Tale of curse: افسانه ی نفرین |پارت دهم

Witch Witch Witch · 1402/04/30 19:15 · خواندن 5 دقیقه

امیدوارم از این پارت لذت ببرید 

لایک یا کامنت برای حمایت یادتون نره 

اگه پارت های قبل رو نخوندین روی برچسب بزنید تا بقیه ی پارت هارو ببینید 


ژاکلین نفسی از روی آسودگی کشید و پرسید « تو کی هستی ؟»
پری زیبای روبه روی آنها از روی کپه ی سبزیجات بلند شد و استیک و سبزیجاتِ پخته شده ی روی میز را نشان داد « مشخص نیست؟» 
ژاکلین سعی کرد به غذاهای خوشمزه ی روی میز توجهی نکند اما آخرین بار که چیزی خورده بود کتلت سوخته ای بود که ساعت ۲ شب گرم کرده بود 
او درحالی که سعی میکرد بدون جلب توجه به سمت میز برود گفت « میگن جواب دادن سوال با سوال کار درستی نیست »
لیا آرام گفت « پری محافظِ نفرین ،درسته ؟ توی افسانه ها بهتون میگن مادر خونده اما شما رو قراردادِ نفرین تون هستید »
_« تقریبا ، قبل از داشتن کلید هم همینقدر باهوش بودی؟»
لیا سریع دست توی جیبش کرد و نگاهش سمت دیگری را نشانه گرفت 
« چه کلیدی ؟»
لیا با بی اعتنایی به سوال ژاکلین صورتش را آنطرف کرد سپس گفت « من یه قرار داد امضا کردم »
_« چه قرار دادی؟»
_« در عوض اینکه بتونم وارد خونه شم تا به تو کمک کنم ، نفرین رو شامل حالم کردم »
_«م.م.منظورتـ.‌.»
لیا حرف ژاکلین را ناتمام گذاشت « هر روز باید وارد این خونه بشم ، واگرنه ... »
لیا حرفش را ناتمام گذاشت و با لبخند پت و پهن ، ساختگی و همیشگی اش گفت « می‌بینمت , فعلا !!» بعد به سمت در خروجی رفت 
ژاکلین متوجه شد پری مادرخوانده بشقاب سالادی بر روی میز می‌گذارد « من پری مادرخوانده هستم ، البته همون‌طور که دوستت گفت من روی قرار داد هستم ، مثل شب آویز ها»
بعد سکوت کرد ، ژاکلین هم همینطور او تمام مدت موقع ی خوردن غذایش به حرف پری مادرخوانده فکر کرده بود 
او درحالی که از راه پله بالا می‌رفت با ترس روبه روی اتاق خون‌آشام ها ایستاد 
ژاکلین از میان سوراخ توی در به آنسوی اتاق نگاه کرد ، او می‌توانست خون آشام هایی که در تاریکی زیر نور شمع در حرکت اند را ببیند ، یکی از خون‌آشام ها به در خیره شد ، او می‌توانست حضور کسی را پشتِ در حس کند ، ژاکلین با سرعت از میان در ها گذشت و وارد اتاقش شد و در را محکم بست ، البته باد از بستن تازه یادش افتاد امروز صبح چه اتفاقی برایش افتاده

پس تنها توانست روی تختش دراز بکشد و به حرف های پری مادرخوانده فکر کند ، شب آویز 
شب آویز 
شب آویز .... یا هوگویک ...
هوگویک
هوگویک ... یا جغد ..‌‌
پرنده ای که طبق افسانه ها آوازش نشان گر خبر بد است ، پس پری مادر خوانده تنها آوازی قشنگ برای اعلام طوفان است ..
او همراه با نفرینی در خانه آمده و در عوض آشپزی می‌کند ؟ 
همه چیز از نظر ژاکلین ععجیب و گیج کننده بود اما می‌دانست به مرور زمان به جواب سوال هایش خواهد رسید ، فقط باید منتظر لیا می‌ماند
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
سه خیابان آنطرف تر چه می‌گذشت ؟
لیلیان ونتورا¹ در خیابان فاکس² قدم های تندش را برمیداشت و به سوی آپارتمان شان می‌رفت ، او آرام کلید را درون در فرو برد و در را باز کرد 
لیلیان در حالی که آرام از طبقه ها می‌گذشت ، به طبقه دوم رسید 
لیا در آپارتمان سه طبقه ای زندگی میکرد که طبقه ی دوم و سومش متعلق به خانواده ی آنها بود ، او کلید را در در چرخاند و واردِ ورودی طبقه ی دوم شد 
طبقه ی دوم و سوم به هم متصل بودند ، لیا سعی کرد در بی صدا تربت حالت ممکن در را ببندد اما ناگهان متوجه شد خاله اش مچش را گرفته 
« س‌..س.سلام خاله »

•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
پرتو های ملایم آفتاب بر صورت لیا برخورد می‌کردند 
خانم فایجور³ خاله ای لیا از پایین اورا صدا زد 
لیا آرام از روی تحت بلند شد و به اطراف نگاه کرد ، ساعت ۳ صبح بود ، او نمی‌دانست باز هم درِ اتاق دوستش ژاکلین قفل شده یا نه ولی حتمی تااکنون شب ترسناکی را داشته 
لیا کلیدی طلایی و پر طرح و نقش را از روی میز برداشت و به آن چشم دوخت ، سپس دستش را محکم مشت کرد و چشمانش را بست ، او در دلش جمله ای را زمزمه کرد 
جمله ای که مربوط به راز بزرگش بود 
رازی که هیچ وقت ، هیچ کس از آن خبردار نشد 
هیچ کس جز راوی داستان 
لیا آن لحظه چشمانش را بست و در دلش ابن جمله را زمزمه کرد « لعنت بر خواب های پیشگویی ، هیچ وقت نباید آن را باور میکردم »
لیا آرام از روی تختش بلند شد و به بیرون از اتاق رفت 
و کلید را در حالی که مانند تکه ای از خورشید میدرخشید تنها گذاشت
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
سه خیابان آنطرف تر چه می‌گذشت ؟

ژاکلین صبح زود پشت میز نشسته بود و به مادرخواندهدی پری نگاه میکرد که لیوان های آب هویج و صبحانه را جلوی میزش می‌گذاشت « مادر خوانده نفرینِ من چیه ؟»
پری مادرخوانده خندید و گفت « من یه نوع پری محافظم ، و آنقدری پیر نیستم که بهم بگی مادرخوانده ، اسمم راموناست»
ژاکلین زیرلب زمزمه کرد « نگهبان عاقل »
_«درسته »
ژاکلین به کلی نفرین یادش رفت و بلند شد تا از توی اتاق حال یک کوسن اضافه بیاورد ، او درحالی که به سمت اتاق حال قدم برمیداشت متوجه ی درخششی ععجیب از یکی از در ها شد 
همان لحظه درب ورودی به صدا در آمد و لیا داخل شد 
ژاکلین سراسیمه نجوا کرد « ب.ب.به موقع اومدی اینجا رو» 
لیا درحالی که جلو می‌آمد به در خیره شد 
« مثل اینکه پری محافظ باید به چیزایی رو بهمون توضیح بده »

•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°

1lilian ventura

2_fox ave 

3_faiyjor

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 

اگه واکنش ها کم بود پارت بعدی رو امشب ندم یا بدم ؟