Tale of curse:افسانه ی نفرین |پارت یازدهم

Witch Witch Witch · 1402/04/31 21:37 · خواندن 12 دقیقه

در چرخید و مانند چرخ و فلکی لیلیان را به گوشه ای پرت کرد ، لیا تنها قبل از بیهوش شدن یک چیز را فهمید 
در با شتاب بسته شد و او در میان انبوهی از جیغ ، سرما و روحِ روح خوار تنها ماند
لیا این را حس کرد و بعد بیهوش شد 
هرچند بیهوش شدنش مسیری برای خواب ابدی بود ،

 شاید هم نبود 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین با نگرانی به در بسته شده ای نگاه کرد که با هیاهوی باد و جیغ وحشتناکی میلریزد و طوری تکان میخورد که گویی هر لحظه امکان داشت باز شود 
او با نگرانی دنبال لیا گشت تا از او بخواهد مانند اتاق خون‌آشام ها آن در را شناسایی کند 
و لیا را بیهوش گوشه ی سالن دید 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
[هاهاها خب کاملا دروغ گفتمم لیا نمرد (خونم کاملا حلال است )]
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
لیا آهسته آهسته چشمانش را باز کرد و مانند زلزله زده ها از جا پرید 
نفسی از روی آسودگی کشید و پرسشگرانه جیب هایش را گشت « کلید ، کلید ، کلیدمم!!»
ژاکلین کلید را از گوشه ی زمین برداشت و به لیا داد 
لیا هم کلید طلایی و چشمک زن را دور گردنش انداخت ، در با صدای خرخری تکان خورد و لیا از جا پرید 
_« نمیتونی شناسایی اش کنی ؟»
_«هنوز اسم موجود توی اتاق رو نمیدونیم»
_«روح سیاه و زشت ؟»
_« نه مطمئنا این نیست ، اگه اشتباه کنیم حتما تاوانی رو پس میدیم »
رامونا دست به سینه پشت آنها ظاهر شد «درسته »
لیا کمی سرش را مالید ، فکری به سرش زد که احتمال داشت درست باشد ، بعد بلند شد و از رامونا پرسید « میدونی کتاب خونه کجاست ؟»
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
دقایقی بعد لیا کلید طلایی را درون در بزرگ کتابخانه فرو برد و آن را باز کرد ، او به همراه ژاکلین متحیر داخل کتابخانه رفتند

کتابخانه به طرز ععجیبی بزرگ و مملوع از کتاب شده بود ، پله‌کانی چرخشی که از کتاب ساخته شده بود به طبقه ی دوم می‌رسید 
لیا متحیر جلو رفت ، او همیشه فکر میکرد کتابخانه های بزرگ که گویی تکه ای از کاخی بروی ماه هستند متعلق به افسانه ها می‌باشند 
اما حالا کتابخانه ای زیبا و ععجیب روبه رویش قد علم کرده بود 
ژاکلین کمی جلوتر رفت و اولین کتابی که به دستش رسید را از قفسات بیرون کشید « قارچ ها و غذاها» ژاکلین خندید « حتما رامونا باید اینو بخونه »
ژاکلین سراغ چند کتاب آنطرف تر رفت « باید حتما کتاب خاصی در مورد روح ها باشه » 
لیا سرش را تکان داد و تایید کرد «همینطوره »
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
لیا صفحه ی دویست و نهم کتابِ"روح های سرگشته" را تمام کرد ، او با خواب آلودگی دستی به زیر چشمانش کشید و ژاکلین را نگاه کرد « آنجا نبود ؟»
_«نه تو این یکی هم نبود » 
ژاکلین کتاب سیاه رنگ در دستش را بست و آن را روی میز رها کرد و میان قفسات کتابخانه غیب شد 
لیا به اطراف کتابخانه زل زد 
لوستری با پری های کریستالی بالای سرش در حال چرخش بود ، ناگهان زمین اتاق مانند زمین لرزه لرزید و چندتا از کتاب های پله کان فرو ریخت 
در همراه با بادی شدید شروع به لرزیدن کرد و صدای جیغ روح های سیاه را از خود منعکس کرد ، دربِ کتابخانه درحال تبدیل و تغییر به دربِ اتاق روح ها بود 
لیا متوجه شد لوستر در حال سقوط است ، او با ععجله کنار رفت و سقوط لوستر را از کنار گوشش احساس کرد 
زمین لرزه قطع شد ، لیا به بقایای لوستر نگاه کرد ، اما ناباورانه متوجه شد چیزی بر روی زمین نیست ، او لوستر را نگاه کرد ، یکی از پری های کریستالی اش افتاده بودند 
لیا خیز برداشت و زیر میز و کتاب ها دنبال پری کریستالی کوچک گشت 
نوری از زیر پایه ی چوبی میز چشم لیا را زد ، لیا خم شد و پری کریستالی کوچک را در دست گرفت ، سطح براق و خنک کریستال بر پوست لیا خورد و لیا توانست عبور جریان قوی ای از جادو و زنده بودن را در وجودش حس کند 
لیا حس کرد پری کریستالی کوچک در دستش تکان خورد ، او چشمانش را روی پری کریستالی زوم کرد ، پری کریستالی هیچ تکانی نخورد 
لیا پری کریستالی را روی میز گذاشت و پرسید « چطور میتونم کتابی که می‌خوام رو پیدا کنم ؟»
لیا نمی‌دانست چرا اما حس میکرد کریستال صداهایش را میشوند و جواب سوال های ناتمامش را میداند 
لیا جلوی قفسات رفت و میان اسم کتاب ها جست و جو کرد ، لیا کاملا حس میکرد جواب سوالش در جایی است که اصلا فکرش را نمیکند 
لیا کتابی را از میان قفسات جدا کرد و دستی بر روی جلد خاکی اش کشید ، کلمات " موجودات ناشناخته" به رنگ سبز بر روی جلد سفید کتاب خودی نشان میدادند 
ناگهان سایه ی خاص و درخشانی بر روی جلد کتاب افتاد ، لیا برگشت و بالای سرش را نگاه کرد 
پری کریستالی بالای سرش با صدای جرینگ جرینگ پرواز میکرد « جواب سوالت اونجا نیست »
لیا با اشتیاق بالا پرید و گفت « پس تو یه پری واقعی هستی!! »
پری آهسته دور سر لیا پرواز کرد « با وجود اتفاقات این دوروز چرا تعجب کردی ؟ لیا نفرین با تخیل و کنجکاوی به وجود اومده و با تخیل و کنجکاوی هم از بین می‌ره »
لیا اندکی به خود لرزید ، حرف های پری برایش تا حد زیادی غیرمنتظره بود 
پری به سمت لیا رفت و گردنبندِ کلیدش را بیرون کشید « بزار نور تاریکی رو شکاف بده » 
لیا لحظه ای با تعجب به پری نگاه کرد ، لحظه ای بنظرش پری کریستالی هم مانند رامونا گیج و کم هوش آمد اما وقتی کلیدش شروع به درخشیدن کرد لیا فهمید باید چه کار کند 
لیا کلید را از گردنش در آورد و کلید شروع به پرواز بر روی هوا شد ، کلید چرخید و به سمت در رفت ، در ناگهان دوباره شروع به لرزیدن کرد ، چراغ ها چشمک زدند و در کاملا تبدیل به دربِ اتاق روح های سیاه شد و کلید درون آن فرو رفت ، لیا خیز برداشت تا کلید را از در جدا کند 
اما کلید چرخید و قفل در را باز کرد ، در باز شد و باد و جریان سریع و مرگبارِ روحی در کتابخانه به چرخش افتاد 
کلید به سمت دیگری از اتاق پرواز کرد اما جریان هوا بسیاری از کتاب هارا به سمت خودش میکشید 
پری جلو آمد و با حرکت دستش در را بست 
لیا تعلل نکرد ، او دنبالِ کلید درخشان به حرکت افتاد و در میان انبوهی از کتاب ها که به شکل غار بودند رفت

لیا درون کتاب ها رفت و میان ده کتابی که کلید جلویشان به چرخش افتاده بود جست و جو کرد 
او نام کتاب هارا یکی پس از دیگری با دقت نگاه میکرد 
« چگونگی ایجاد یک نفرین ، ساخت نفرین ، پیروی از نفرین ، قوانین یک نفرین ، طلسم ها و نفرین ها ، نفرین های خونی ، لیست بدترین نفرین ها ، کابوس شروران » 
لیا کتاب هارا نگاه میکرد و سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد « چارم های شانس ، افسانه ی نفرین » لیا از آخرین کتاب هم گذشت اما ناگهان فهمید شانسی ندارد ، او باید هرچه سریع تر موجود را شناسایی میکرد 
آخرین کتابی که دیده بود را از میان قفسات بیرون کشید و تمام کتاب ها بر روی سرش خراب شدند

لیا خودش را از میان خروار ها کتاب بیرون کشید و به کتابی با جلد شیشه ای و خاصی که در دستش بود چشم دوخت "tale of curse " لیا در حالی که در میان سر فصل های کتاب جست و جو میکرد صدای پری را از پشت سرش شنید « تو نباید روی کتاب ها بنشینی خانم جوان ، در ضمن چیزی که دنبالش میگردی فصل سوم صفحه ی شوم هستش» 
لیا به سختی خود را از میان کتاب ها آزاد کرد و مشغول به ورق زدن برگه های سیاه و سفیدِ کتاب شد تا به فصل سه رسید 
صفحه ی ۱۳ 
۱۳ عدد شومی بود ، کلمه ی شوم هم کاملا هم به روح های سیاه می آمد 
لیا نعره ای کشید « مگی ،پیداش کردم !!» 
بعد شروع به خواندن کتاب کرد 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
افسانه ی نفرین های ناخواسته 
یا 
افسانه ی نفرین های خود خواسته

نفرین های ناخواسته ی خود خواسته ، به طرز متفاوتی فرد های شامل نفرین را در معرض خطر قرار میدهد 
اغلب نفرین های خودخواسته ی ناخواسته توسط ۲،۳ یا ۷ نفر تشکیل میشوند و در غیر این صورت عمل نمی‌کنند 
نفرین های خودخواسته ی ناخواسته چند فرد خاص را تحت تاثیر قرار می‌دهند 
در این نفرین ها ، خانه ، روح ، اموال ، تحت تصرف جادو و چیز های جادویی  قرار میگیرد 
دستور عمل های هر بخش در آن وجود دارد 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین بعد از تمام کردن دفعه ی سومی که متن را خوانده بود گفت «لورا ، من هیچی ...» 
لیا نگذاشت حرف او ناتمام بماند « منم نمی‌فهمم »
پری کریستالی بعد از اینکه غارِ مملوع از کتاب را دوباره برپا کرد گفت « مجرم همیشه به صحنه ی جرم باز میگردد »
لیا از روی خستگی آهی کشید و کتاب را آنطرف تر پرت کرد « کاش دنبال یه قاتل بودم ، بهتر از این بود »
ژاکلین ناگهان بالا پرید و کتاب را دوباره برداشت 
او بخشی از کتاب را دوباره و دوباره نگاه کرد تا اینکه معما را فهمید 
او با چهره ای پر از شر به لیا نگاه کرد 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
لیا برای آخرین بار صفحات کتاب را جست و جو کرد و وقتی فهمید راهی جز پیشنهاد ژاکلین ندارد آنرا کنار گذاشت
ژاکلین و کلیدِ در قفل فرو رفته از قبل منتظر او بودند 
لیا جلو آمد و کلید را چرخاند ، در برای بار سوم در روی باز شد و امواج قوی باد همراه با صدای جیغ روح های سیاه به درون اتاق پیچید 
بعد روح و جسم لیا و ژاکلین هردو به درون در کشیده شدن

لیا محکم دست و کلید طلایی را گرفته بود ، او به محض دیدن اولین روح شروع به دویدن و کشیدن ژاکلین پشت سرش کرد 
روح ها متحیر می‌دیدند که لیا و ژاکلین از وسط شان با امید رد می‌شوند و نوری آنها را به دو نصف مساوی می‌شکافد

روح های سیاه متحیر آنها را نگاه می‌کردند که از میان میز ها و بقایای باقی مانده از شکل قبلی اتاق رد می‌شوند و به سمت دیوار میروند 
لیا دست ژاکلین را ول کرد و شروع به گشتن میان سه کتاب روی قفسه کرد لیا سریع از میان صفحات کتاب گذر میکرد
ژاکلین با ترس به لیا نگاه میکرد ، لیا کلید را در دست داشت و از دست روح ها در امان بود ، ژاکلین حس ضعف و ترس میکرد ، او می‌توانست نزدیک شدن روح ها را در کنار امواج شدید باد حس کند 
باد انقدری شدید در حرکت بود که اجسام سبک را جابه جامیکرد 
ژاکلین باز هم حسِ وحشتناک مکیده شدن را تجربه کرد 
او با وحشت به لیا گفت « وقت نداریم » 
و بعد روی زمین افتاد ، روح سیاه اورا به سمت خود میکشید و ژاکلین فریاد زنان به زمین چنگ میزد 
او به عنوان آخرین تلاشش تکه چوبی را به سمت روح پرت کرد اما تکه چوب خیلی راحت از وسط روح رد شد 
لیا هرچه سریعتر کتاب را جست و جو میکرد تا اینکه به اسم "دیوانه ساز" رسید شک بزرگی درونش را فرا گرفت
اسمی که پیدا کرده بود تنها اسم و غیر معمول ترین اسم موجود در کتاب بود 
لیا میخواست بیشتر بگردد اما وقت نداشت ، امکان داشت بهای اشتباه حدس زدنش مردن باشد اما وقت نداشت ، هرلحظه امکان داشت روح ژاکلین کامل خورده شود ، لیا به رشته نوار های بنفش و زردی نگاه کرد که کم کم از ژاکلین خدا میشوند ، او دست ژاکلین را گرفت و اورا کشید 
مبارزه ی سختی میان روح سیاه و لیا سرِ کشیدن ژاکلین افتاد که قطعا روح برنده ی آن بود

اما لیا چیزی را داشت که روح نداشت "شجاعت و امید"
لیا دست ژاکلین را محکم کشید و اورا بلند کرد و هردو به سمت در دویدند

در گیر کرده بود ، هردو به در ضربه میزند و به تقلا افتاده بودند ، روح ها احساس شدید ترس را حس کرده بودند و دورشان حلقه زده بودند ، لیا در ثانیه ی آخر کتابی که در دست داشت را محکم به دستگیره کوبید و در قبل از اینکه روح ها به آنها برسند باز شد 
و ژاکلین و لیا خودشان را به سمت بیرون در پرتاب کردند 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین روی زمین ولو شد ، سه کتاب جدید در وسط دالان افتاده بودند و لیا چهار زانو جلوی در پهن شده بود ، او به سختی کلید را درون در فرو برد و آن را در جهت مخالف عقربه های ساعت چرخاند 
او به سختی کمرش را صاف کرد و برای بار دوم در عمرش وردی را خواند ، او دستش را بالا برد 
دست روی قلب
پا روی پا ،
من شناسایی میکنم تورا
به عنوانِ ...
مرگ سازترین دیوانه ساز

لیا ورد را خواند و بر زمین ولو شد ، دومین وردی که خواند با موفقیت انجام شد و تابلوی بزرگی بر روی در پدید آمد 
اما خیلی بد بود که لیا نمی‌دانست این دومین باری نبوده که او وردی را خوانده 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
پایان پارت یازدهم 
از ۱ تا ۱۰ به داستانم امتیاز بدین 
خوشحال میشم نظرات تون رو از داستانم دریغ نکنید 
تاماممم