم نمیکنی آدرین لطفا باورم کن من دورغ نگفتم . این رابرت دورغ میگه باور کن رابرت دورغ میگه.  》

آدرین : 《 مرینت بسه دیگه نمیخوام به دورغ هات گوش بدم . گفتم برو بیرون . 》

مرینت : 《 باشه میرم اما پشیمون میشد ؛ اما زمانی که دیگه خیلی دیر شده خیلی . 》

(اتمام مکالمه )

بعد جمع کردن وسایلم از خونه زدم بیرون که صدای نوتیف گوشيم به صدا در اومد ؛  به گوشيم نگاه کردم پیام از طرف مامان آلیا بود و نوشته بود : 《 شرمنده دخترم ازت معذرت میخوام مجبور بودم ؛ رابرت مجبورم کرد که از دورغ بهت تهمت بزنم اگه نزنم آلیا رو میکشت .
حلالم کن ببخشید . 》

لعنت بهت رابرت لعنت بهت با چشمان گریون به سمت خونه ام حرکت کردم .

کاش اون روز مرده بودم کاش آدرین نجاتم نداده بود .
کاش هیچوقت بدنیا نیومده بودم کاش .

حالم خراب بود خراب تر از همیشه بخاطر همین به آلیا زنگ زدم بیاد خونم تا کمی با هم در دل کنیم .

( شروع مکالمه )

آلیا : 《 سلام مرینت ؛ چیشده ؟ 》

مرینت : 《 هیچی ندارم هیچی نه خانواده ای نه امیدی هیچی.
همه چیزم رو از دست دادم ؛ آخر سر رابرت به آرزوش رسید من باختم .
همیشه خوبی برنده نمیشه دورغه ؛ همیشه مظلوم ها زیر پای آدم بدا له میشن له . دنیای پر از نا عدالتی هیچوقت عدالتی وجود نداره . 》

آلیا : 《 من بهت گفته بودم مرینت ؛ من بهت گفته بودم اینکار نکن . 》

مرینت : 《 ببخشید آلیا اما من نمیتونستم اینکار نکنم . 》

آلیا : 《 ناراحت نشو همه چیز حل میشه . 》

مرینت : 《 هیچوقت حل نمیشه فقط خودمون گول میزنیم . 》

آلیا : 《 امشب اینجا میمونم . 》

مرینت : 《 باشه ؛ فقط میتونم سرم و بزارم شونه ات ؟ 》

آلیا : 《 آره  》

( اتمام مکالمه ‌. )

روزا می‌گذشت می گذشت و من هر روز حالم بد بدتر میشد ؛ هر روز ویکسی و مشروب میخوردم که بلکه حال بدم خوب شه آخر سر شرکت رو هم از دست دادم .
اما یچیزی که خوشحال میکرد باردار بودنم بود .
اما یکی از روزا درد شدید داشتم و رفتم بیمارستان اما دیر کرده بودم مثل همیشه اونم منو ترک کرده رفت .
و من افسردگی شدیدی داشتم .
و تصمیم گرفتم خودکشی کنم نه امیدی داشتم نه توان دوباره جمع کردن زندگی دوباره .
همه چیزو از دست دادم همه چیز رو اینگونه بود که تصميم گرفتم خودکشی کنم و لباسی سفید پوشیدم و رفتم به سمت دره ای تا خودمو پرت کنم پایین  ...... 
....................................‌‌‌‌................

( خب باید بگم که بالایی کلان خواب بود سکته نکنید 😂😂😂😂 )

از زبون آدرین :

خواب بودم که صداهایی ناله ای میومد ‌.
از سر و صدای زیاد بیدار شدم ؛ دیدم مرینت تو خواب داشت  گریه میکرد و کلی عرق کرده بود سعی کردم بیدار اش کنم .

( شروع مکالمه )

آدرین : 《 مرینت بیدار شو مرینت 》

مرینت : 《 حین 》 ( داره نفس نفس میزنه )

آدرین : 《 چیشده مرینت ؟ حالت خوبه ؟ 》

مرینت : 《 نه خوب نیستم اصلان خوب نیستم . 》

آدرین : 《 چرا داری گریه میکنی ؟ 》

مرینت : 《 خواب بدی دیدم خیلی بد . 》

آدرین  : 《 برام تعریف کن من می‌شنوم.  》

مرینت : 《 خواب دیدم که رابرت برام پاپوش درست کرده و تهمت زده که من از خونه فرار کردم و اینا . و تو و مادرم باورم نکردید و از خونه بیرونم کردید .
بعدم من اونقدر مشروب و ویکسی میخوردم که باعث شد بچمون رو هم از دست بدم شرکت رو هم از دست دادم. آخر سر خودمو از بالای دره ای پرت کردم که بقیشو ندیدم و تو بیدارم کردی. 
خیلی ترسیدم آدرین  خیلی من دوست ندارم زندگیم اینطوری به پایان برسه . 》

آدرین : 《 نگران نباش نمیزارم کسی جدامون کنه ؛ و هر چیزی هم بشه من همیشه بهت اعتماد دارمو باورت میکنم نترس  . 》

مرینت : 《 اما من میترسم . 》

آدرین : 《 تو نمیدونی که ؛ من ی زمانی قهرمون بودم پس اصلانم قهرمون تو اعم و اینکه از این مخمصه  نجاتت میدم . 》

مرینت : 《 ممنونم هستی ؛ میشه بغلت کنم . 》

آدرین : 《 آره ؛ فقط مرینت تو چرا تب داری ؟ حالت خوبه . 》

مرینت : 《 آره خوبم نگران نباش . 》

آدرین : 《 باشه بخوابیم ؟ 》

مرینت : 《 نه 》

آدرین : 《 چرا ؟ 》

مرینت ( با صدای بچگونه )  : 《 میترسم باز خواب ببینم . 》

آدرین : 《 اگه همو بغل کنیم بخوابیم ؛ هیج اتفاق بدی نمی افته  . 》

مرینت ( با صدای بچگونه ) : 《 باشه . 》

( اتمام مکالمه )

( صبح )

صبح وقتی که از خواب بیدار شدم دیدم مرینت داره میلرزه ؛ بعد دستم گذاشت رو سرش دیدم بله داره از تب میسوزه .
بله خانم محترمه سرما خورده ‌؛ بیدارش کردم بریم دکتر  که گفت : 《 نه من حالم خوبه کمی استراحت کنم خوب میشم ؛ تو برو به کارات برس نگران نباش . 》

گفتم : 《 باشه ؛ به خاله سابین میگم هواتو داشته باشه مراقب خودت باش . 》

گفت : 《 باشه . 》

گفتم : 《 پس قبل رفتنم بعد از مدت ها یدونه بوس بده بعد برم . 》

گفت : 《 نه تو هم سرما میخوری ؛ دوست ندارم سرما بخوری . 》

گفتم : 《 باشه 》

بعد از صبحونه از خونه در اومدم رفتم شرکت ولی فکرم درگیر مرینت بود .
حالش خوب نبود اه کاش تنهاش نمیزاشتم .
...................................................

از زبون سابین  :

آدرین بهم تاکید کرده بود که وقتی رفت به مرینت رسیدگی کنم .
منم براش سوپ درست کردم و بردم به اتاقش .
دیدم داره میلرزه رفتم پیشش کمی بهش سوپ دادم .
ولی بازم تاثیر نداشت خیلی تب داشت سعی کردم با آب و سرکه تبش پایین بیارم .
و زیر لب زمزمه میکرد : 《 مامان دوست دارم تنهام نزار لطفا تنهام نزار .》

اخی دلش برای مادرش تنگ شده .

ادامه داد : 《 من  من دورغ گفتم ببخشید که دورغ گفتم بهت مامان سابین من  من در واقع مرینت ......  》

حرفش ناقص موند اه یعنی چی میخواست بگه ؟ 
چه دورغی بهم گفته ؟ 
باز به تبش نگاه کردم بازم بالا بود مجبور شدم به آدرین زنگ بزنم که بیاد ببره دکتر .
.....................................................

7685 کاراکتر 

خب اینم از این پارت امیدوارم بپسندید لطفا حمایت کنید ❤