Tale of curse:افسانه ی نفرین|پارت دوازدهم

Witch Witch Witch · 1402/05/01 22:32 · خواندن 8 دقیقه

خطر ؛ 

ریسک از دست دادن این داستان را نکن

حالا که راز بزرگِ یک نفرین در حال فاش شدن است؛ 

تمام تلاشت را از خواندن آن دریغ نکن 

خطر ؛

امیدوارم از این پارت لذت ببرید 

نظر یادتون نره

 •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°

ژاکلین داشت با کتابِ جلد قهوه ای و پاره پوره ای که از اتاق آورده بودند خودش را باد میزد که پری کریستالی بالای سرش ظاهر شد و کتاب را از دستش قاپید « تو نباید با یه کتاب اینطوری کنی خانم جوان »
لیا کتابی که در دست داشت را بست و گفت « این اطلاعات خوبی نداشت » 
بعد کتاب دوم را از روی میز برداشت و مشغول خواندن آن شد 
ژاکلین غرولند کرد و گفت « چه دلیلی داره بخوایم در مورد شون بدونیم ؟ما که اونارو شکست دادیم»
لیا حرف ژاکلین را تصحیح کرد « از دست شون فرار کردیم »
ژاکلین خودش را بر صندلی ولو کرد ، بعد تصمیم گرفت پیش رامونا برود و کتابخانه را ترک کرد 
از طرفی پری کریستالی مشغول مرتب کردن کتاب ها شد ، سپس کنار لیا آمد و روی شانه اش نشست
باز هم حس ظریف و خنکی درون لیا را در بر گرفت 
لیا می‌توانست ورود جریان قوی ای از جادو را در بدنش حس کند «نگرانم که اگه ورد هام باطل شه چیکار کنم»
پری دستی روی شانه ی لیا کشید 
« نگران نباش ، دیوانه ساز ها دقیقا همینو می‌خوان »
لیا فهمید پری قرار است چیز مهمی بگوید و سعی کرد اورا نگاه کند 
« اونا از ترس و نگرانی قدرت میگیرن و امید اون هارو می‌ترسونه و شکست شون میده »
لیا کتاب را بست و از پری تشکر کرد«ممنون»
_«بزار کلید نشون بده »
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
«عمراااااا» ژاکلین جیغ جیغ کنان این را گفت و توی راهرو به حرکت افتاد « من دیگه نمی‌خوام هیچ دری روباز کنم »
_«آروم باش مگنولی ما باید اینکارو کنیم »
_«نمیخوام»
لیا دیگر خونش به جوش آمده بود، او فقط پیشنهاد باز کردن در دوم در روز را داده بود و ژاکلین اینکار را میکرد «ببین مگی ، ما در هر صورت باید این در هارو باز کنیم ، چه الان چه فردا »
ژاکلین موهایش را دور دستش پیچید « من دیگه نمی‌خوام دری رو باز کنم »
لیا بی اعتنا کلید را آزاد کرد و کلید در راهرو چرخید « ما باید این در هارو باز کنیم چه بخوای چه نخوای ، واگرنه مادر پدرت برا همیشه اونجا میمونن و منم برا همیشه مجبور میشم وقتم رو تو خونه ی شما صرف کنم »
لیا پشت سر کلید از کنار در ها در شد ، او آرام آرام پشت کلید از پله ها بالا رفت اما کلید از او جلو زده بود ، کلید جلوی دری کنار راهرو ایستاده بود ، لیا آرام به آن رسید ، ژاکلین هم پایین راهرو یا سوالات بزرگ در ذهنش تنها مانده بود ، او باید به لیا ثابت میکرد مادر پدرش در خطر نیستند «مـگـــــــی» صدای لیا از بالای پله ها بلند شد
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
لیا کلید را درون قفل در فرو برد و آن را باز کرد ، در با صدای گرفته و خشنی باز شد ودخترها را روبه روی اتاقی تاریک و نمور قرار داد 
لیا ژاکلین را به زور به داخل اتاق تاریک هل داد و خودش نیز پشت سرش در اتاق رفت 
تنها ؛ نوری که از بیرون به داخل می‌تابید مقداری از کف سنگی اتاق را روشن میکرد 
در پشت سر لیا و ژاکلین با صدای بلندی بسته شد 
ژاکلین دندان قروچه کنان گفت «فقط دلت میخواد منو تو درد سر بندازی »
لیا از دست ژاکلین خسته شده بود ، او دستش را بر روی دیوار خنک و سنگی کنارش گذاشت و آن را نوازش کرد و همراه با حرکت دستش جلو رفت ، دیوار تقریبا چسبناک و نمناک بود ، مانند دیوار غار 
..دیوار غار ؟...
اگر آنجا یک غار باشد .. یعنی امکان دارد که یک خرس در اتاق باشد ؟
لیا به خود لرزید «مگی سعی کن زیاد از هم دور نشیم » اما لیا جوابی از ژاکلین نشنید 
لیا همینطور که از ترس به خود می‌لرزید سعی کرد در را پیدا کند اما هرچقدر تقلا میکرد و دستانش را بیهوده در هوا تکان میداد چیزی را پیدا نمی‌کرد ،این که چیزی را نمی‌توانست ببیند برایش ترسناک بود او آرام نجوا کرد « هی مگی!! کجایی ؟ » و سپس زیر لبش از تاریکی غرولند کرد
او احساس میکرد هر لحظه چیزی بیشتر اطرافش را در بر میگیرد اما نمی‌توانست تشخیص دهد چه چیزی

« خوبی تاریکی اینه که اگه تو هیچ چیزی رو نبینی پس هیچ چیزی هم تورو نمی‌بینه »
لیا که صدای دوستش را شنید با آسودگی نفس کشید « چیزی که سیلاس هیپ به دخترش شاهزاده جینا گفت »
_« تو کتاب مورد علاقم »
لیا حرف ژاکلین را تایید کرد « تو کتاب مورد علاقت » 
لیا لحظه ای دوباره به خود لرزید « اما اون چیز می‌تونه صدای نفس کشیدن و حرف زدن ما رو بشنوه »
لیا حس میکرد تنفس چیزی موهایش را تکان میدهد او به جلو رفت و سعی کرد ژاکلین را پیدا کند که متوجه شد کلید دور گردنش به آرامی میدرخشد ، کلید به رنگ طلایی شروع به درخشیدن کرد و لیا ژاکلین را دید و به سمتش دوید 
اما ژاکلین خشکش زده بود 
او به ده جفت چشم زرد و طلایی روبه رویش خیره شده بود که می‌درخشیدند ، لیا هم خشکش زد ، او به سختی سعی میکرد ژاکلین را تکان دهد ، اما ناگهان یادش افتاد نباید تکان بخورد 
او همینطور به چشم های طلایی و زردی نگاه میکرد که بیشتر و بیشتر میشدند 
صدای ترسیده و گرفته ی ژاکلین بلند شد « فکر کنم گرگ باشن »
_«نه نیستن»
_«شاید گربه باشن»
_«ترسناک ترن »
اینبار صدای خفه ی ژاکلین گفت « شاید سیاه گوشن»
لیا تصویر بیست سیاه گوش که اورا محاصره کردند را در ذهنش تجسم کرد و به خود لرزید « امیدوارم نباشن»
و بعد به چشم های طلایی و زردی خیره شد که هر لحظه بیشتر میدشند تا اینکه او توانست موجودات اطرافش را شناسایی کند 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین با صدای افتادن لیا بر کف زمین سنگی دست از چشم دوختن به چشم های زرد و طلایی برداشت ، او نشست و لیایی که از ترس غش کرده بود را تکان داد اما متوجه شد لیا غش نکرده 
او از شدت خنده کف زمین ولو شده بود ، شکمش را مچاله در دست داشت و می‌خندید ، ژاکلین با حالت در ذوق زده شده ای به لیا نگاه کرد « کجای وضعیت ما خنده داره ؟!!»
لیا شکسته شکسته درحالی که از خنده نمی‌توانست حرف بزند گفت « اونا کرم شب تابن »
و ژاکلین به چشم های زرد و طلایی که هر لحظه بیشتر می‌شدند خیره شد 
او تا الان متوجه نشده بود آن ها جفت نیستن ، کرم ها کم کم با نورشان کل اتاق را روشن کردند و ژاکلین و لیا توانستند برای اولین بار اتاقِ غار مانند را ببینند 
ژاکلین هم شروع به خندیدن کرد و بعد از چند لحظه‌ در حالی که قطرات آب از کف سقف غار بر روی سرش می‌چکید همراه با لیا بلند شد 
آنها به غارِ سنگی و نمناک نگاه کردند که گوشه ی آن دریاچه ای وجود داشت و کرم های شبتاب از آن بیرون وی امدند 
لیا ناگهان چیزی به ذهنش رسید سپس به سمت در رفت « بهتره زودتر بریم بیرون تا وضعیت خطر ناک نشده»
لیا در حالی که ژاکلین به سمتش می آمد برای آخرین بار با دقت به موجودات نورانی نگاه کرد و سوالی در ذهنش به طور مکرر ایجاد شد 
لیا کلید را در در فرو برد و آن را باز کرد ، در باز شد ، لیا و ژاکلین سریع بیرون پریدند و در را درحالی که هزار کرم شبتاب میخواستند از آن بیرون بی آیند بستند

لیا د حالی که در ذهنش یک سوال را مدام تکرار میکرد پوست لبش را می‌جوید ، او تصمیم گرفت ریسک کند دستش را برای شناسایی یا سوگند بالا برد

دست روی قلب
پا روی پا ،
من شناسایی میکنم تورا
به عنوانِ ...
سرای اسپرایت ها


در شروع به لرزیدن کرد ، اما هیچ تغییری روی آن ایجاد نشد 
لیا چند قدم عقب تر رفت 
ژاکلین به او گفت « مگه کرم شبتاب نبودن؟»
ناگهان زمین لرزه ی بسیاری با لرزش در به وجود آمد 
لیا به لکنت افتاده بود « مـ .م.من ف.فکر کردم شاید اونا پری اسپرایت هستن ..آ.آ..آخه اونجا کلی آب بودو ..‌ » لیا آب دهانش را قورت داد « اس.اس.اسپرایت ها تو آب زندگی میکنن» 
در از لرزش ایستاد و تابلویی بزرگ روی در پدید آمد 
"سرای اسپرایت ها"
لیا نفس عمیقی کشید و خندید

•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 

اگه در مورد ادامه ی داستان نظری دارید

یا بنظرتون داستان رو ادامه ندم

یا داستان ، والپیپر و عکس درخواستی دارید 

خوشحال میشم بگید